هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
سأحِبڪ ؛❤️
حَتے یَتَوقُف قَلبے عَن النَبض!✋🏻
ـ ـ ـ
دوستت خواهم داشت ..💕
تا زمانے که قلبم از تپیدن بایستد !✨((:
#امام_زمان (عج)💚!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
••
ـــــ ـ [ 💚⃟🌴 ] #مناجات_نامھ
الھے ...
اۍ کریمے که بندگان را غِیر از تو دست آویز نیست ؛ نگاھ دار تا پریشان نشویم و در راھ آر تا سرگردان نشویم !✨
⸤قرارگاھعـٰاشقے⸣
🌱 ؛
شبِ وصل است و طے شد نامہ هجر ..
سلامٌ فیهِ حَتّے مَطْلَعِ الفَجْر !❤️
ــــــــــــــــــــ ـــــ
- #حاج_قاسم ِ عزیز ما✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🌱 ؛ شبِ وصل است و طے شد نامہ هجر .. سلامٌ فیهِ حَتّے مَطْلَعِ الفَجْر !❤️ ــــــــــــــــــــ ـــ
[ 💚 ] ــــــــــ ـــــ ـ
خداوند را سپاسگزاریم که رایجترین کلمهاۍ که بر زبان همه ما روزانه و در هر مسئلهاۍ ، در هر حادثهاۍ حتے بدون حادثهاۍ جارۍ کردھ و ورد زبان ما شدھ است ، کلمه «یاحسین(؏)» است .
• سرداࢪدلھــٰا ؛ حاج قاسم سلیمانے✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
_🖤🌿_
#مدح_شهید
#حسین_فۍ_طریق_حسین'؏✨
_[🖤]_
ویدیو توسط خود شهید در بین الحرمین ضبط شده:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ــ
ارباب ما در گودال ، بےحال و زخم خوردھ بودند .
اما همچنان ، کسے جرأت نمےکرد نزدیک امام شود !
کسے پرسید : زندھ است ؟
دیگری گفت : اگر مےخواهے بدانے زندھ است یا نه ؛ تنها یک راھ دارد !
دستور داد سواران بر اسب بتازند و سوی خیمهها بروند .
ناگهان ارباب ما صدا زدند : من هنوز زندھ ام ! کجا مےروید ..؟💔
-
#زیارتناحیهمقدسه✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
کربلایےها بیایید شهادت بدهید !
امشب در آسمـان ِ کربلا ، صـدای ِ
بُنَـےَّ بُنَـےَّ پیچیدھ !💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
کربلایےها بیایید شهادت بدهید ! امشب در آسمـان ِ کربلا ، صـدای ِ بُنَـےَّ بُنَـےَّ پیچیدھ !💔
ـــــ ــ
آید ز ِ حرم ،
نالهے زهرا (سلاماللهعلیها)
شب ِ جمعه !💔
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
دعایِ ندبه ؛ التماسِ دعا !.mp3
42.54M
دوباره نذر ڪردھ ام ؛
ڪه ندبه خوانتـان شوم💚!
ڪه شاید آردم صبا ؛
خبر از سمتِ ڪوی یار ..❤️
ـــــ ـــــ ـــــ
منتظرِ #امام_زمان(عج) ؛✨
دریاب!✋🏻🌹
آقا به ندبـهخـون هاشون یـه
جورِ دیگه نگاھ مےکنـن💕(:
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــ ــ
همین الان به حضرت بگید :
من مےخوام ویژھ باشم برات !✋🏻💚
حضرت هم میگن :
منم مےخوام تو ویژھ باشے !✨
اگه نمےخواستم من تو دلت نمینداختم که !❤️(:
-
• #امام_زمان (عج) جـٰان !💕
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
• شبتون بخیر ؛✨
همیشه شب های ِ جمعه و دوشنبه شب ها ، همراھ ملجاء مےشیم و چند ثانیه ، سوار بر ابرهای دنیای ِ خیال ، سفر مےکنیم به هر جا که دل ، به روش لبخند ِ اشتیاق بزنه !🕊💕
اما راستش ..
دیشب یه جایے به بارون احتیاج داشت ،
ابرا رو بردیم برای کمک و .. نشد که ملجاء بذاریم !🌧🌸
تا دوشنبه خیلے راهه هنوز ..
و مهم تر از اون ، داریم قدم قدم به قسمت هایے مےرسیم که ..
برای رفقای ِ این قرارگاھ ، یه .. یه حس ِ غیر قابل ِ توصیفه !✨
شاید یه لبخند ِ عمیق ! شاید یه بغض شیرین و .. شاید هم چند قطرھ اشک عاشقے !🌹
حتے شاید .. یه جور تسکین حسرت ثانیه هایے که نچشیدیمشون !⏳(:
خلاصه که ..
مےخوایم این تیکه های پازل عاشقانهی ملجاء رو ، شبے شروع کنیم که تو دلا شوری از ذکر : یاابالحسن (؏) روحے فداک ؛ متے ترانا و نراڪ ؟
برپاست !💚(:
ـــــ ــ
عاشقانه هاتون ابدی ؛ این قسمت از ملجاء ، نوش ِ دل هاتون !✋🏻❤️
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
با صدای مجتبی، حرف سیدمهدی رو قطع کردم و با عذرخواهی کوتاهی، برگشتم سمت مجتبی. اشاره کرد پیشش برم.
نزدیکش که شدم، حاج خانومی رو دیدم که دو قدم دور تر ایستاده بود. مجتبی گفت: «ایشون مادر شهیدیان که امروز قدم سر چشم ما گذاشتن!»
قلبم ریخت. دست و پامو گم کردم. نمیدونستم باید با یه مادر شهید چطور رفتار کنم. آروم سلام کردم. حاج خانم اما با محبت جوابم رو دادن. از لحن مادرانهشون دلم آروم شد. شروع کردم به صحبت. از خوشحالیم برای دیدنشون، تا تشکر بخاطر اینکه باعث شدن سعادت روضهخونی در محضر شهید نصیبم بشه! و این بین، جز محبت و مادری از حاج خانم ندیدم ! (:
حرفام که تموم شد مجتبی رو به مادرشهید گفت: «حاج خانم این برادرمون روضهخون بود!»
حاج خانم با تعجب گفتن: «مطمئنی پسرم؟»
جاخوردم. ترسیدم نکنه بخاطر ظاهرم اینطور تعجب کرده باشن! مجتبی گفت: «بله حاج خانم! چیزی شده؟»
مادرشهید نگاهی به من کردن. لبخندی زدن و گفتن: «نه! آخه صداش فرق داره!»
با تعجب به مجتبی نگاه کردم. حاج خانم گفتن: «پسر منم مثل شما روضهخون بود پسرم! اونم هر وقت روضه میخوند، بغض داشت! از اول روضهش، از سلام به امام حسین (ع) بغض داشت تا مراسم تموم بشه! چون صداش کلفت تر میشد، خیلی وقتا خواهراش شک میکردن که واقعا داداششون روضهخونه! منم چون فقط روضهتو شنیدم، صدای حرف زدنت برام آشنا نبود...!»
از خجالت سرخ شدم. اینکه من رو با پسر گمنامشون، پسر شهیدشون مقایسه کرده بودن، شرمندم میکرد. سرمو پایین انداختم و به جای جواب لبخند زدم.
حاج خانم مکثی کردن و بعد، از تو کیفشون شال مشکی ای رو دراوردن. اومدن جلو، شال رو دور گردنم انداختن و گفتن: «این شال، شال پسرمه! هر وقت میرفت هیئت با این شال مشکی میرفت! اشکاشو با این شال پاک میکرد!»
پایین شال رو بوسیدن و گفتن: «هنوزم بوی عطرشو میده!»
عقب تر رفتن. لبخندی زدن و گفتن: «بهم وصیت کرده بود این شال رو تو روضههای اربابش ببرم و یادش باشم! میگفت میخوام اربابم بدونن که حتی اگر بمیرمم نوکر و گریهکنشون میمونم!»
لبخندشون رو پررنگ تر کردن و رو به من، مادرانه گفتن: «من دیگه اونقدر توان ندارم که مثل خودش هرشب روضه برم! حالا که منو یاد پسرم انداختی، شال نوکریش مال شما! قول بده هر وقت روضه خوندی، شال پسرم همراهت باشه! یاد پسر منم باشی! دو قطره اشک هم به جای پسر من بریزی!»
زبونم بند اومده بود. نفهمیدم با چه حال و با چه زبونی از حاج خانم تشکر کردم.
فقط فهمیدم از همون لحظه، جلوی حاج خانم گریه کردم تا صبح! تا صبح به این فکر کردم که شهید واقعا بودن و دیدن. و گریه کردم! تا صبح روضه خوندم و گریه کردم! تا صبح اشک ریختم و... شالِ شهید رو بوسیدم! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
نگرانی، سلول سلولم رو گرفته بود و با هر تپش قلبم، تو وجودم میپیچید! از وقتی به تهران رسیدیم، نشستن روی صندلی برام سخت شد! تحملم تموم شده بود. احساس میکردم دیگه نمیتونم برای این چند کیلومتر آخر صبوری کنم!
هر پنج دقیقه یکبار از حسین میپرسیدم: «چقدر مونده؟ کجاییم؟ چرا نمیرسیم؟»
حسین هم هر بار با حوصله جوابم رو میداد. خیلی حواسش بهم بود. همین باعث میشد احساس کنم از چیزایی که من نمیدونم، خبر داره! از اینکه چرا مجتبی اصرار داشت بیایم تهران! از چیزی که منتظرمونه! از خبری که ندونستنش، آرامش رو ازم گرفته!
وسط آزادراه کلافه شدم و با عصبانیت گفتم: «حسین یکم پاتو رو اون گاز کوفتی فشار بده!»
حسین با آرامش نگام کرد و گفت: «علیجان! باور کن چیزی نیست که اینقدر براش نگران باشی! قبولم نداری؟»
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «چرا! چرا قبول دارم! ولی تو که بودی وقتی مجتبی بهم زنگ زد! نشنیدی چه بغضی داشت؟»
سرتکون داد. گفت: «شنیدم! اما بازم میگم؛ چیزی نیست که بخوای بخاطرش نگران باشی! مجتبی فقط به بودنت احتیاج داشت. نه سعید هست، نه ایمان، نه هیچکدوم از رفقاش. اینایی که اعزام شدن، همه با مجتبی تو یه قسمت بودن. مجتبی طفلک تنها مونده؛ گفت بیای کنارش باشی.»
- «خب مشکل من دقیقا همینه! مگه چیشده که باید کنارش باشم؟ چرا از اول عید نگفت برگردم؟»
با خونسردی گفت: «تو نگران نباش!»
از بیخیالش بهم ریختم و صدام بالا رفت: «چجوری نگران نباشم حسین؟ از دماوند تا اینجا یه ریز تو گوشم میگی نگران نباش! تو خودت داری میگی نه سعید هست نه ایمان! بعد توقع داری نگران نشم؟ اگه زبونم لال خبر بدی از اونا داشته باشه چی؟ ها؟»
بغض گلومو گرفت. حسین با تعجب نگام کرد، خندید و گفت: «خداشاهده از زینب هم لوس تری! خجالت بکش؛ مثلا سپاهی شدی!»
اخم تندی کردم و گفتم: «همینم مونده بود تو بهم بگی لوس!»
خودمم متوجه رفتار زنندهم بودم اما دست خودم نبود. حسین هم با متانت، رفتار ها و حرفامو ندید میگرفت و فقط لبخند میزد.
نفس عمیقی کشیدم و آرومتر پرسیدم: «تو میدونی چیشده؟»
سرتکون داد. با اینکه از سکوتش و تا اون لحظه چیزی نگفتنش عصبانی شدم، سعی کرردم خودم رو مظلوم جلوه بودم. با التماس گفتم: «میشه بگی؟»
برگشت و با خنده نگام کرد: «چیشد آروم شدی؟»
رومو برگردوندم سمت شیشه: «خدا هیچکسو محتاج تو یکی نکنه!»
بلند خندید: «خیلی هم دلت بخواد! اگه من نبودم کی میخواست تا اینجا بیارتت؟»
با دلخوری نگاش کردم: «منت میذاری؟»
چند ثانیه نگام کرد. بعد خیره شد به جاده و گفت: «خیلی وقته این احساست رو نچشیدم! یعنی درست از بعد محمد. آخرین بار که مثل تو از زمین و زمان شاکی بودم، وقتی بود که زنگ زدن گفتن برم تهران. وقتی رسیدم...»
بغضش رو قورت داد. گفت: «محمد شهید شده بود! هیچکس نبود آرومم کنه! از لحظهای که خوابوندمش تو قبر، دیگه حس تو رو تجربه نکردم!»
لبخند تلخی زد و گفت: «یعنی... دیگه محمدی نبود که بخوام بخاطرش اینقدر نگران بشم! (: »
باورم نمیشد رفیق حسین هم شهید شده باشه. پیش چشمای متعجب من، کش اومد و از پشت صندلی، یه بطری برداشت و یه نفس سرکشید. از بچگی هر وقت بغض میکرد و نمیخواست گریه کنه، تند تند آب میخورد.
بطری رو که خالی کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «ولی اینبار قرعه به نام تو نیوفتاده! وقتی برسی، قرار نیست خبر بدی در مورد رفیقات بشنوی. قرار نیست کسی بهت بگه باید با حال خوش جوونیت، با شیرین ترین خاطراتت، با... با رفیقت، خداحافظی کنی! میدونی قسمت سخت کار کجاست؟ اینکه اینبار هر چی پشت سرش آب بریزی اثر نداره! میره... رفیقت روی دست میره و تموم سهم تو از بودنش، یک سنگ مزار میشه که روش نوشته: شهید! تو قرار نیست این دلهره رو تحمل کنی که باید تو همین وقت کم، جای تموم عمری که بدون رفیقت میگذره نگاش کنی! باید جوری در آغوشش بگیری که...»
اشک از گوشه چشمش تا روی پیرهنش دوید. از شدت بغض، اخماشو توی هم برد و با صدایی که میلرزید گفت: «اما نمیشه! فقط میشه اندازهای که نبوده، در آغوشش بگیری. اندازه دلتنگیهای قدیمی ببوسیش. نمیشه برای آینده کاری کرد! نمیشه و... یه لحظه به خودت میای، میبینی وقتت تموم شده! سنگ لحد رو دادن دستت و... دیگه نمیذارن روی ماه رفیقتو ببینی و ببوسی! درحالی که هنوز از قبل دلتنگی! و... رفیقت با لبخند، برای همیشه از پیشت میره و تو میمونی و یه دنیا حسرت!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_... ؛ از شام ِ ب
هر چے خواستم بنویسم ، به دلم نَنشست و پاکش کردم !
آخه ..
وصف دنیای ِ رفاقت و حال ِ این لحظهها ، بیش از حد ِ توان ِ کلماته !✨
شاید فقط یک مختصر ِ مفصل برای وصف این جملات ، بین کلمات باشه : #بغض !💔(:
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/771471
• از حال ِ دلاتون چه خبر ..؟🕊💔
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
💛 ؛
من همان راندھ شدھ
از در غیرم ارباب 💔
نیست غیـر از تـو مـرا ؛
هیچ خریدار ، حسین'؏ !💚(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
#سلاماربابم✋🏻
#صَبٰاحَڪُمحُسِینے🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ــ
در حدیث ِ کساء آمدھ🌱:
امام حسین (؏) وارد خانه شدند و سلام کردند .
حضرت زهرا (س) اینطور پاسخ دادند :
سلام بر تو ؛
ای نور دیده ام و میوھ دلم !❤️(:
نزد پیامبر (ص) رفتند و سلام کردند . رسول خدا (ص) اینگونه جوابشان را دادند :
سلام بر تو ؛
ای فرزندم و ای شفاعت کنندھ امتم !✨(:
-
و او ؛
پنجمین ِ آل عباء است !✋🏻🌸
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 ؛
این یـھ پیڪرھ ...
این یـھ بۍسرھ (:
توۍ قتلگاھ صداۍ مادرھ !💔((:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #محرم✨
گاھ دلم ،
جای ِ غروب ِ جمعهها
شنبه ها غروب ، مےگیرد !
دل است دیگر ..
دیر باورش مےشود که امامش ،
نیامدند !💔(: