#هادےدلـــها
.
#پارت_هفتم
.
🍀راوےحسین🍀
.
روز تاسوعا...
قرار بود یه #عملیات تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی:
#شهیدشدن.. #بی_پدر شدن.. یه گروهی از بچه های #ایران #افغانستان #لبنان #پاکستان و...
.
داشتم زینب رو میبردم هیئت..
.
_زینب بریم؟!
_بله من حاضرم.. بریم..
.
نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲زنگ خورد از #یگان....
_سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه #یگانم..😢
.
زینب:داداشی چیشده؟!!😢چرا گریه میکنی؟!
.
_چندتا از بچه های یگان #شهید شدن باید برم یگان😭
.
زینب:وای😧😱
.
_تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش😢
_نه عزیزم😊
.
وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود😭😭
.
#یازده شهید از ایران🇮🇷...
تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از #یگان_ویژه_صابرین بود..
.
۱)شهیدمدافع حرم محمدظهیری
۲)شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان
۳)شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا
۴)شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی
۵)شهیدمدافع حرم پویا ایزدی
۶)شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی
۷)شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده
۸)شهیدمدافع حرم محمدجمالی
۹)شهیدمدافع حرم حجت اصغری
۱۰)شهیدمدافع حرم امین کریمی
۱۱)شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم
پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند..
.
برای مراسمات...
زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق #حضرت_عباس بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣
.
#اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞
.
یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت.
وارد اتاق زینب شدم..
.
_زینبم.. چته عزیزبرادر؟
پشتشو بهم کرد و گفت:
_توهم میخوای شهیدبشی؟😢
.
_زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا #شهادت بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی..
دومی سختتره عزیزدلم..
عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب #اسیر.. اسارت سخته جانبازی هم همینطور..
#جانبازی میدونی یعنی چی؟
یعنی یه جوون صحیح و سالم میره #ناقص میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید #حرف بشنوه....
.
ادامہ دارد...
.
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
•°✨🍂
@shahid_hadi99
#هادےدلـــــہا
#پارت–بیست_نهم
اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود
میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢
_خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒
خانم صفری تبار:
_کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل #حضرت_زهرا مزارش خاکی باشه...
_الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟
خانم صفری تبار:
_کمیلم تو عملیات مبارزه با #پژاک شهید شد...
اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،
گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢
گفت:
_نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره
گفت:
_خانم صورتم #سوخته بخاطرآفتاب اینجا،
گفتم :
اشکال نداره #دلت_نسوزه
گفت:
دل منم #سوخته عزیزم
قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم.
تویه عالم خواب دیدم..
یه #تابوتی هست وتوی تابوت یه #جنازه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس!
چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای #لااله_الالله میگفتن #یاامیرالمؤمنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭
اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥
گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم #خاموشه ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه.
بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن:
_"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن #یاعلےبن_ابےطالب و کمیل هنگام شهادت ذکر #یاعلی رولبهاش بود...
_الهی بمییرم برای دلتون😭
خانم صفری تبار:
_خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍...
_آرهه عالیهههههه😍😍
وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت:
_من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت:
_خانم جان یک #رازی رو باید بهت بگم
با تعجب گفتم چی؟😳
گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم..
یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش #ازدواجه ودومیش...
هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش.
۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به #شهادت 🌹🕊 رسید....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام
@shahid_hadi99
نمیدونمامامادهہهشتادےهارو
مدافعانمہدےفاطمہدرآخرالزمان
آفریدند🙃🌱
#شہادت
#دهہهشتادےهاهمشہیدمیشن
#انشاءالله
#عاشقانھمھدوۍッ
@shahid_hadi99 ↵♥️🖇
#هادےدلـــــہا
#پارت_سےوسوم
🍀راوےعطیه 🍀
وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی #بیشترازلیاقتم بود
خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود..
به نیت سه ساله امام حسین..
✨سه روز روزه گرفتم
✨سه شب نماز شب خوندم😢
افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم
زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان #تغییر کرده بود
دختری که #حجاب، #ولایت، #شهادت برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر #خون شهیدان داده شده است
کنار یادمان نشستم..
خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن
سلام آقاابراهیم..😞
تو واسطه طعیه شدنم شدی
تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی
توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی..
حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم،
کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من #زینب_وار ادامه دهنده راهش باشم
حالا امروز پنج شنبه است..
وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم
باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈
بعداز یک ربع مامان صدایم کرد:
_دخترم عطیه جان چایی بیار
وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐
تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم
وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود
آقاسید:
_اتاقتون همش بوی #حضور شهید هادی رو میده
_شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد
یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید:
_خب با این حساب نظرتون چیه؟
_قبل از جواب من یه چیزی بگم؟
آقاسید: بفرمایید
_من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔
آقاسید:
_خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟
_راضیم به رضای خدا
آقاسید: مبارکه ان شاءالله
اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈
واسه عقد..
هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم☺️
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
#هادےدلـــــہا
#پارت_هفتادوچهارم
🍀راوی زینب 🍀
دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی حرف زده بودیم چند باری هم تو واتساپ حرف زده بودیم.
این بار برخلاف همیشه که محسن میرفت کانال های خبری رو چک نمیکردم، هر روز کانالها رو چک میکردم.
از خواب پا شدم، کانال خبری رو چک کردم. دیدم اون خبری رو که نباید میدیدم😰😱
"" " دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروهای سپاه و ناجا به #شهادت رسیدن💔
شهدای سپاه عبارتند از:👇
محسن چگینی🕊
احمد مصطفوی🕊
مهدی لشگری🕊
و پاسدار سید محمد علوی🕊
به درجه رفیع شهادت نائل شدند.""
دستم روی شکمم اشکام ریختن😭😭
محسن رفتی😭😭😭💔
به دوساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم.😭😭 تو بغل بهار از حال میرفتم😞
پیکر محسن ظرف یک روز برگشت.
بهار توررررررو خدا ببینمش
یه لحظه فقط
تو رو خدا یه لحظه محسنم رو ببینم😍😍😍😭😭😭😭😭
بهار : خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم😢😔😰
_ محسن پاشو😭😭😭
پاشو😔
من چیکار کنم بی تو آخه😭
پاشو زینب داره جون میده😩😭
محسن پاشووووو عزیز دلم💔😭
من حتی نمیتونم روی نازت رو ببینم😭😭😭
مامان جون محسنم رو چطوری شهید کردن😭😭
حسن: زن داداش بیا دستاش رو ببین
آخ چقدر سخته مردت رو حتی نتونی برای بار آخر ببینی😭😭
محسن رو روی دستها میرفت و من رو بزور پشتش میبردن😭😭
پسرم بابات رفت💔😔
من به چشن خویشتن دیدم که جانم رفت😭😭😭😭...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
@asheghane_mazhabii
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتچهلوپنجم عصر پنجشنبه بود.نورعلے و دخترها را
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتچهلوششم
خندید و گفت:
_اگر لیاقت داشتم شهید شدم توۍ آن دنیا منتظر تو مےمانم تا اینڪه بچههامان بزرگ شوند.بعد از آن تو به خواست خدا پیش من مےآیے و دوباره زندگے را آنجا شروع مےڪنیم.توۍ آن دنیا حوریان بهشتے پیش پیامر مےروند و سوال مےڪنند:((آنها ڪیستند ڪه نور چهرهشان اینقدر زیاد است؟))پیامبر مےفرماید:((آنها شهدا هستند))حوریان بهشتے مےگویند:((ما مےخواهیم با آنها ازدواج ڪنیم)) و وقتے حوریان بهشتے به من پیشنهاد ازدواج دادند در جوابشان مےگویم:((من منتظر همسرم هستم!))
و با صداۍ بلند دوتایے مےخندیم
------------------------------
گاهے پیش مےآید ڪه قطعهاۍ از یڪ آواز یا چند بیت از یڪ شعر را مےشنوۍ و به محض شنیدن،توۍ ناخوداگاه ذهنت مےرود و تا ساعتها آن را با خود زمزمه مےڪنے یا توۍ فڪرت بارها و بارها تڪرار مےشود.
من هم با شنیدن حرفهاۍ نورعلے به این سرنوشت مبتلا شدم.جمله جمله از خرفهاش توۍ ذهنم تڪرار مےشد و مثل اسب سرڪشے روۍ لایههاۍ مغزم جولا مےداد.بالاخره با همین ذهنیت به خواب مےروم.
توۍ خواب مےبینم نورعلے به شهادت رسید.جسدش را روۍ دست گرفتهاند و براۍ خاڪسپارۍ به طرف سیدابوصالح مےبرند.پشت سر جنازه راه مےروم و به شدت گریه مےڪنم. همین حین پسرعموۍ من_علیرضا_به من نزدیڪ مےشود و مےگوید:
_داداش نورعلے راضے نیست ڪه اینقدر گریه و زارے ڪنے.بهتر است بروۍ سر مزار و فاتحهاۍ بخوانے تا آرام بگیرۍ.مطمئن باش با اینڪار اوهم شاد مےشود.
همانطور ڪه گریه مےڪردم لابهلاۍ گریه گفتم:
_چه جورۍ بچههام را بدون پدر،بزرگ ڪنم؟
و صداۍ گریهام بلند و بلند تر مےشود. در آن حال صداۍ نورعلے را مےشنوم:
_سڪینه !سڪینه جان... !
بیدار مےشوم.نورعلے بالاۍ سرم ایستاده است.مےگوید:
_چےشده؟چرا توۍ خواب گریه مےڪردۍ؟
ازین ڪه همهۍ اتفاقات فقط یڪ خواب بوده ،نفس راحتے مےڪشم و مےگویم:
_حواب دیدم شهید شدۍ...
و همهۍ خواب را برایش تعریف ڪردم
نورعلے بلند شد.یڪ لیوان آب خنڪ دستم داد. ڪنارم نشست.زانوهایش را بغل گرفت و به سینهاش چسباند.گفت:
_یعنے خداوند #شهادت را نصییم مےڪند؟..
-----------------------------
جمعههایے ڪه نورعلے پیش ما بود،به اتفاق بچهها بیرون مےرفتیم و صلهۍارحام را به جا مےآوردیم.
صبح جمعه راهے خانهۍ پدرم شدیم. زنعموۍ من هم آنجا بود.نورعلے رو به زنعمو ڪرد و گفت:
_دیشب سڪینه خواب دید شهید شدم..
_خدانڪند پسرم !این حرف را نزن !
_شما رن و بچه دارید.ڪمے هم به فڪر آنها باشید.انشاءالله خدا عمر طولانے به شما بدهد.
_زن عمو!این طورۍ دعا نڪن!دعا ڪن زودتر به آرزوم برسم.آنها خدا را دارند.
--------------------------
فقط۴۸ساعت از خوابم گذشته بود ڪه به ما خبر دادند پسرعمویم علےرضا عبدۍ توۍ جبهه به شهادت رسیده است.
وقتے این خبر را شنیدم ،حس عجیب و ناگفتنے سراپاۍ وجودم را گرفت.خوابم به این زودۍ تعبیر شده بود.اما نه براۍ شوهرم بلڪه براۍ پسرعمویم علےرضا.اگر شما در چنین موقعیتے بودید چه حسے پیدا مےڪردید؟نمےدانم چه اسمے روۍ آن بگذارم...شاد نبودم.غمگین هم نبودم.
بچهها را آماده ڪردم و با نورعلے به طرف خانهۍ عمو راه افتادیم.نورعلے خیلے ناراحت بود.مےگفت:
_خدایا !باز من از قافلهۍ شهدا جا ماندم.
------------------------
نورعلے توۍ اتاق نشسته بود و قرآن مےخواند.صداۍ خوشے داشت.آنقدر خوش ڪه حتے همسایه ها با شنیدن صداۍ تلاوت نورعلے به وجد مےامدند و مےگفتند:
_ما با شنیدن صوت زیبا و دلنشین قرآن خواندن آقاۍ یونسے دگرگون مےشویم.
مریم هنوز پنجسالش تمام نشده بود ،اما روبهروۍ نورعلے مےنشست و از پدرش قرآن خواندن یاد مےگرفت.
در زدند.چادرم را برداشتم و دم در رفتم.پستچے بود.نامه از جبهه بود.پاڪت نامه را دادم دست نورعلے.نامه را خواند و به من ڪه منتظر ایستاده بودم گفت:
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99
#رفیق_شهید⇜شهیدمحمدحسین محمد خانی
#پیامےازبهشتـ
[💌]به همه میگفت :
" ان شاءالله شهید شی "
روی ڪار برای شهدا تاڪید داشت
میگفت ڪار برای شهدا جذبش بالاست..
دعای همیشگی اش در آخر جلسه ها به مانند حسرتی نمایان میشد:
خدایا ما را به قافله خمینی و بسیجیانش برسان..
#شهادت
↳|•@shahid_hadi99 •|❥
..........«💚⃟📗»..........
•
•ـ♥️🌿..."
میگفت:
توۍدنیابعداز #شــــهادت فقط
یڪآرزودارماونماینڪہتیربخورهبہگلوم..
بعد گفت:
یڪصحنہازعاشوراهمیشہ
قلبموآتیشمۍزنہ؛
بریدهشدن #گلــوۍ
حضـرتعلۍاصغــــر(ع)...!
#شهیدعبدالحسینبرونسی
🚛⃟🌿 | #شهیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع یکی دیگر از شهدای مدافع امنیت، شهید مهدی لطفی که در زندان اوین به درجه ی رفیع شهادت رسید 💔
#ایران #شهادت #لبیک_یا_خامنه_ای