قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
کلمات مےگویند ، مفاهیم مےخوانند ! همانطور که نوشتیم : عشق ..!❤️ مادری خواند فرزند ، فرزندی خواند ما
خب❤
(حضوریخدمتتمیرسمعزیزم
خب ..؟🙂🤝🏻)
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
- مےگفت:
از دههۍ دوم محرم روضه ها خلوت تر ميشه ، اعتقاد من اينه كه روضه ها خصوصےتر ميشه ؛ دعوتےتر ميشه ؛ بعضےها رو بۍبۍ ميخرھ . ميگه شما خوب گريه كرديد .. حتما جورۍ گريه كرديد بۍبۍ خوشش اومدھ ، گفته شما بياييد !❤️((:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ــ و سلام بر او ؛✨ که وقتے در میان ِ گودال ، غریب و تنها ماندھ بودند .. مادرشان آمدند ؛ تا ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ــ
و سلام بر او ؛✨
که رسول الله قبل هر اتفاقے ،
شهادتشان را دیدند و شنیدند !
و هر وقت حسینشان را مےدیدند ، مےگریستند !💔
#زیارتناحیهمقدسه🌱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
چنان این صحنه برای او سخت و ناگوار بود که نزدیک بود روح از جسمش خارج شود !💔 ـــــ ــ و امان از دل ِ
✉️ ؛
اینگونه که به خود مےپیچے
گویا مےخواهے جان به جان
آفرین تسلیم نمایے !💔
ـــــ ــ
یک جمله توصیف ِ مقتل از حال ِ امام ،
خود روضه مفصلےست از مظلومیت و
داغ ِ نشستـه بـر دل ِ مـولایمـان ؛ امـام
سجاد (؏) !💔
ـــــ ـ
بۍ سر و سامان و تو ام ...
یــــــا حسیـــــــــن'؏ !❤️(:
• #حسینجانم✨
.🍃'| ‹امیرۍحسین'؏ونعمالامیر›
هدایت شده از 〖یـٰارانِ آخرالزمانۍ〗
اینکه در تاریخ شهادت امامسجاد
اختلاف است ، بیراه نیست ؛
بیشک آنجا که کارِ دفن را تمام کرد
و روی خاک با انگشت نوشت:
[ هذا قبر الحسین بن علی ،
الذی قتلوه عطشانا قریبا ]
دل خودش را هم کنارِ پدر دفن کرده بود💔
•| @yaraneakharozamany |•
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
شب ِ سوم ِ اربابمونه ها !💔(: سه روزھ حضرت رقیه ۜ بابا ندارھ !😭💔
بعد از سه روز ..
پیکر سرخش کفن نداشت !💔
یوسفترین شهید خدا پیرُهن نداشت !😭💔
از بس که نیزھ خون تنش را مکیدھ بود ،
حتے توان و قدرت ناله زدن نداشت !😭💔
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
کنج ِ عاشقے پسندان ؛✨
یه دم روضه بخونیم ؟💔(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ــ و سلام بر او ؛✨ که رسول الله قبل هر اتفاقے ، شهادتشان را دیدند و شنیدند ! و هر وقت حسینش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ــ
و سلام بر او ؛✨
که دعای ِ هر شبمان شدھ
یکبار دگر زیارتشان ، رو به روی
تابلوی ِ :
السلامُ علے ابن سِدرَةِ المُنتَهےٰ ؛
بالاسر ِ درب ِ حرمشان !❤️(:
#زیارتناحیهمقدسه🌱
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅحوُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
پیغامِ کربلا بِه نجف بُرد جِبرئیل
یا مرتضێ علے!
پسر؎ (#امام_حسین) داشتے... چِه شد؟ 💔
پیغامِ علقمه بِه نجف بُرد جِبرئیل
یا مرتضێ علے!
قَمر؎ داشتے.. چِه شد؟ 🌙💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
- «میدونی وابستهتم! بهت ارادت دارم...
میدونی دلبستهتم! بهت ارادت دارم ..
یه ذره منو ببین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟
پای حرف من بشین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟
آقام آقام... آقام آقام... آقام آقام...»
مداحی که با ذکر یازهرا (س) و یازینب (س) تموم شد، صدای مجتبی توجهم رو جلب کرد. لحنش عصبانی بود اما انگار که کسی توی ماشین خواب باشه، آروم حرف میزد.
مداحی بعدی رو متوقف کردم و بدون اینکه برگردم، گوش تیز کردم ببینم چی میگه.
- «کاوه! یه دقیقه گوش کن! دارم میگم مداح نداریم!... یعنی چی که ولش کن؟ بعد سخنرانی بشینیم به هم نگا کنیم؟... نه اینجوری نمیشه!... نمیشه بیخود اصرار نکن!... کاوه!»
عصبی خندید و گفت: «آها باشه! بعد سخنران پامیشم میگم آقایون برادرا! اگه کسی مداحی بلده بسم الله! ما خودمون اینقدر عرضه نداشتیم که قبل شروع مجلس امام حسین (ع) همه چیز رو آماده کنیم! ما نوکریمون نوکری نیست!»
حرف از نوکری و روضه و روضهخون که شد، ضربان قلبم بالا رفت. چقدر دلم برای شبهای محرم تنگ بود! فقط هفت شبش رو درک کردم ولی... همون شب هفتم و پشت و بوم حسینیه، کافی بود تا دلم از حسرت روضهخوندن بسوزه!
آروم یه گوش هندزفری رو از گوشم دراوردم تا بهتر بشنوم. دلم میخواست بدونم آخر، امشب به حالِ کدوم روضهخون غبطه میخورم!
لحن مجتبی از عصبانیت برگشت و رنگ نگرانی به خودش گرفت: «کاوه جان! به خدا منم دین و ایمان سرم میشه! توکل به خدا سرم میشه! ولی همون خدا نمیگه از تو حرکت از من برکت؟... نه! اینکه سهله؛ اگه از صبح میرفتم در خونه تموم روضهخون های کشور در میزدم ولی به نتیجه نمیرسیدم هم حرکت نبود! نگفت درجا زدن از شما، برکت از من!... خداشاهده اگه مجلس عادی بود همینکاری رو میکردم که تو میگی! اصلا خودم روضه میخوندم! ولی امشب فرق داره! امشب مادر شهید گمنام بانی مراسمن! روضه حضرت عباس (ع) خواستن!»
اسم حضرت عباس (ع) که اومد، بند دلم پاره شد و بغض نکرده، اشک تو چشمام نشست. دست خودم نبود؛ برگشتم و مظلومانه، خیره شدم به مجتبی!
نگاه مجتبی که به چشمای خیسم افتاد، حرفش رو نصفه گذاشت، به کاوه گفت بعدا بهش زنگ میزنه و گوشی رو قطع کرد. گفت: «چیشده؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟»
اخم کردم و به زحمت بغضم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. سیم هندزفریمو به بازی گرفتم و گفتم: «حق داری! حق داری یه لحظه هم به اینکه به من بگی فکر نکنی!»
با تعجب نگام کرد و گفت: «چی بهت نگم؟ چرا بغض کردی؟»
اشکی از گوشه چشمم چکید. اشاره ای به خودم کردم و با خنده تلخی گفتم: «حق داری! کی دوست داره یکی مثل من روضهخونش باشه؟»
نگاهی بهم کرد. خندید و سرتکون داد. گفت: «میخوان دوست داشته باشن، میخوان نداشته باشن! حرف مردم چه اهمیتی داره وقتی امام زمان (عج) خواستن تو روضهخونشون باشی؟»
خشکم زد. نگاهم رو آروم ازش برداشتم و خیره شدم به آسمون. بین ابرها دنبال خاطرات اون روز میگشتم. خاطره وقتی که دلم شکسته بود. میخواستم روضه بخونم اما کسی نبود با حسین (ع) گفتنام گریه کنه! کسی نبود اشکاشو پیشکش خط به خط روضه کنه...
تنهای تنها بودم که آقام اومدن! یک نفر بودن ولی... جای همه رو پر کردن برام! یک نفر بودن ولی... جای همه گریه کردن برای یاحسین (ع) هام!
یک نفر بودن... یک نفری که اون روزها حرف همه رو برام بیاهمیت کردن!
آسمون پیش چشمام تار شد. سلول به سلولم یک دست سرزنشم میکردن که چرا یادت رفت؟ حالا دیگه حرف مردم رو به حرف امامت ترجیح میدی؟
از خجالت آب شدم! سرم رو روی داشبور گذاشتم و بیصدا به گریه افتادم. احساس میکردم اگر بلند گریه کنم، امامم با اونهمه مهربونی پدرانهشون به دادم میرسن و انگار نه انگار که بیوفایی کردم، دلمو آروم میکنن!
اما من از حضورشون شرم میکردم. آروم اشک ریختم که صدام به آقام نرسه... گرچه میدونستم میشنود هر چه را، حتی نوایی را که از دل گذرد؛ داشتم خودمو گول میزدم!
مجتبی دست رو شونهم گذاشت و گفت: «اگه بهت نگفتم فقط برا این بود که سعید بهم سپرده بود نذارم حتی زیاد ناراحت بشی! چه رسد به گریه و... میگفت دکترت گفته هر زیادهروی برا سر و چشمت ضرر داره! حالا زیاده روی میتونه تو احساسات باشه، ناراحتی، خوشحالی یا...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
از غصه توان حرف زدن نداشتم. مجتبی، پشت چراغ قرمز که ایستاد، سرخم کرد تا صورتم رو ببینه. گفت: «ولی عاشقی که زیادهروی نداره، مگه نه؟»
چیزی نگفتم. فقط بیشتر اشک ریختم. مجتبی نفس عمیقی کشید. گوشیش رو برداشت، به کسی زنگ زد و روی بلندگو شروع کرد به حرف زدن: «کاوه جان؟»
از شنیدن اسم کاوه، کنجکاو شدم بدونم مجتبی چی میخواد بگه. هنونطور که سرم روی دستام بود، صورتم رو چرخوندم و خیره شدم به مجتبی.
کاوه_ «جانم؟ آروم شدی؟»
مجتبی_ «آره!»
- «خب خداروشکر! حالا بیا فکر کنیم که چی کار کنیم!»
مجتبی نگاهی به من کرد. لبخند زد و گفت: «دیگه لازم نیست!»
کاوه نوچی کرد و گفت: «تو که گفتی آروم شدی! باز که داری لج میکنی!»
مجتبی خندید. گفت: «نه! لازم نیست؛ چون روضهخون حضرت عباس (ع) جور شد! انگار آقا از قبل خوشون انتخابش کرده بودن!»
تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به درختای کنار خیابون که بوی بهار از شکوفههای گوشه کنارشون حس میشد!
لبخندی زدم و تو دلم گفتم: «پاشدم از در خونهتون رفتم! اومدین دنبالم، برم گردوندین! میدونستین همه ردم میکنن، نخواستین دست خالی بمونم!»
تلفن مجتبی که تموم شد، بدون اینکه بهش نگاه کنم، پرسیدم: «میدونی چرا ناامیدی گناه کبیرهست؟»
منتظر جوابش نشدم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چون این خانواده به بیوفا ها هم بها میدن! وانمیستن تا بیای، خودشون میان دستتو میگیرن، میبرن سر سفرهشون میشوننت! توبه؟ نه! اصلا کار به توبه نمیرسه! اینجا همین که زاویهی نگاهت برگرده سمتشون، میبخشنت! (: »
شیشه باز بود. حتم داشتم باد صدامو برای شکوفه ها برده؛ همهشون بهم لبخند میزدن! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری
باد در عرش ڪه پیچید🌪
خبر شڪل گرفت ..!
از پر و بال ملڪ🕊 ؛
فرشِ گذر شڪل گرفت ..!
نور خورشید به شب خورد ؛
سحر شڪل گرفت 🌤'!
آسمان پردھ برانداخت .. قمر شڪل گرفت !❤️(:
- یا قمر بنے هاشم (؏)✋🏻
https://harfeto.timefriend.net/16595544187106
+ چند رشته مروارید ڪلام ؛ به میزبانے ِ ملجاء 💛((:
🌹 ؛
این شب هــٰا ..
مـرا دردۍ دھ ،
تا بـه خود آیمـ (:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
- #سیرھشھدا🌷