|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوپنجم جلو در ساختمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوششم
- خواستگار نداشتی چون مدام به اون فکر میکردی...
این فکر حرامه و بهش میگن زِنای فکری !
زنا خیر و برکت رو از زندگی میبره
مریم ، عزیزم ، اون پسر لیاقت تو رو نداره!
تو پاکی ، اون هوس بازه
میدونم سخته ولی فراموشش کن
تا خواستگار بیاد برات ...
خدا همسر پاکی برات در نظر گرفته
ولی تو بافکر کردن به اون پسر
خودت رو از همسری اون مرد پاک محروم میکنی
تازمانی که به اون فکر کنی
خدا تو رو با اون امتحان میکنه
ولش کن
بیخیال!
باحرفام کمی آروم تر شد
بلندش کردمو تا در خونشون همراهیش کردم
درخونمون رو که وا کردم
ولو شدم رو زمین
باکفش رفتم تو با پا در خونه رو بستم
و همون جا خوابیدم
"سرمو گذاشتم روقبریکه روش
نوشتهبود: شهید
اسم شهید رو هم نوشته بود
اما توجه ای بهش نکردم
نمیدونم چرا
گریه میکردم
هیچکس اونجا نبود
با صدای یه آقایی سرمو بلند کردم
صورتش واضح نبود ، سایه افتاده بود روش
بهش گفتم:شما کی هستید؟
- به حرفام گوش کن!
ترسیدم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
ادامه داد:اولین نفری که اومد خاستگاریت
آدم خوبیه ، اما باهاش ازدواج نکن
ولی دومین نفر!آدم خوبیه اما تا ابد باهات نمیمونه اون شهید میشه!
سومین نفر، اون یک متظاهره...
در لباس آدم خوب ولی ،بد ذاته
اما چهارمین..."
با صدای خفه ی اذان گوشیم
بیدار شدم
عرق کرده بودم و بشدت گشنه م بود
چه خوابی بود!
یعنی چه معنایی میداد؟
شاید به خاطر فکر کردن به مریم بود
شایدم فکر کردن به همسر شهید بازرگان بوده!
شاید منظور خواب با من نبوده!
حتما و قطعا به خاطر فکر کردن و صحبت با مریمه ...
این خواب توهمه ، الکیه
چرا باید بهش توجه کنم؟
اصلا اون کی بود؟
چرا صورتش رو نمیدیدم؟
چرا سرمزار یه شهید بود...؟؟
اصلا از کجا معلوم رویای صادقه باشه؟
تنم لرزید...
نکنه باید به این دستوری که اون داد عمل کنم!
وضو گرفتم و به نماز ایستادم
تمرکزم سر نماز بهم ریخته بود
اولین خاستگار اومده بود ، پارسال
ولی بابام راضی نشد
گفت این شغلش جوریه که تو توی زندگی اذیت میشی ، منم قبول کردم .
اما دومین خاستگار!
شهید میشه!😥
سومین:یک متظاهره!
چهارمی...چرا از اون حرف نزد؟
چرا پریدم چرا؟
سجده رفتم:خدایا راضی ام به رضای تو
برای بنده هات که بد نمیخوای؟
من از خودم هیچ ندارم
همهام تویی...
خدایا رهام نکن
من به هدایتگر تو زندگیم نیاز دارم
ولم کنی
کج میرم
راهنما میخوام
یا صاحب الزمان ادرکنی
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوششم - خواستگار نداشتی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوهفتم
ضعف کردم
سرم گیج رفت
افتادم ..
ناخودآگاه یاعلی گفتم و دوباره
چشام بسته شد
" یه عمارت بزرگ با سقف خیلی بلند ،
پشت سرم پله های کشیده و مرتفع
جلوم در عمارت ...
وسط این محوطه ایستادم
در باز شد ، یه دختر جوان با یه بچه به دست
وارد شد و ایستاد کنارم
معلوم نبود بچه ش دختره یا پسر
وقتی بهم رسید با لبخند نگاهم کرد
بازم قیافش برام قابل تشخیص نبود..
یه تابوت که توی هوا معلق بود
از همون راهی که اون خانم اومده بود وارد شد
خشکم زد...
تابوت جلو پای من اومد زمین
اون خانم بچه ش رو روی تابوت خوابوند...
دو زانو نشستم
اون خانم اصلا گریه نمیکرد
ولی میدونستم که همسرشه
تا دستم رو گذاشتم روی تابوت
یه نوری عجیب از در به صورتم تابید
اون نور باهام حرف زد:
نرگس ، چیزی که میبینی رو به یاد داشته باش!
نور محو شد
اون خانم و بچه ش دیگه اونجا نبودن
من الان به جای اون خانم بودم
نمی دونم چجوری جابجا شدم
تابوت باز شد
یه جسم کفن پیچ شده
گره هایکفن خود به خود باز میشد
دهنم قفل شده بود، فقط خیره نگاه میکردم
کفن از صورتش کنار رفت ..."
با صدای نرگس نرگس عباس از خواب پریدم
بدنم سرد بود
به سختی گفتم :عباس گشنمه!!
عباس تا اینو شنید پرید
برام انگور آورد
یکم که جون گرفتم
برای خودم تخم مرغ سرخ کردم
عباس هم رفت خوابید
با هیچکس حرف نزدم
فقط مات و مبهوت اون خوابم بودم
من آدمی بودم که اصلا خواب نمیدیدم
آخرین خوابی که دیدم مال ده سالگیم بوده!
غذا میخوردمو گریه میکردم
میترسیدم ، خیلی زیاد ..
حتی تصور همسر شهید شدن برام عین کابوس بود!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
2 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوهفتم ضعف کردم سرم گی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوهشتم
اون شب اصلا خوابم نبرد
کتاب توحید مفضل رو باز کردم ...
"میخواهم از خلقت انسان بگویم:
انسان قبل از تولد در سه تاریکی پیچیده شده
¹.تاریکیشکم
².تاریکیرحممادر
³.تاریکیبچهدان
اودر رحممادر ،نه میتواند دنبال غذایی برود
ونهمیتواند آزار و بلایی را از خود براند.
نوزاد از آن جای تنگ وتاریک ،به جهانی بزرگ و وسیع پا میگذارد که نیاز هایش با نیاز های دوران جنینی خیلی فرق دارد.
خدای مهربان و مدبر ،همان غذای خونی را که در رحم مادر به او میداد ، به شیر پاکیزه و سفید تبدیل میکند،انگار که لباس سرخ خون را میکند و لباس سفید شیر بر این مایع میپوشاند.
مزه و رنگ و ویژگی هایش را هم برای او گوارا و خوش مزه میکند.
از همان نخستین لحظات تولد ، خدای دانای توانا ،غذای کودک را برایش آماده کرده است.
خدا به نوزاد آموخته است که زبانش را بیرون بیاورد و لبهایش را بجنباند ، مادر میفهمد که نوزادش گرسنه است و غذا میخواهد.
چندی بعد نوزاد بزرگ تر میشود و گوشت و اندامش قوی تر میشود
باید غذا بخورد تا بدنش محکم شود و اعضایش قوت بگیرد
بنابراین خدای مهربان برای او دندان های تیزی می آفریند که مثل آسیاب ،باآنها میتواند خوردنی ها را نرم کند و راحت بخورد.
نوزاد همین طور رشد میکند تا به بلوغ میرسد
اگر پسر باشد ، بر روی صورتش مو میروید که نشانه ی مردی و اقتدار است..
اگر هم دختر باشد ، صورتش صاف و بی مو است تا زیبا و خواستنی باشد.
میبینی چقدر همه ی کارهای خدا روی برنامه و نظم است!
آیا ممکن است که اینها خود به خود و بی برنامه ریزی رخ داده باشد؟
اگر خون در رحم مادر به بچه نمی رسید،بچه مثل گیاهی که از بی آبی خشک شود، میمرد!
اگر هنگام کامل شدن جنین در بدن،درد زاییدن به سراغ مادر نمی آمد،آن بچه مانند زنده ای در گور میمرد.
اگر هنگام نیازش به غذای غلیظ،دندانهایش نمی رویید،چگونه می توانست غذای مناسبش را بجود و فرو ببرد؟
اگر غذای او همیشه شیر مادر بود،بدنش هیچ وقت محکم نمی شد و استخوان می گرفت و نمیتوانست کارهای سخت انجام دهد.
مادر هم همیشه مجبور بود به او رسیدگی کند و از دیگر فرزندانش باز می ماند.
اگر ریش به صورت پسر نمی رویید،همیشه
مثل کودکان و زنان می ماند و وقار و شکوهی را که مرد مرد باید داشته باشد،نداشت.
آن کسی که هوای انسان را دارد و اورا در هر حال و به آنچه مناسب اوست میرساند،خدای مهربان است؛
خدایی که او را از هیچ به وجود آورده و همه نیازهایش را در نظر گرفته و فراهم کرده است.
اگر همه کارهای دنیا بیهوده بوده و آفریدگار و خدایی نداشت،آیا این نظم آفرینش به این زیبایی ، جریان داشت؟
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستوهشتم اون شب اصلا خواب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستونهم
راستی فکر کردی اگر نوزاد انسان، دانا و عاقل به دنیا میآمد ،چه میشد؟
نوزاد اگر عاقل بود،دنیا در نظرش بسیار بیگانه می آمد و سرگردان می ماند؛
چون هیچ تجربه ای از دنیای جدیدش نداشت و برای نخستین بار چیزهایی می دید که برایش عجیب و غریب است.
از اختلاف چهره ها و اشیا گرفته تا پرندگان و حیوانات و ساعت به ساعت و روز به روز،برایش ناشناخته و حیرت زا بود.
حال کسی را داشت که او را اسیر می کند و از شهری به شهری می برند،از رویارویی با آدمهایی که زبانشان را نمی فهمد و اشیاء جدید و نا آشنا،به دلهره میافتاد.
اگر کودک عاقل به دنیا میآمد،همیشه از اینکه نمی تواند راه برود و بر دوش دیگران است و قنداق پیچش کردهاند و در گهواره خوابانده اندو تر خشکش میکنند،احساس پستی و کوچکی و سرافکندگی میکرد.
اگر نوزاد زانو و کامل متولد می شد،دیگر شیرینی کودکانه را نداشت و آنقدر برای دیگران خواستنی نبود.
نوزاد وقتی به دنیا می آید ،از همه چیز آگاه است.
روز به روز، اندک اندک ،با دیدن هر چیز و با حالت های مختلف، به اطلاعات و دانش افزوده می شود.
با دنیایی که برایش غریبه بود آشنا تر می شود و به سرد و گرم دنیا عادت میکند.
به تدریج به جایی میرسد که با عقل خود فکر میکند و به نتیجه میرسد و کارها و مشکلاتش را چاره می کند.
از دگرگونی های روزگار عبرت می گیرد.
آزمون و خطا می کند، به فراموشی و غفلت دچار می شود و با آن درگیر می شود تا زمانی که بزرگ شود و به سن تکلیف برسد.
اگر نوزاد هنگام ولادت ،عقلش کامل و اعضایش قوی بود و خودش میتوانست کارهایش را انجام دهد،دیگر شیرینی تربیت فرزند،نصیب پدر و مادر نمیشد.
جالب است بدانید که چرا نوزادان اینقدر گریه میکنند. در مغز نوزادان رطوبتی هست که اگر بماند ،باعث بیماری ها و دردهای بزرگ،مانند کوری میشود.گریه رطوبت را از سر نوزاد بیرون می برد و باعث تندرستی و سلامتی چشمانش می گردد.
پدر و مادر نوزاد هم که نمی دانند این گریه چه نعمت بزرگی است،مدام سعی می کنند آن را با هر ترفندی که بلدند و میتوانند، ساکت کنند.
در دنیا خیلی چیزها هست که مردم مصلحت آن را نمی دانند و چون به مذاقشان خوش نمی آید، از آفریدگار ایراد میگیرند .
اگر اینها را بدانند و بفهمند،حرف و کارشان تغییر می کند.
آه اگر مردم این نعمتهای خدا را بشناسند و درباره اش فکر کنند، دیگر سراغ گناه و نافرمانی خدا نخواهند رفت."
باخطبهخطعجایبآفرینشاشکریختم...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_بیستونهم راستی فکر کردی ا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیام
نماز شبم رو به نماز صبحم وصل کردم،خیلی خسته بودم
بین الطلوعین رو بیدار نموندم...
میترسیدم دوباره خواب ببینم ولی با کلی نذر و قسم ،گوشی رو سایلنت کردم و خوابیدم
وقتی بیدار شدم که تو خونه قول قوله بود
معصومه و نی نی کوچولوش از بیمارستان مرخص شده بودن
خیلی حالم بد بود
چون میترسیدم حال بدم بهبچهمنتقل بشه،
بچه رو دستم نگرفتم
با خودم هم گفتم واسه برنامه ی امشب نمیرم
گوشیمو چک کردم
پنجاه تا تماس بی پاسخ ...
به هیچکدوم توجه نکردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..
نماز ظهر و عصر رو به جماعت پشت سر بابا خوندیم
و ناهار گذاشتیم
خاله اینا هم قرار بود برای ناهار بیان
سفره رو با کمک عباس پهن کردمو رفتم
سرافون و جوراب شلواریمو پوشیدم
چادر نمازم رو هم رو سرم گذاشتم
تو آینه خودمو نگاه کردم
دور چشام سیاهی افتاده بود
لبام بی روح شده بودن
مامانم اومد تو اتاق
-نرگس این چه قیافه ایه؟
پنکک بزن..
-نهههه! شوهر خاله میاد مامان!
-نگفتم که آرایش کن،رنگ بده بصورتت فقط
-مامان همینجوری خوبه
-دختر خودتو با مسجد و بیخوابی سیاه کردی!
نگا چشاشو....
هیچ حرفی نزدم
مادرم رفت
خاله م اومد و منم نه ناهار خوردم و نه رفتم پیششون
به مادرم حق میدادم
اما اینا همه جذابیته ، زینته
این از سیره ی حضرت زهرا س نیست!
دراز کشیدم رو تخت
پتو رو کشیدم رو سرم
ناخودآگاه خوابم برد
با صدای اذان گوشی از خواب پریدم
رفتم تو هال
صدای گریه های محمد اَدیب میومد
کسی پیشش نبود
گرفتمش بغلم
- جان عمه؟
گریه چرا؟مامان الان میاد قربونت برم!
ایجانم
عمهفداتشه:)
بغض خفم کرد..
فدا...!!
چطور تو حاضری فدای یه بچه ی نوزاد بشی
ولی همسر و بچه هاتو فدای خدا نکنی؟
چرا آنقدر با ادعایی
نرگس امام حسین علیه السلام کل زندگیشو داد
تو یه روز
توی چند ساعت...
اینه ادعای لبیک یا حسینت؟؟؟
اینکهغصهبخوری بد نیست
ولی نارضایتی خوب نیست!
وقتی رفتم توفکر
محمد ادیب هم دیگه صداش در نیومد !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیام نماز شبم رو به نماز صب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیویکم
محمد ادیب رو گذاشتم و
رفتم سرویس بهداشتی تا وضو بگیرم
آب وضوم با قطرات اشکم قاطی شده بود...
آنقدر حالم بد بود
که به نماز های واجبم اکتفا نکردم و نافلهی مغرب و عشا رو هم خوندم...
این دوشب کارم شده بود انکار خوابی که دیدم...
گوشیم سایلنت بود
احساس کردم صدای لرزش موبایلم میاد
پتو رو از تخت زدم کنار
مهدیه!
جواب دادم:
-سلام
-سلام دخترهی ...😐
کدوم گوری هستی؟هااا؟
میدونی من اینجا چقدر کار دارم؟
کجا غیبت زده
آخ کمرم
شونه هام...
یوقت حرفی نزنیا؟...
-گذاشتم دق دلش رو خالی کنه!
خسته نباشی مهدیه جون😪..
معصوم امروز بیمارستان مرخص شد
خونه موندم دیگه
-مگه اون هشت ماهش نبود؟
-چرا !
- پس چرا الان؟چه عجله ای بود😂؟
-نمیدونم ، نپرسیدم چه اتفاقی افتاد!
-حالت خوش نیست مثل اینکه!
نرگس سابق نیستی😐؟
راستی منتظرتم
وای به حالت اگر نیای
-نمیام مهدیه
-مگه دست خودته؟
-خدافظ
-😐😒بای
سرمو رو بالشت گذاشتم
سردم بود
اونم تو گرمای اتاقم!!
اشکم از روی گونه هام لیز خورد
از بس امروز گریه کرده بودم
چشام می سوخت...
نمیدونم
چرامنبابقیهمتفاوتبودم
آرزویهردخترمذهبیه
کههمسرشهیدبشه
منمدستخودمنبود
اینترسواکنشناگهانیبدنمبود!!
کاملاغیرارادی..
دیگه مغزم نمیکشید
پلکامسنگینیمیکرد
دیگه برام مهم نبود قراره چه خوابی ببینم!
"بلندشو
گفتمبلندشو
اگرالاننریدنیاواخرتتروهواست!
نترس،بلندشو،خواهشمیکنم
یاعلی،راهبیوفت..."
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیویکم محمد ادیب رو گذاشتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیودوم
پریدم
مات و مبهوت
از خوابی که دیده بودم هیچی یادم نمی اومد
فقط میدونستم یه خوابی دیدم، همین!
سریع روسری و چادر پوشیدم ...
تا در خونه رو باز کردم مادرم رسید
کجا با این عجله؟
-مامان بعداً برات تعریف میکنم
-نرگس خانم ، شما این وقت شب هیچ جا نمیری..!
-مامان خواهش میکنم ..
- نه!
صحبت میکردم و زیر زیرکی کفشامو میکردم تو پام
فقط با حرف زدن وقت میخریدم ..
کفشامو که پام کردم سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم ببخشید مامان ، من زود برمیگردم.. خواهش میکنم منو ببخش، حلالم کن !
مادرم یه حرفایی میزد ولی هیچی ازش نمیفهمیدم
تمام راه خونه تا مسجد رو دویدم ...
وقتی رسیدم مسجد مراسم تموم شده بود
ایستادم تا نفس تازه کنم
توی محوطه ی مسجد رو صندلی نشستم
من چرا اینجام برای چی اومدم ؟
چرا از حرف مادرم سرپیچی کردم؟
مسجد خلوتِ خلوت بود
از سمت واحد خواهران چند تا مرد ، تابوت رو بلند کرده بودند
زل زدم به تابوت..
برای اومدن به اینجا حرف مادرمو زیر پاگذاشتم
چیکارم داشتی؟
چرا از همون اول آنقدر به من گیر میدادی؟
چرا تا چشامو رو هم میزارم خواب میبینم؟
جواب منو بدید!
تابوت داشت نزدیکم میشد ..
ناخودآگاه روی دو پام ایستادم
پای یکی از کسایی که تابوت رو حمل میکردن لغزید و تابوت افتاد جلوی پای من...
با فریاد های اون کسی که افتاده بود
هیچکس سمت تابوت نیومد!
نمیخواستم بشینم ولی پاهام سست شد
هواستم دیگه به هیچی نبود...
سرمو رو تابوت گذاشتم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
عذر تقصیر !
شرمنده !
من نمیتونم ...
ولم کن خواهش میکنم بازرگان!
بحق حضرت زهرا 'س' دیگه تو گوشم این چیزا رو نخون ...
من تحمل ندارم
بذار باشه به موقعش خودم میفهمم
بازرگان من میدونم همش کار شماست
اومدم بگم میخوام تا ته خط رو خودم با خدای خودم برم ..
شما الان شهید شدی
احاطه داری، دیگه میدونی چجوری ام ..
من همونیم که با هیچ شهیدی انس نگرفتم
هم قد و قواره های من اسم رفیق و داداش گذاشتن رو شهدا
ولی من قسم میخورم که به هیچ شهیدی نگاه نکردم
چه برسه ، به عنوان رفیق عکسشو پروفایل کنم!
مطمئن باش الان خیلی از دخترای همین مسجدِ خودمون آویزونت میشن ، رفیقت میشن ..
هر شب میخوابن و میگن خداحافظ داداش:/!
هر هفته میاد سر مزارت گریه میکنن
شاید اگر وضعشون خوب باشه
برات گل پر پر کنن!
من ، من ، من تا حالا گلزار شهدا نرفتم متوجه هستید؟؟نرفتم!
منیکهباهیچ شهیدی انس نگرفتم
چطور زندگی من قراره با شهدا رقم بخوره!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیودوم پریدم مات و مبهوت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوسوم
اشکام با سوزش شدیدی سرازیر شد..
با انگشت اشاره و سبابه م روی تابوت زدم
و سوره ی حمد خوندم میدونم نیاز نداری که برات فاتحه بخونم ولی .. هیچی
دستمو رو تابوت گذاشتم و پاشدم
از در مسجد رفتم بیرون ..
-ها چطوری خواهر بسیجی؟
سرمو برگردوندم ببینم کیه
-خوبی مهدیه
نرفتی خونه هنوز؟
-عقل کل میخواستی من برم تا تو بیای؟
رفتی تو فاز عشق و عاشقی کجایی دقیقا؟
میخواستم ماجراها رو براش تعریف کنم
ولی یه حسی جلودارم شد
-من رفتم تو فاز عشق و عاشقی یاتو؟
-هعی آب بسیجی اون ور رو داشته باش
مردای مسجد هم عین زنا شدن
نگا چطور ولو شدن!
این چه وضعشه؟
خدایا من از اینا نمیخواما😐🙄..
- اونی بود که اومده بود خواستگاریم
رو یادته؟
باباماز در مینداختش بیرون
از پنجره میمومد تو
آنقدر اومد و رفت که دیگه منم دارم رفتنی میشم:))
-مبارکه^^♥️'
ولی خدا وکیلی عاشق بود😂!
- نرگس ایشالا شیرینی عروسیت رو بخوریم😎🤤!
-فعلا شما عجولا برید ما صبور تر از این حرفاییم،هستیم هنوز😂..
-ایییش🙄
- دارم مامان مهی رو تصور میکنم با دوتا بچه گوگولی😌..
- پلیز ساکت باش:/
- با کی میری خونه؟
- منتظر بابامم
- خیلی وقته منتظری؟
-نه،الانا میرسه
- میشه منم برسونید؟
- آره چرا نشه:)))
- ممنونم^^
•••
در خونه رو باز کردم
خونه تاریکیِ مطلق بود
همه خواب بودن
همش داشتم حرفامو میچیدم
تا ببینم جواب مادرمو چی باید بدم:/؟
اما خوشبختانه مادرم خوابیده بود
رفتم تو اتاقم
هندزفری رو + موبایلم برداشتم
از حال دلم کی باخبره؟
حق دارم اگه خوابم نبره
رویای حرم توی سرمه
یک ساله دلم تنگ حرمه💔..
از کرببلا محرومم حسین
من باتو فقط آرومم حسین
هندزفری رو کشیدم
من باتو فقط آرومم حسین
امام حسین جانم؟
از حال دلم غیر تو کی باخبره؟
حق دارم که خوابم نبره؟
سجده رفتم
استغفرالله من کل ذنب ..
خدایمن
منناشکریکردم
استغفرالله
چشامخشکبود
انقدرازاینحالتبدممیومد!
بهقولبنیفاطمه:
وقتیکهگریهم نمیاد خیلی خجالت میکشم
خدایامیگن
خوشتنمیادگاهیبعضی از افراد رو ببینی!
خدایااشکامکو؟
اشکای ماتطهیر میکنن نفس رو
خدایا منو ببخش بخاطر اینکه مدام اشکم دم مشک بود
منو ببخش که همش ناراحت بودم غصه می خوردم
من گناه کردم
خدایا به حق شهید کربلا منو ببخش💔..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیوسوم اشکام با سوزش شدیدی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوچهارم
اصلا خوابم نمیومد
تمام روز رو خوابیده بودم
دیگه حس قبلمو نداشتم
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
همیشه توبیکاریام توحید مفضل میخوندم
ایندفعه هم با بقیه روزای بیکاریم فرقی نداشت!
تعجب میکنم از بعضی ها که میگویند اینها کار طبیعت است نه خدا!
از آنان بپرس آیا این طبیعتی که شما میگویید،اینقدر علم و توانایی دارد؟
اگر بگویند دارد،پس پذیرفته اند که خدایی وجود دارد که البته اورا طبیعت نام گذاشته اند...
چون طبیعت که شعور و اراده ای ندارد که که کاری از دستش بربیاید!
اگر هم بگویند طبیعت علم و اراده ندارد،پس چگونه میتوانند بپذیرند ،طبیعتی که شعور و فهم ندارد می تواند این کار های منظم و دقیق را پیش ببرد؟
ببین خدا چقدر زیبا تدبیر کرده است که غذا به همه جای بدن برسد:
اول غذا وارد معده میشود و معده آن را میپزد و هضم میکند.بعد آن را به جگر میفرستد.
رگ های باریکی در میان معده وجگر هستند که غذا را پالایش میکنندتا جگر آسیب نبیند؛
چون جگر نازک است و تاب غذای خشن وغلیظ را ندارد.
جگر صافی غذا را دریافت میکند و آن را تبدیل به خون ،بلغم ،صفرا و سودا میکند.
حالا خون از جگر،بوسیله رگ هایی به زمین میرسد.
فکر کن و حکمت و تدبیر خدا را ببین ،اگر زیادی ها و کثافت ها در بدن پخش میشد ، چه اتفاقی می افتاد؟
بدن فاسد میشدو زود از بین میرفت!
خدا انسان را به بهترین شکل آفریده.
میتواند راست بایستد و درست بنشیند.
با دست و پاهای خود کارهایش را بدقت انجام دهد.
فکر کن اگر مثل چهارپایان به رو افتاده بود ، نمیتوانست هیچ یک از کارهایش را پیش ببرد.
خدا حواس خاصی به انسان داده که در آفرینش بر دیگر حیوانات برتری دارد.
چشم ها در اعضای پایین تر ،مانند دست و پا قرار نداده تا مدام ضربه و آسیب به آن نرسد .
در اعضای وسط بدن ،مانند شکم و پشت قرار نداده که دیدن اشیاء و به کار گرفتن چشم ها دشوار باشد.
اصلا هیچ جایگاهی مناسب از سر نبوده!
خدای مهربان ، چشم ها را سرآمد حواس پنجگانه قرار داده تا محسوسات پنجگاه را درک کند و ادراک هیچ یک از محسوسات از دستش نرود.
چشم ها را آفریده که رنگ ها را بفهمد. میدانی اگر چشم ها نبودند آفرینش رنگها بیفایده بود؟
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیوچهارم اصلا خوابم نمیومد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوپنجم
خدای مهربان، گوش ها را برای درک صداها آفرید. اگر صدا بود و گوش نبود اصلاً آفرینش صدا بی فایده بود.
نور و هوا برای دیدن و شنیدن کاربرد دارند .اگر نور نباشد که رنگها را برای چشم آشکار کند ،چشم آن را درک نمی کند .اگر هوا نباشد که صدا را به گوش ها برساند، گوش چیزی نخواهد شنید.
میبینی خدای لطیف و آگاه،همه این ها را برای استفاده ما آفریده و فراهم کرده است.
انسان که عقل ندارد مانند حیوانات است. حیوانات بسیاری از خیر و مصلحت های خود را می فهمند اما دیوانه ها هم آن را هم نمیتوانند بفهمند .
میبینی خدای مهربان چگونه اعضا و جوارح و عقل و حواس و مشاعر انسان را که ضرورت زندگی اوست،در او و برای او آفریده است.
اینها همه دلیلی ست بر اینکه همه چیز تقدیر و تدبیر خدای آفریده شده است که دانا و آگاه است.
حالا اینکه میبینی بعضی از مردم نابینا و ناشنوا به دنیا آمدهاند و بعضی حواس مورد نیاز شان را ندارند، میدانی برای چیست؟برای تربیت و موعظه دیگران و خود اوست .
این ها اگر صبر پیشه کنند و به خدا توجه کنند... خدا در جهان آخرت آنقدر ثواب و پاداش های بزرگ به آنها کرامت میکند که اگر باز هم به دنیا برگردند دوست دارند از این نعمت دنیایی بی بهره باشند!
بعضی از اعضای انسان ، تک و بعضی هم جفت آفریده شده اند خدا سر را یکی آفریده چون نیاز و مصلحت این نبوده که انسان دو سر داشته باشد.
اگر دو سر داشت می دانی چه میشد؟
مالی کسر سخن می گفت و سر دیگرش معطل بود.
اگر از هر دو سر فقط یکیش آن می توانست سخن بگوید یکی بی فایده و اضافه بود اگر با یکی یه جور سخن میگفت و با دیگری جور دیگر برای شنونده سخت میشد که حرف و منظور گوینده را بفهمد!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیوششم ساعت رو نگاه کردم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوهفتم
′سید′
سویچ زدم و سمت گلزار شهدا روندم
بلوک هایی که مخصوص شهدا بودن رو رد کردم تا رسیدم به حسین
قبل از اینکه نزدیک بشم دستمو رو سینه گذاشتم و گفتم :سلام الله علی شهید الله
نزدیک قبر یه مردی نشسته بود
سلامش کردم و انگشتامو روی سنگ گذاشتم.
متوجه شدم که نگاهم میکنه اما سرم رو پایین نگه داشتم
صدام زد:محمد؟؟ آقایموسوی؟
سرم رو بالا بردم
-بله!
روی صورتش ریز شدم و گفتم
شما منو از کجا میشناسید؟
دستامو گرفت دستش
من همکار حسین بودم
حسین یه وصیت نامه نوشته
که فقط به من دادش و ازم قول گرفت که تا شهادتش بازش نکنم...
گفت از روزی که شهید شد بیام سر مزارش و اولین پسری رو که دیدم ازش بپرسم سیدمحمد موسوی اسمشه؟
واما همون طور شد که حسین میخواست!
دست کرد تو جیبش یه پاکت درآوردوگذاشت دستم و رفت...
پاکترو روی چشام گذاشتم و گریه کردم ،خیلی زیاد
شکایت کردم ازش گفتم حسین رفیق نیمه راه شدیا...
میل زیادی به باز کردن نامه نداشتم
گذاشتمش رو قبر و
سنگ رو بوسیدم و رفتم ..
آروم آروم قدم میزدم و اشک می ریختم به یاداون روزهایی که توی گلزار شهدا منو با خودش میکشوندو مداحی میخوند ...
هر روز هم یه دونه مداحی جدید حفظ میکرد
دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت ماشینم...
استارت زدم ماشین پرید!
دوباره ... فایده نداشت
کابوت رو زدم بالا
باتری رو چک کردم ..
سیم کشی و آب رادیاتور
هیچکدوم مشکلی نداشت ...
کابوت رو کوبوندم و برگشتم سمت گلزار شهدا
پاکت رو برداشتم
یه چش غره ای به قبر کردم و رفتم
تمام راه رو با حسین غر زدم که تو از همون بچگیت سمج بودی
خوب یادمه،داداش!
الآنم که شهید شدی بهتر نشدی هیچ بدتر هم شدی😐
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیوهفتم ′سید′ سویچ زدم و س
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیوهشتم
سرمو کردم تو پاکت
چسبشو باز کردم ..
′بسم الله الرحمن الرحیم
چطوری ممد ؟
اینو چند روز قبل اعزام نوشتم
نمیدونم چندروزی حالم بد بود
حتی حوصله تو رو هم نداشتم
خو وللش ..
الان که این نامه رو میخونی من نیستم
و به ملکوت اعلی پیوستم:/
گریه نکنیا با حوریه ها خوش میگذره😂..
بابا محمد جونم تو حوریه نمیخوای؟؟
داداش اوضاعت خیلی بیریخته
من دارم میبینمت
یکی رو میخوای سر رو سامونت بده
این چه وضعشه😐؟
میدونم هرجا میری پرتت میکنن بیرون
بچه حزب اللهی
پیامبر اکرم صلوات الله علیه میفرماید
النکاح سنتی
این رو هم خودم روز عقد یاد گرفتم
البته روز عقد که نه ...
آنقدر فیلم روز عقدمو از روی شوق مرتب دیدم
حتی یادگرفتم برای دیگران خطبه عقد بخونم😂
خب داش بسیجی ژون این رسمش نبود!
دختر چه شکلی میخوای ؟
میخوای تو خیابون برات فرق باز کنه یا رو بگیره؟′
دستمو رو انداختم پایین و فشار دادم جوری که برگه داشت پاره میشد
من مگه سرم از تنم جدا بشه بزارم ابریشم موهای زنم رو نامحرم ببینه !🤨
از شدت عصبانیت برگه رو دیگه نگاه نکردم و سوار ماشین شدم
آنقدر حواسم پرت شده بود که حتی متوجه نشدم ماشینی که خراب بود الان چرا روشن شده بود!!
به خونه که رسیدم برگه رو روی جاکفشی گذاشتم و رفتم یه چیزی بخورم
تو آشپزخونه که رفتم دیدم زهرا داره سالاد درست میکنه ..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد