|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هجدهم جزوه هامو به زور تو کی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_نوزدهم
بچه ها
ممکنهروز پنجشنبه بریم گلزار شهدا
شهیدمدافع حرم آوردن..
ولی هیچ چیز قطعی نیست
بچه ها شروع به پچ پچ با هم کردن
وقتی احساس کردم کلاس داره شلوغ و بینظم میشه
دست زدم و گفتم اگه میدونستم اینجوری میکنید بهتون نمیگفتم😐!
چند تا از بچه ها گفتن ببخشید خانم !
خب دخترا بریم سر درسمون
اگه وقت اضافه آوردیم در مورد اردو هم صحبت خواهیم کرد😊
بچه ها امام صادق علیه السلام در طی چهار روز برای مفضل اسرار آفرینش را بازگو کردن
روز اول:
امام صادق علیهالسلام سخن خود را با نام خدا آغاز کرد.
✨🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸✨
کسانی که فکر میکنند جهان آفریدگاری ندارد از فهم و درک حکمت های خدا در آفرینش مخلوقات گوناگون و رنگارنگ در دریا و صحرا و کوه و دشت ناتوان اند.
آنها دانششان از آفریده های خدا کم است که او را انکار میکنند.
کسانی وجود خدا را انکار میکنند ، مانند نابینایان هستند . آنها نمیتوانند ببینند در جهان همه چیز در کمال تدبیر و نظم سرجای خودش قرار دارد.
نمیفهمند که هرکار و آفرینشی حکمتی دارد.
پس وقتی به چیزی میرسند که دلیل وجودش را نمی دانند ، گمان می کنند بیهوده و بی فایده است و حاصل بی تدبیری عالم است!
کسی که خدای مهربان خودش را به او شناسانده و او را به سوی دین راستین خود هدایت کرده و توفیقش داده تا فکر کند و بفهمد برای آفریده شده، باید شکر گزار این نعمت باشد ، از خدا بخواهد او را در ایمانش ثابت قدم سازد و بیشتر هدایتش کند.
اولین دلیل برای اینکه این جهان آفریدگاری دارد ، نظم این عالم است .
این جهان را مانند خانه ای ساخته اند که هرچه مخلوقات و بندگان خدا نیاز داردند، در آن آماده و فراهم است.
آسمان بلند و رفیع مثل سقف این خانه است .
زمین مانند فرش و بساطی است که برای آفریده ها پهن کرده اندتا روی آن زندگی کنند.
ستاره ها آنقدر دقیق و منظم چیده شده اندکه مثل چراغ هایی زیبا بر تاق مُقَرنَس آویخته شده اند.
معادنی که در کوه ها و دشت هاست ذخیره هایی است که برای استفاده ی مردم آماده شده .
خوب معلوم است که خدا هر چیزی را برای مصلحتی آفریده است!
انگار این خانه ی زمین را به انسان بخشیده اند و هر چه در آن است به او واگذاشته اند تا از آن استفاده کند.
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_نوزدهم بچه ها ممکنهروز پن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستم
کتابو بستم
پای تابلو نوشتم :
نظم از نشانه های وجود خداست!
بچه ها زمانی نظم وجود داره که ناظمی هم باشه ، نظم بدون وجود ناظم پدید نمیاد.
دخترا این جهان نظم داره؟
- بله
- آفرین نظم داره،پیدایش منظم شب و روز،
فصل ها، برخورد نکردن سیاره های منظومه ی شمسی باهم ، چرخش آنها توی یک مدار مشخص ، فاصله ی معین و مناسب خورشید و زمین ، خیلی زیادن خیلی...
یه نکته ی دیگه بچه ها
همه ی ما وقتی به دنیا اومدیم نیاز هامون فراهم بود
باید نفس میکشیدیم :اکثیژن داشتیم با یک فرمول مشخص O²
غذا: شیر مادر
محبت: پدر و مادر
کسی که تر و خشکمون کنه: مامانمون بود
خب مادر از کجا تغذیه میشید که به ما شیر میداد؟؟
از گیاهان ، گوشت حیوانات و...
وجود همه ی اینها نشانه ی وجود یک بی نیاز در عالمه !
برای رفع نیاز موجودات نیازمند ، مانند انسان،
نیاز به یک موجود دیگرِ بی نیاز هست ،که خداست!
بحث رو جمع بندی کردم و کلاس رو تحویل معلم بعدی دارم
سمت دفتر خودمون رفتم تا سری به زهرا خانم بزنم !
تا درو باز کردم با کلی برف شادی و فشفشه رو به رو شدم!
امروز که تولدم نبود!!😐
شادی برای چی؟
برف شادی رو از سر و صورتم پاک کردم
- اینجا چخبره؟
- هیچی!
- پس این فشفشه ها چی میگه؟
- بابا حوصلمون سر رفته بود ، داشتیم کمد مسجد رو زیر و رو میکردیم که اینا کشف شدن!گفتیم سوپرایزت کنیم😁✌️🏻
- Oh my god🙄😂
در پی همین صحبتا بودیم
که زهرا خانم با چشمای پف کرده
از راه رسید
تا با این وضع دیدمش یاد سید افتادم !
اونم گریه کرده بود
- چی شده خانم کاظمی؟
اتفاقی افتاده؟!!!
- دوست محمد شهید شده!حسین بازرگان!
- باشنیدن اسم حسین بازرگان مو به تنم سیخ شد، رفیق صمیمی سید بود ، همونی بود که اولین بار که اومدم مسجد به سید پیله شد منو برسونه خونه!
یعنی اون شهید شد؟؟
زهرا خانم: گفتیم بریم گلزار شهدا براش
ولی وقتی اطلاع دادیم که حسین آقا مال همین مسجد بودن
گفتن پیکرشو میارن مسجد !
الان منتظریم بهمون اعلام کنن که چه ساعتی برنامه ست!
دیروز که محمد اصلا نخوابید
یکسره و هق هق گریه میکرد!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستم کتابو بستم پای تابلو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستویکم
زانو هامو بغل گرفتم
از دیروز تا حالا فقط دویدم...
خونه هم نرفتم
دیشبم نخوابیدم
با مهدیه نشستیم عکس ادیت زدیم و پوستر ساختیم واسه برنامه ی فردا ...
امید وارم برنامه با شکوه برگزار بشه
مهدیه از شدت خستگی خوابش برده بود
بیدارش نکردم و رفتم داخل مسجد.
جلسه بود ، آقای گلستانی سخنرانی میکرد
سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم.
- سلام خانم قاسمی خوش اومدید
سریع رفتم یه گوشه پیش بقیه ی خانما،کنار زهرا خانم نشستم
حاج آقا: مسجد مرکز جامعه ی اسلامیه
امروزه باید پاتوق جوونای ما مسجد باشه
ما با مسجد انقلاب رو پیروز شدیم
ما با مسجد جنگ تحمیلی رو پیروز شدیم
مرکز واپایش جنگ مسجد بود
ما با همین مساجد شهید دادیم ...
حاج آقا اینو که گفت صدای هق هق گریه بلند شد
کنجکاو شدم ببینم کیه که اینجور داره گریه میکنه!
آقای سلطانی بلند شد
بدن سید رو بین بازوش قرار داد و سرِ سید رو به سینش چسبوند
شونه های سید از شدت گریه میلرزید
بغض کردم..
زهرا خانم با مشت به سینه ش میزد و گریه میکرد
گاهی هم زیر لب قربون صدقه ی داداشش میرفت
حاج آقا سرشو بالا آورد
دستی به چشمای خیسش زد و گفت:
عنایت بفرمایید این جوان های عاشق، تربیت شده ی مسجد اند
بلند شو سید
برو صورتت رو بشور
آقای سلطانی دست سید رو گرفت و گفت یاعلی، بلند شو سید
سید بلند شد و با شال سبزش اشکاشو پاک کرد و رفت.
حاج آقا:صلواتی ختم کنید!
انشالله عاقبت همه ی ما به شهادت ختم بشه
جلسه که تمام شد
رفتم پیش مهدیه
اونجا به سختی بغضمو خفه کرده بودم
تا رسیدم دفتر مهدیه خواب بود.
ناخودآگاه اشکام سرازیر شد...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستویکم زانو هامو بغل گرف
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستودوم
ناخودآگاه اشکام سرازیر شد
تا دیدم حال و هوای معنوی زده به سرم
سریع مداحی پلی کردم
"آرزویم این است
هم چو شهیدانت
سر بگذارم من
بر روی دامانت
این سرو پیمانی که بود
این منو راهی ناتمام
ذکر تو هل من ناصر است
پاسخ من لبیک تو..."
دیگه با گریه های من مهدیه هم بیدارشد
با چشمای نیمهباز نگاهم کرد
چته باز؟
خودتو سرخ کردی؟
کی مُرده؟
سید هم شهید شد؟؟😐
-عههه🙄🤧!
با پا کوبیدم تو پهلوش
-بیدار شو من الان دو روزه نخوابیدم و
این لم داده کنارم😬
-به من چه توهم بخواب
من که نگهت نداشتم🙄 !
چادرمو در آوردم و تا کردم
گذاشتمش زیر سرم و خوابیدم
با زنگ گوشیم
عین جن زده ها پریدم
عباس بود
-سلام
-علیکم
-چرا دیروز خونه نیومدی؟
معلومه الان هم خواب بودی.
کجایی الان؟
-الان مسجدم
دیروز صبح اومدم مسجد ، کلاس داشتم
بعد بهمون گفتن آقای بازرگان شهید شده..
-کییییی؟؟؟😳
-بازرگان
-محمد چطوره؟
-افتضاح
-تو چرا تا الان تو مسجد موندی؟
-مردا حالشون یکی از یکی بد تره...
ما مجبور شدیم برای برنامه پوستر بزنیم😐
و اطلاع مراسم فردا افتاد گردن ما
-نرگس من الان میام مسجد ، محمد اونجاست؟
-نمیدونم، ولی یه خورده پیش جلسه داشتیم، اونم اونجا بود
عباس...
نمیخواد بیای
مراقب معصومه باش
-معصومه رو میزارم پیش مامان و میام مسجد
که هم تو رو ببرم خونه و هم یه سری به محمد بزنم
-باشه میبینمت خدافظ
-یاعلی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستودوم ناخودآگاه اشکام س
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوسوم
به ساعت نگاه کردم
- ۱۱:۰۰ -
مهدیه پیشم نبود!
رفتم پایین که وضو بگیرم
دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه
تا رفتم داخل نگاهم کرد و
گفت نرگسسس😂
-بله؟؟کبکت خروس میخونه!
-سید داره در به در دنبالت میگرده😂
-😳 ، چیکارم داشت؟؟
- نمیدونم اما سراسیمه بود😅
بهش گفتم خوابی
- چی گفت بعد؟
- گفت هر وقت بیدار شدی
بهت بگم کارت داشته
- باشه ..
وضوم رو گرفتم و
رفتم سمت دفتر آقایون
-حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟
-نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان
- خیلی خب بعداً مزاحم میشم
در همون حین عباس رسید
-نرگسسید کجاست؟
- حالش بد شده بردنش بیمارستان
- کدوم بیمارستان؟
- نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس
بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم
و رفت دفتر
اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد
برای سید سِرُم زده بودند
دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود
هنوز گریه میکرد
عباس رو که دید
گریه هاش شدید تر شد
عباس بغلش کرد
باهم شروع به گریه کردند
این دوسال روابطشون زیاد شده بود
مرتب با هم در ارتباط بودند
دکتر اومد بالا سر سید وگفت :
بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا
اینجا بیمارستانه
حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست
شما با گریه هاتون بدترش نکنید!
سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد
رفتم بیرون از اتاق
کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره!
- بامن؟؟
-بله باشما
سید: خانمقاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم
به زهرا نگفتم که بهش بگه
چون میدونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه
شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست
- باشه مشکلی نیست
ولی شمارشونو ندارم
سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
گوشی رو داد دستم و گفت
ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید
شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوسوم به ساعت نگاه کردم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوچهارم
خسته بودم ...
رفتم که به سید خبر بدم که تماس گرفتم با خانم بازرگان ، و برم خونه
دیدم عباس پیش سید نیست
آقای سلطانی اومد سمتم
خانم قاسمی برادرتون رفت
- چی؟😳کجارفت؟چرا به من خبر نداد؟
میخواستم برم خونه!
- حال خانومشون خوب نیست ، مثل اینکه موقع وضع حملشون شده!
- ۵دقیقه دیگه سِرُم محمد تموم میشه
میروسونیمتون
- مزاحمتون نمیشم
- نفرمایید
- تشکر
سوار ماشین آقای موسوی شدیم
ولی آقای سلطانی رانندگی کرد
ضبط ماشین مداحی پلی کرد...
سید آرنجشو به در ماشین تکیه دادو
دستشو روی چشاش گذاشت
"هوای این روزهای من هوای سنگره
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم؟
به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم؟
حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا
بی بی بزار بیام بشم برای تو فدا
درسته من آدم بدی شدم ولی ...
هنوز یه غیرتی دارم رو دختر علی
باید برای اینکه جونمو فدا کنم
به حضرت علی اکبر اقتدا کنم
چی میشه پرچم حرم برام کفن بشه..."
هیچ حرفی تو ماشین رد و بدل نشد
تا اینکه مامانم به من زنگ زد
- سلام نرگس
- سلام مامان ، حال معصومه خوبه؟
- آره عزیزم الان بیمارستانیم
- مامان من میرم خونه
خیلی خستهم،کسی خونه هست؟
- نه کسی نیست ،ولی تاشب من یا بابا میایم خونه
- باشه مشکلی نیست
- عباس رسید بهمعصومه؟
- آره الان پیشمه ، خودش بهم گفت بهت زنگ بزنم
- باشه مامان😅من رسیدم خونه،میبینمتون،خداحافظ
-باشه عزیزم خداحافظ♥️
-بفرماییدخانمقاسمی
- دستتون درد نکنه خدانگهدار
- یاعلی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۰
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوچهارم خسته بودم ... ر
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوپنجم
جلو در ساختمون دوتا دختر اجق وجق
منتظر ایستاده بودن
کلید انداختم
میخواستم درو ببندم که جلو در اومدن ..
-بله؟
- میخوایم بیایم تو
-شما؟
-حرفی نزدن...
- ببخشید من نمیتونم شما رو راه بدم
با هرکی کار دارید به همون بگید
تا درو براتون باز کنه
- صبر کنید خانم...
گوشیش رو جواب نمیده!
-شرمنده من چاره ای ندارم
در رو بستم
دکمه ی آسانسور رو زدم
وقتی پایین اومد
پسر همسایمون با یک قیافه ی فشن از آسانسور اومد بیرون!
حالم از سرو وضعش بهم خورد
سلامش نکردم و رفتم تو آسانسور
در آسانسور تا بسته شد
پسر همسایمون امون نداد و دکمه ی آسناسور رو فشار داد...در باز شد
داد زد: چرا درو واسه عشقام بار نکردی؟؟
احساس کردم داره عمد اینجور داد میزنه که اون دخترا صداشو بشنون
حرفی نزدم
تو دلم گفتم جواب ابلهان خاموشی ست
ول کن نبود
داخل آسانسور شد
عصبی شدم
تا خواستم خارج بشم
چادرم رو گرفت
نزاشتم چادرم از سرم کشیده بشه
سریع بهش گفتم:
عباس تو پارکینگه
صدامو در نیار
اگر برسه یکی از اون مشتای دردناکش روباید تحمل کنی...
ولم کرد و منم سریع جیم شدم
راه پله ها رو یکی دوتا رد کردم
به طبقه ی سه که رسیدم
مریم رو دیدم
سلام کردم
-سلام ، نرگس کی جلو در حیاط بود؟
- دو تا دختر بودن
مریم افتاد رو پله ها و هق هق گریه هاش بلند شد...
- مریم چی شده؟
-این پسر اومده از من خواستگاری کرده!
من ساده هم جواب مثبت دادم ، اما بهش گفتم شرط داره
اونم اینه که این عجوزه ها رو ول کنه
اون بهم قول داد! ولی میبینی...
من قلبم و بهش دادم
ولی اون دلش دنبال دخترای هرزه ی متنوعه!
-بنظرت این مرد زندگیه؟
- نرگس من ۲۴سالمه تا حالا یه خواستگار هم نداشتم ، اما این اومد خواستگاری ، چارم چیه؟
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوپنجم جلو در ساختمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوششم
- خواستگار نداشتی چون مدام به اون فکر میکردی...
این فکر حرامه و بهش میگن زِنای فکری !
زنا خیر و برکت رو از زندگی میبره
مریم ، عزیزم ، اون پسر لیاقت تو رو نداره!
تو پاکی ، اون هوس بازه
میدونم سخته ولی فراموشش کن
تا خواستگار بیاد برات ...
خدا همسر پاکی برات در نظر گرفته
ولی تو بافکر کردن به اون پسر
خودت رو از همسری اون مرد پاک محروم میکنی
تازمانی که به اون فکر کنی
خدا تو رو با اون امتحان میکنه
ولش کن
بیخیال!
باحرفام کمی آروم تر شد
بلندش کردمو تا در خونشون همراهیش کردم
درخونمون رو که وا کردم
ولو شدم رو زمین
باکفش رفتم تو با پا در خونه رو بستم
و همون جا خوابیدم
"سرمو گذاشتم روقبریکه روش
نوشتهبود: شهید
اسم شهید رو هم نوشته بود
اما توجه ای بهش نکردم
نمیدونم چرا
گریه میکردم
هیچکس اونجا نبود
با صدای یه آقایی سرمو بلند کردم
صورتش واضح نبود ، سایه افتاده بود روش
بهش گفتم:شما کی هستید؟
- به حرفام گوش کن!
ترسیدم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
ادامه داد:اولین نفری که اومد خاستگاریت
آدم خوبیه ، اما باهاش ازدواج نکن
ولی دومین نفر!آدم خوبیه اما تا ابد باهات نمیمونه اون شهید میشه!
سومین نفر، اون یک متظاهره...
در لباس آدم خوب ولی ،بد ذاته
اما چهارمین..."
با صدای خفه ی اذان گوشیم
بیدار شدم
عرق کرده بودم و بشدت گشنه م بود
چه خوابی بود!
یعنی چه معنایی میداد؟
شاید به خاطر فکر کردن به مریم بود
شایدم فکر کردن به همسر شهید بازرگان بوده!
شاید منظور خواب با من نبوده!
حتما و قطعا به خاطر فکر کردن و صحبت با مریمه ...
این خواب توهمه ، الکیه
چرا باید بهش توجه کنم؟
اصلا اون کی بود؟
چرا صورتش رو نمیدیدم؟
چرا سرمزار یه شهید بود...؟؟
اصلا از کجا معلوم رویای صادقه باشه؟
تنم لرزید...
نکنه باید به این دستوری که اون داد عمل کنم!
وضو گرفتم و به نماز ایستادم
تمرکزم سر نماز بهم ریخته بود
اولین خاستگار اومده بود ، پارسال
ولی بابام راضی نشد
گفت این شغلش جوریه که تو توی زندگی اذیت میشی ، منم قبول کردم .
اما دومین خاستگار!
شهید میشه!😥
سومین:یک متظاهره!
چهارمی...چرا از اون حرف نزد؟
چرا پریدم چرا؟
سجده رفتم:خدایا راضی ام به رضای تو
برای بنده هات که بد نمیخوای؟
من از خودم هیچ ندارم
همهام تویی...
خدایا رهام نکن
من به هدایتگر تو زندگیم نیاز دارم
ولم کنی
کج میرم
راهنما میخوام
یا صاحب الزمان ادرکنی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوششم - خواستگار نداشتی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوهفتم
ضعف کردم
سرم گیج رفت
افتادم ..
ناخودآگاه یاعلی گفتم و دوباره
چشام بسته شد
" یه عمارت بزرگ با سقف خیلی بلند ،
پشت سرم پله های کشیده و مرتفع
جلوم در عمارت ...
وسط این محوطه ایستادم
در باز شد ، یه دختر جوان با یه بچه به دست
وارد شد و ایستاد کنارم
معلوم نبود بچه ش دختره یا پسر
وقتی بهم رسید با لبخند نگاهم کرد
بازم قیافش برام قابل تشخیص نبود..
یه تابوت که توی هوا معلق بود
از همون راهی که اون خانم اومده بود وارد شد
خشکم زد...
تابوت جلو پای من اومد زمین
اون خانم بچه ش رو روی تابوت خوابوند...
دو زانو نشستم
اون خانم اصلا گریه نمیکرد
ولی میدونستم که همسرشه
تا دستم رو گذاشتم روی تابوت
یه نوری عجیب از در به صورتم تابید
اون نور باهام حرف زد:
نرگس ، چیزی که میبینی رو به یاد داشته باش!
نور محو شد
اون خانم و بچه ش دیگه اونجا نبودن
من الان به جای اون خانم بودم
نمی دونم چجوری جابجا شدم
تابوت باز شد
یه جسم کفن پیچ شده
گره هایکفن خود به خود باز میشد
دهنم قفل شده بود، فقط خیره نگاه میکردم
کفن از صورتش کنار رفت ..."
با صدای نرگس نرگس عباس از خواب پریدم
بدنم سرد بود
به سختی گفتم :عباس گشنمه!!
عباس تا اینو شنید پرید
برام انگور آورد
یکم که جون گرفتم
برای خودم تخم مرغ سرخ کردم
عباس هم رفت خوابید
با هیچکس حرف نزدم
فقط مات و مبهوت اون خوابم بودم
من آدمی بودم که اصلا خواب نمیدیدم
آخرین خوابی که دیدم مال ده سالگیم بوده!
غذا میخوردمو گریه میکردم
میترسیدم ، خیلی زیاد ..
حتی تصور همسر شهید شدن برام عین کابوس بود!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
2 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوهفتم ضعف کردم سرم گی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوهشتم
اون شب اصلا خوابم نبرد
کتاب توحید مفضل رو باز کردم ...
"میخواهم از خلقت انسان بگویم:
انسان قبل از تولد در سه تاریکی پیچیده شده
¹.تاریکیشکم
².تاریکیرحممادر
³.تاریکیبچهدان
اودر رحممادر ،نه میتواند دنبال غذایی برود
ونهمیتواند آزار و بلایی را از خود براند.
نوزاد از آن جای تنگ وتاریک ،به جهانی بزرگ و وسیع پا میگذارد که نیاز هایش با نیاز های دوران جنینی خیلی فرق دارد.
خدای مهربان و مدبر ،همان غذای خونی را که در رحم مادر به او میداد ، به شیر پاکیزه و سفید تبدیل میکند،انگار که لباس سرخ خون را میکند و لباس سفید شیر بر این مایع میپوشاند.
مزه و رنگ و ویژگی هایش را هم برای او گوارا و خوش مزه میکند.
از همان نخستین لحظات تولد ، خدای دانای توانا ،غذای کودک را برایش آماده کرده است.
خدا به نوزاد آموخته است که زبانش را بیرون بیاورد و لبهایش را بجنباند ، مادر میفهمد که نوزادش گرسنه است و غذا میخواهد.
چندی بعد نوزاد بزرگ تر میشود و گوشت و اندامش قوی تر میشود
باید غذا بخورد تا بدنش محکم شود و اعضایش قوت بگیرد
بنابراین خدای مهربان برای او دندان های تیزی می آفریند که مثل آسیاب ،باآنها میتواند خوردنی ها را نرم کند و راحت بخورد.
نوزاد همین طور رشد میکند تا به بلوغ میرسد
اگر پسر باشد ، بر روی صورتش مو میروید که نشانه ی مردی و اقتدار است..
اگر هم دختر باشد ، صورتش صاف و بی مو است تا زیبا و خواستنی باشد.
میبینی چقدر همه ی کارهای خدا روی برنامه و نظم است!
آیا ممکن است که اینها خود به خود و بی برنامه ریزی رخ داده باشد؟
اگر خون در رحم مادر به بچه نمی رسید،بچه مثل گیاهی که از بی آبی خشک شود، میمرد!
اگر هنگام کامل شدن جنین در بدن،درد زاییدن به سراغ مادر نمی آمد،آن بچه مانند زنده ای در گور میمرد.
اگر هنگام نیازش به غذای غلیظ،دندانهایش نمی رویید،چگونه می توانست غذای مناسبش را بجود و فرو ببرد؟
اگر غذای او همیشه شیر مادر بود،بدنش هیچ وقت محکم نمی شد و استخوان می گرفت و نمیتوانست کارهای سخت انجام دهد.
مادر هم همیشه مجبور بود به او رسیدگی کند و از دیگر فرزندانش باز می ماند.
اگر ریش به صورت پسر نمی رویید،همیشه
مثل کودکان و زنان می ماند و وقار و شکوهی را که مرد مرد باید داشته باشد،نداشت.
آن کسی که هوای انسان را دارد و اورا در هر حال و به آنچه مناسب اوست میرساند،خدای مهربان است؛
خدایی که او را از هیچ به وجود آورده و همه نیازهایش را در نظر گرفته و فراهم کرده است.
اگر همه کارهای دنیا بیهوده بوده و آفریدگار و خدایی نداشت،آیا این نظم آفرینش به این زیبایی ، جریان داشت؟
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوهشتم اون شب اصلا خواب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستونهم
راستی فکر کردی اگر نوزاد انسان، دانا و عاقل به دنیا میآمد ،چه میشد؟
نوزاد اگر عاقل بود،دنیا در نظرش بسیار بیگانه می آمد و سرگردان می ماند؛
چون هیچ تجربه ای از دنیای جدیدش نداشت و برای نخستین بار چیزهایی می دید که برایش عجیب و غریب است.
از اختلاف چهره ها و اشیا گرفته تا پرندگان و حیوانات و ساعت به ساعت و روز به روز،برایش ناشناخته و حیرت زا بود.
حال کسی را داشت که او را اسیر می کند و از شهری به شهری می برند،از رویارویی با آدمهایی که زبانشان را نمی فهمد و اشیاء جدید و نا آشنا،به دلهره میافتاد.
اگر کودک عاقل به دنیا میآمد،همیشه از اینکه نمی تواند راه برود و بر دوش دیگران است و قنداق پیچش کردهاند و در گهواره خوابانده اندو تر خشکش میکنند،احساس پستی و کوچکی و سرافکندگی میکرد.
اگر نوزاد زانو و کامل متولد می شد،دیگر شیرینی کودکانه را نداشت و آنقدر برای دیگران خواستنی نبود.
نوزاد وقتی به دنیا می آید ،از همه چیز آگاه است.
روز به روز، اندک اندک ،با دیدن هر چیز و با حالت های مختلف، به اطلاعات و دانش افزوده می شود.
با دنیایی که برایش غریبه بود آشنا تر می شود و به سرد و گرم دنیا عادت میکند.
به تدریج به جایی میرسد که با عقل خود فکر میکند و به نتیجه میرسد و کارها و مشکلاتش را چاره می کند.
از دگرگونی های روزگار عبرت می گیرد.
آزمون و خطا می کند، به فراموشی و غفلت دچار می شود و با آن درگیر می شود تا زمانی که بزرگ شود و به سن تکلیف برسد.
اگر نوزاد هنگام ولادت ،عقلش کامل و اعضایش قوی بود و خودش میتوانست کارهایش را انجام دهد،دیگر شیرینی تربیت فرزند،نصیب پدر و مادر نمیشد.
جالب است بدانید که چرا نوزادان اینقدر گریه میکنند. در مغز نوزادان رطوبتی هست که اگر بماند ،باعث بیماری ها و دردهای بزرگ،مانند کوری میشود.گریه رطوبت را از سر نوزاد بیرون می برد و باعث تندرستی و سلامتی چشمانش می گردد.
پدر و مادر نوزاد هم که نمی دانند این گریه چه نعمت بزرگی است،مدام سعی می کنند آن را با هر ترفندی که بلدند و میتوانند، ساکت کنند.
در دنیا خیلی چیزها هست که مردم مصلحت آن را نمی دانند و چون به مذاقشان خوش نمی آید، از آفریدگار ایراد میگیرند .
اگر اینها را بدانند و بفهمند،حرف و کارشان تغییر می کند.
آه اگر مردم این نعمتهای خدا را بشناسند و درباره اش فکر کنند، دیگر سراغ گناه و نافرمانی خدا نخواهند رفت."
باخطبهخطعجایبآفرینشاشکریختم...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستونهم راستی فکر کردی ا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیام
نماز شبم رو به نماز صبحم وصل کردم،خیلی خسته بودم
بین الطلوعین رو بیدار نموندم...
میترسیدم دوباره خواب ببینم ولی با کلی نذر و قسم ،گوشی رو سایلنت کردم و خوابیدم
وقتی بیدار شدم که تو خونه قول قوله بود
معصومه و نی نی کوچولوش از بیمارستان مرخص شده بودن
خیلی حالم بد بود
چون میترسیدم حال بدم بهبچهمنتقل بشه،
بچه رو دستم نگرفتم
با خودم هم گفتم واسه برنامه ی امشب نمیرم
گوشیمو چک کردم
پنجاه تا تماس بی پاسخ ...
به هیچکدوم توجه نکردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..
نماز ظهر و عصر رو به جماعت پشت سر بابا خوندیم
و ناهار گذاشتیم
خاله اینا هم قرار بود برای ناهار بیان
سفره رو با کمک عباس پهن کردمو رفتم
سرافون و جوراب شلواریمو پوشیدم
چادر نمازم رو هم رو سرم گذاشتم
تو آینه خودمو نگاه کردم
دور چشام سیاهی افتاده بود
لبام بی روح شده بودن
مامانم اومد تو اتاق
-نرگس این چه قیافه ایه؟
پنکک بزن..
-نهههه! شوهر خاله میاد مامان!
-نگفتم که آرایش کن،رنگ بده بصورتت فقط
-مامان همینجوری خوبه
-دختر خودتو با مسجد و بیخوابی سیاه کردی!
نگا چشاشو....
هیچ حرفی نزدم
مادرم رفت
خاله م اومد و منم نه ناهار خوردم و نه رفتم پیششون
به مادرم حق میدادم
اما اینا همه جذابیته ، زینته
این از سیره ی حضرت زهرا س نیست!
دراز کشیدم رو تخت
پتو رو کشیدم رو سرم
ناخودآگاه خوابم برد
با صدای اذان گوشی از خواب پریدم
رفتم تو هال
صدای گریه های محمد اَدیب میومد
کسی پیشش نبود
گرفتمش بغلم
- جان عمه؟
گریه چرا؟مامان الان میاد قربونت برم!
ایجانم
عمهفداتشه:)
بغض خفم کرد..
فدا...!!
چطور تو حاضری فدای یه بچه ی نوزاد بشی
ولی همسر و بچه هاتو فدای خدا نکنی؟
چرا آنقدر با ادعایی
نرگس امام حسین علیه السلام کل زندگیشو داد
تو یه روز
توی چند ساعت...
اینه ادعای لبیک یا حسینت؟؟؟
اینکهغصهبخوری بد نیست
ولی نارضایتی خوب نیست!
وقتی رفتم توفکر
محمد ادیب هم دیگه صداش در نیومد !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد