eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هشتم خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان ب
رمان اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت: «اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار ناله زدم: «یا صاحب‌الزمان!» از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمی دانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد: «خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید: «والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت!» نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید: «اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد: «بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!» هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: «بیا پایین!» با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمینِ زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد: «برو سوار شو!» می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین می‌کند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمی‌اش را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید: «من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ می‌کشتم!» اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد فلوجه!» شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است. نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم می‌خورد. دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم. سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی می‌زد. پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم: «تورو خدا بذار من برم!» نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد: «برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت. دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد: «اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!» و هنوز از خیانت چشمان زشتش می‌ترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد: «می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر!» و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم. در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود. برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم. مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خرابه‌ای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اپلیکیشنی که برای ترور شهید هنیه از آن استفاده شد ساعی، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی: در کشورهای منطقه، باور به این مسئله رایج است که استفاده از گوشی‌های تلفن همراه، زمینه‌ جاسوسی از کاربران را فراهم می‌کند، مهمترین فرضیه در مور ترور هم این است که این اقدام به واسطه استفاده او از برنامه‌ریزی و اجرایی شد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سریال مسافر ری که مربوط به حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) از امشب حدودا ساعت ۲۱:۲۰ به بعد از شبکه ۲ سیما پخش خواهد شد. حتما تماشا کنید
🥈کسب مدال نقره هادی نوری، مرد ایرانی و فاطمه همتی دختر ایرانی در مبارکمون باشه🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) اسماعیل خسته بود. دیگر نا نداشت. گرمش بود. تِه گلویش می سوخت. هر وقت به یاد دردش می افتاد، قلبش تیر می کشید و زود بغض می کرد. او فکر می کرد که دیگر زخمِ پایش خوب نمی شود و زود می میرد. اما سید ابن طاووس آرام بود. بر لبش لبخند زیبایی نشسته بود. او به سرانجامِ کار اسماعیل امید زیادی داشت، اما اسماعیل می ترسید. سید گفت : نترس، به خدا توکل کن. خداوند دستت را خواهد گرفت. اسماعیل که دیگر به مداوای طبیبان امید نداشت، پاسخ داد : به خدا پناه می برم و خودم را به او می سپارم! بعد کمی فکر کرد. عرقِ صورتش را خشک کرد و ادامه داد: حالا که به بغداد آمده ام، چه خوب است به زیارت [امامان] عسکریین و از آن جا به حِله بازگردم! سید روی او را بوسید و در گوشش دعا خواند. دست هایش را به گرمی گرفت و گفت : بیشتر دعا بخوان اسماعیل! اسماعیل گریست. انبان خود را که پول و لباس هایش در آن قرار داشت، به سید سپرد. بعد سوار بر اسب شد و برای دوستش سید که در بغداد تنها می ماند، دست تکان داد و سمت سامرا راه افتاد. سامرا در نزدیکی شهر بغداد بود. در آن جا قبر امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشت. اسماعیل دیگر از پزشکان حله و بغداد ناامید شده بود. آن ها راهِ علاجی برای درد پایش پیدا نکرده بودند. روی پای چپ او، دُمَلِ بزرگی بود. دُمَلی که هر وقت پارچه ی دورش را باز می کرد، از آن چرک و خون زیادی بیرون می زد. سید بن طاووس که از دانشمندان بزرگ عراق بود، او را از حله به بغداد آورد تا طبیبان آن دیار مداوایش کنند. اما طبیبان به آن ها گفتند که این زخمِ سیاه مداوا نمی شود و نمی توانیم برایش کاری کنیم. ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
و آغوش‌ است‌ درمانِ‌ دلی‌ که‌ گاه‌ می‌گیرد پناهِ‌ آخرِ قلبم‌ تویی؛ هرگاه‌ می‌گیر‌د @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃[اصغر] چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی پیشرفت کرده بود ولي هنوز دلش نمي‌آمد پایگاه بسیج و جوان‌هایی را که می‌آمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیری‌های سوریه شروع شد. یک ‌روز آمد خانه ‌ما و گفت می‌خواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود. 🍃ماموریت‌های زیادی داشت که بعضی‌هاي‌شان توی ایران نبود. این‌بار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهی‌اش کردم. هنوز خبری از داعش نبود. مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومت‌شان صف کشیده بودند. دعا می‌کردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و اصغر برگردد. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
حرم حضرت اباالفضل علیه السلام در ایام انتهایی صفر و ایام شهادت پیامبر اکرم(ص)، امام حسن(ع) و امام رضا(ع) ۱۴۰۳.۰۶.۱۳ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ضریح حضرت حسین علیه السلام در ایام انتهایی صفر و ایام شهادت پیامبر اکرم(ص)، امام حسن(ع) و امام رضا(ع) ۱۴۰۳.۰۶.۱۳ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊