قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آن شب ... انگار زمان از حرڪت ایستـادھ بود! امام حسین (؏) حیران شدھ بودند! دستها و ردایشان پر از خون
یه جمله هست ؛
که یه جواب بیشتر ندارھ !✋🏻
+ روضه بذار !✨
- چشم !❤️(:
-
فقط ..
التماس ِ دعای ِ فرج ! دل ِ #امام_زمان (عج) رو فراموش نکنید .. برای سلامتے آقامون دعا کنید💚
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- در این گرماگرم عاشقے
چاۍ روضه میل دارۍ؟
بفرمایید روضه !💚((:
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
سرمو از صورت ریحان دور کردم و بلندتر گفتم: «لالایی بخون برا طفل رباب!»
دوباره صدای زمزمه پیچید. ریحان آرومتر شده بود. اما نخوابید. بهم نگاه میکرد و دستاشو تکون میداد. از معصومیت نگاهش، لبخند روی لبم نشست و بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت. نگاهی به مجتبی کردم و گفتم: «مجتبی؟ بیا ادامهشو تو بخون...»
با اشک سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «به خدا نمیتونم!»
و دوباره دستاشو روی صورتش گذاشت. تو دلم گفتم: «نترس! کسی نمیخواد به ریحانت آسیب بزنه!»
اشک از چشمام سرازیر شد. ریحان هنوز داشت نگام میکرد. صورتش رو نوازش کردم. نفس عمیقی کشیدم و باز دم گرفتم: «حالا باباش میخوان براش لالایی بخونن!
لای... لالایی هستِ بابا! شد دلشکسته بابا! میلرزه دست بابا!»
حال مجتبی، بغضم رو سنگین تر میکرد. از شدت گریه، کامل خم شده بود و شونههاش تکون میخورد!
- «لای... لالا طفل قربونی! بابای نیمهجونی... گفته لن ترحمونی! وای از گلوی صدپارهی تو... من میمونم با... گهوارهی خالی تو!»
دیگه همه یاد گرفته بودن. با هم برای علیاصغر کوچیک ارباب لالایی میخوندن! (:
اونا لالایی میخوندن و من ادامه میدادم: «حالا
دیگه رباب فهمیده طفلشو ازش گرفتن!»
به ریحان نگاهی کردم. لباشو تکون تکون میداد.
با اشک گفتم: «چرا نمیخوابی عموجون؟»
نفسی گرفتم و ادامه دادم: «آھ... قلبمو از جا کندی! چشماتو که میبندی، پس چرا نمیخندی..
؟»
دووم نیاورم. خم شدم سمت شکم ریحان و به هق هق افتادم. اما اینبار ریحان گریه نکرد. با دو دستش صورتم رو گرفت و لثههای بیدندونش رو نشونم داد! (:
از رو پام بلندش کردم و سفت بغلش کردم. دلم میخواست تا صبح نوازشش کنم و سیر اشک بریزم! اما نشد... مهدی اومد نزدیکم و گفت که ریحان گرسنشه که اینطور به همه چی مک میزنه. ازم گرفتتش و برد بده دست خانومش.
سرمو روی میکروفون گذاشتم و تا نفس داشتم گریه کردم. آرومتر که شدم، صورتم رو پاک کردم و گفتم: «میدونم امروز اومده بودین برا علمدار گریه کنین! منم روضه حضرت عباس (ع) رو خوندم براتون!»
از چیزی که میخواستم بگم، صدام لرزید. بعد چیز هایی که از حضرت عباس (ع) دیدم، دلم به روضهشون حساس شده بود! اسمشون میومد، میشکست! (:
به سختی نفس گرفتم و گفتم: «میدونی چرا...؟ آخه قبل اینکه امام حسین (ع) علی اصغرشون رو بگیرن، عمود خیمه علمدار رو خوابوندن!»
اشکام امونم رو بریده بود. دستام میلرزید. میکروفون رو سفت تر گرفتم و گفتم: «همون حوالی ساعت چهار بود که صدا پیچید: الان انکسر ظهری! داداش کمرم شکست!»
جملهم نصفه موند و به هق هق افتادم. مردم تازه فهمیده بودن چه خبره! صدای نالهی یاحسینشون از صدای بلندگو ها هم بالاتر رفته بود!
نفسم دیگه درنمیومد. به زحمت گفتم: «روضهی حضرت عباس (ع) از گریههای علیاصغر شروع میشه! از این عمی العباس گفتنای رقیه شروع میشه! از... از کمرِ خمِ ارباب...! ای اهل حرم میر و علمدار نیامد!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
دیگه تحمل نداشتم. میکروفون رو کنار گذاشتم و کامل خم شدم! دلم میخواست مثل بقیه داد بزنم حسین! اما نفسم درنمیومد! فقط هق هق میکردم!
مهدی به داد روضه رسید. حال منو که دید، میکروفون رو گرفت و سینهزنی رو شروع کرد: «علمدارم! حالا که میری یه وقت دیر نکنی! جلوی خیمه منو پیر نکنی! من به تو تکیه زدم با رفتنت، کوه من؛ منو زمین گیر نکنی!»
صدای گریه با صدای سینه زدن قاطی شده بود. من اما از جام تکون نخوردم، همون طوری، جای سینه، روی پام میزدم.
«اگه صدتا صدتا مشک آب بیاری، ولی بی سقام بشیم چه فایده؟
همه از دست تو آبرو میخوان! خاک پاهاتو برا وضو میخوان!
اگه آب نشد، نشد! پاشو بیا! بچهها آب نمیخوان، عمو میخوان!»
صدای ناله بلند شد. به سینه زدن ها، نه از رسم و نه از ریتم خوندن مهدی، که از داغ دل گریهکن ها بود! گریه میکردن و با ناله به سینه میزدن! عین مادری که جوون از دست داده! (:
- «یه تار موتو به دنیا نمیدم! چشماتو به صدتا دریا نمیدم!
به تو قول میدم تموم دخترام! بمیرن معجر به اینها نمیدن!
به سرت عمود آهنین زدن...امیدم بودی؛ برا همین زدن!
کمر تو... کمر منو شکست! تا زمین خوردی منو زمین زدن!
ای علمدار تو رو با علم زدن...!»
صدای ناله چنان تو حسینیه پیچیده بود، که احساس میکردم هر لحظهست در و دیوار از داغ این محفل بریزه! صدای گریه اینقدر بلند بود که شک میکردم، نکنه آجرها هم دارن گریه میکنن !
- «ای علمدار! تو رو با علم زدن! قد و بالای تو رو به هم زدن...!»
دیگه طاقت نداشتم. دلم میخواست به مهدی بگم بسه نخون! اما نمیشد! به جاش دستمو بلند کردم و بلند صدا زدم: «حسیـــــن !»
به هوای من، سینهزنی قطع شد و صدای یا حسین پیچید!
دستا اینقدر قشنگ بالا بود که حس کردم، چیزی نمونده آسمون به عشق التماس صدای این جمع، خودشو به زمین برسونه! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری
ای اهل ِ حرم ؛
میر و علمدار نیامد !💔
سقای ِ حسین (؏) ،
سید و سالار نیامد !💔
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/771471
حالا که رفتین در ِ خونهی بابالحوائج ،
کم نخواین ! ✨(:
کمتر از فرج ِ آقامون نخواین !✋🏻💚
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
••
ـــــ ـ [ 💛⃟🌼 ] #مناجات_نامھ
الھے ...
اۍ دانندھ رازها ، اۍ شنوندھ آواز ها ، اۍ بینندھ نمازها ، اۍ شناسندھ نامها ، اۍ رسانندھ گامها ، اۍ مُبّرا از عوایق ، اۍ مطلع برحقایق ، اۍ مهربان بر خلایق عذر هاۍ ما بپذیر ڪه تو غنے و ما فقیر و بر عیبهایپۍ ما مگیر ڪه تو قوۍ و ما حقیر ؛ از بندھ خطا آید و زَلَّت و از تو عطا آید و رحمت !❤️(:
⸤قرارگاھعـٰاشقے⸣
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ــ و سلام بر او ؛✨ که فرزند زمزم و صفاست !❤️ _ امام سجاد (؏) هم .. در خطبهای که در مجلس شام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ــ
زخم ها دلسوز تر بودند .
جای آن لشکر بےرحم ، آنها ،
پیکر ِ پاک ارباب ِ ما را غسل دادند !💔(:
-
#زیارتناحیهمقدسه✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
سأحِبڪ ؛❤️
حَتے یَتَوقُف قَلبے عَن النَبض!✋🏻
ـ ـ ـ
دوستت خواهم داشت ..💕
تا زمانے که قلبم از تپیدن بایستد !✨((:
#امام_زمان (عج)💚!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
••
ـــــ ـ [ 💚⃟🌴 ] #مناجات_نامھ
الھے ...
اۍ کریمے که بندگان را غِیر از تو دست آویز نیست ؛ نگاھ دار تا پریشان نشویم و در راھ آر تا سرگردان نشویم !✨
⸤قرارگاھعـٰاشقے⸣
🌱 ؛
شبِ وصل است و طے شد نامہ هجر ..
سلامٌ فیهِ حَتّے مَطْلَعِ الفَجْر !❤️
ــــــــــــــــــــ ـــــ
- #حاج_قاسم ِ عزیز ما✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🌱 ؛ شبِ وصل است و طے شد نامہ هجر .. سلامٌ فیهِ حَتّے مَطْلَعِ الفَجْر !❤️ ــــــــــــــــــــ ـــ
[ 💚 ] ــــــــــ ـــــ ـ
خداوند را سپاسگزاریم که رایجترین کلمهاۍ که بر زبان همه ما روزانه و در هر مسئلهاۍ ، در هر حادثهاۍ حتے بدون حادثهاۍ جارۍ کردھ و ورد زبان ما شدھ است ، کلمه «یاحسین(؏)» است .
• سرداࢪدلھــٰا ؛ حاج قاسم سلیمانے✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
_🖤🌿_
#مدح_شهید
#حسین_فۍ_طریق_حسین'؏✨
_[🖤]_
ویدیو توسط خود شهید در بین الحرمین ضبط شده:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ــ
ارباب ما در گودال ، بےحال و زخم خوردھ بودند .
اما همچنان ، کسے جرأت نمےکرد نزدیک امام شود !
کسے پرسید : زندھ است ؟
دیگری گفت : اگر مےخواهے بدانے زندھ است یا نه ؛ تنها یک راھ دارد !
دستور داد سواران بر اسب بتازند و سوی خیمهها بروند .
ناگهان ارباب ما صدا زدند : من هنوز زندھ ام ! کجا مےروید ..؟💔
-
#زیارتناحیهمقدسه✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
کربلایےها بیایید شهادت بدهید !
امشب در آسمـان ِ کربلا ، صـدای ِ
بُنَـےَّ بُنَـےَّ پیچیدھ !💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
کربلایےها بیایید شهادت بدهید ! امشب در آسمـان ِ کربلا ، صـدای ِ بُنَـےَّ بُنَـےَّ پیچیدھ !💔
ـــــ ــ
آید ز ِ حرم ،
نالهے زهرا (سلاماللهعلیها)
شب ِ جمعه !💔
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
دعایِ ندبه ؛ التماسِ دعا !.mp3
42.54M
دوباره نذر ڪردھ ام ؛
ڪه ندبه خوانتـان شوم💚!
ڪه شاید آردم صبا ؛
خبر از سمتِ ڪوی یار ..❤️
ـــــ ـــــ ـــــ
منتظرِ #امام_زمان(عج) ؛✨
دریاب!✋🏻🌹
آقا به ندبـهخـون هاشون یـه
جورِ دیگه نگاھ مےکنـن💕(:
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــ ــ
همین الان به حضرت بگید :
من مےخوام ویژھ باشم برات !✋🏻💚
حضرت هم میگن :
منم مےخوام تو ویژھ باشے !✨
اگه نمےخواستم من تو دلت نمینداختم که !❤️(:
-
• #امام_زمان (عج) جـٰان !💕
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
• شبتون بخیر ؛✨
همیشه شب های ِ جمعه و دوشنبه شب ها ، همراھ ملجاء مےشیم و چند ثانیه ، سوار بر ابرهای دنیای ِ خیال ، سفر مےکنیم به هر جا که دل ، به روش لبخند ِ اشتیاق بزنه !🕊💕
اما راستش ..
دیشب یه جایے به بارون احتیاج داشت ،
ابرا رو بردیم برای کمک و .. نشد که ملجاء بذاریم !🌧🌸
تا دوشنبه خیلے راهه هنوز ..
و مهم تر از اون ، داریم قدم قدم به قسمت هایے مےرسیم که ..
برای رفقای ِ این قرارگاھ ، یه .. یه حس ِ غیر قابل ِ توصیفه !✨
شاید یه لبخند ِ عمیق ! شاید یه بغض شیرین و .. شاید هم چند قطرھ اشک عاشقے !🌹
حتے شاید .. یه جور تسکین حسرت ثانیه هایے که نچشیدیمشون !⏳(:
خلاصه که ..
مےخوایم این تیکه های پازل عاشقانهی ملجاء رو ، شبے شروع کنیم که تو دلا شوری از ذکر : یاابالحسن (؏) روحے فداک ؛ متے ترانا و نراڪ ؟
برپاست !💚(:
ـــــ ــ
عاشقانه هاتون ابدی ؛ این قسمت از ملجاء ، نوش ِ دل هاتون !✋🏻❤️
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
با صدای مجتبی، حرف سیدمهدی رو قطع کردم و با عذرخواهی کوتاهی، برگشتم سمت مجتبی. اشاره کرد پیشش برم.
نزدیکش که شدم، حاج خانومی رو دیدم که دو قدم دور تر ایستاده بود. مجتبی گفت: «ایشون مادر شهیدیان که امروز قدم سر چشم ما گذاشتن!»
قلبم ریخت. دست و پامو گم کردم. نمیدونستم باید با یه مادر شهید چطور رفتار کنم. آروم سلام کردم. حاج خانم اما با محبت جوابم رو دادن. از لحن مادرانهشون دلم آروم شد. شروع کردم به صحبت. از خوشحالیم برای دیدنشون، تا تشکر بخاطر اینکه باعث شدن سعادت روضهخونی در محضر شهید نصیبم بشه! و این بین، جز محبت و مادری از حاج خانم ندیدم ! (:
حرفام که تموم شد مجتبی رو به مادرشهید گفت: «حاج خانم این برادرمون روضهخون بود!»
حاج خانم با تعجب گفتن: «مطمئنی پسرم؟»
جاخوردم. ترسیدم نکنه بخاطر ظاهرم اینطور تعجب کرده باشن! مجتبی گفت: «بله حاج خانم! چیزی شده؟»
مادرشهید نگاهی به من کردن. لبخندی زدن و گفتن: «نه! آخه صداش فرق داره!»
با تعجب به مجتبی نگاه کردم. حاج خانم گفتن: «پسر منم مثل شما روضهخون بود پسرم! اونم هر وقت روضه میخوند، بغض داشت! از اول روضهش، از سلام به امام حسین (ع) بغض داشت تا مراسم تموم بشه! چون صداش کلفت تر میشد، خیلی وقتا خواهراش شک میکردن که واقعا داداششون روضهخونه! منم چون فقط روضهتو شنیدم، صدای حرف زدنت برام آشنا نبود...!»
از خجالت سرخ شدم. اینکه من رو با پسر گمنامشون، پسر شهیدشون مقایسه کرده بودن، شرمندم میکرد. سرمو پایین انداختم و به جای جواب لبخند زدم.
حاج خانم مکثی کردن و بعد، از تو کیفشون شال مشکی ای رو دراوردن. اومدن جلو، شال رو دور گردنم انداختن و گفتن: «این شال، شال پسرمه! هر وقت میرفت هیئت با این شال مشکی میرفت! اشکاشو با این شال پاک میکرد!»
پایین شال رو بوسیدن و گفتن: «هنوزم بوی عطرشو میده!»
عقب تر رفتن. لبخندی زدن و گفتن: «بهم وصیت کرده بود این شال رو تو روضههای اربابش ببرم و یادش باشم! میگفت میخوام اربابم بدونن که حتی اگر بمیرمم نوکر و گریهکنشون میمونم!»
لبخندشون رو پررنگ تر کردن و رو به من، مادرانه گفتن: «من دیگه اونقدر توان ندارم که مثل خودش هرشب روضه برم! حالا که منو یاد پسرم انداختی، شال نوکریش مال شما! قول بده هر وقت روضه خوندی، شال پسرم همراهت باشه! یاد پسر منم باشی! دو قطره اشک هم به جای پسر من بریزی!»
زبونم بند اومده بود. نفهمیدم با چه حال و با چه زبونی از حاج خانم تشکر کردم.
فقط فهمیدم از همون لحظه، جلوی حاج خانم گریه کردم تا صبح! تا صبح به این فکر کردم که شهید واقعا بودن و دیدن. و گریه کردم! تا صبح روضه خوندم و گریه کردم! تا صبح اشک ریختم و... شالِ شهید رو بوسیدم! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73