#خاطرات_شهدا🕊
#کبوتران_خونین_بال_و_خونین_تن🕊
🍃ابوالفضل، مرد بود.🍃
ابوالفضل، کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که از من درخواست پول کرد من گفتم: باید از بابا پول توجیبی بگیری.
🔸بعد متوجه شدم یکی از همکلاسی هایش موقع بازی فوتبال، عینکش میشکند و از آنجایی که وضع مالی خانوادهاش طوری نبود که برای او عینک بخرند، چند روزی را بدون عینک به مدرسه رفته و نمیتوانست تخته را ببیند. این پول را میخواست تا برای او عینک بخرد.
[ابوالفضل] روی بازوبندش نوشته بود:
«یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجائب یا مرتضی علی»
و همیشه شعر: «علوی میمیرم» را می خواند...
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#روایت_مادر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آرمان از غیبتکردن و دروغگفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت میکردند اول از عواقب آن مفصل توضیح میداد... و اشاره میکرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب شده و به چه اندازه غیرقابل بخشش است!
او میگفت: «هر چیزی که برای خودت نمیپسندی برای دیگران هم نپسند...»
اگر ادامه میدادند، آرمان آن جمع را ترک میکرد.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_آرمان_علی_وردی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃یک سال که برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفته بودیم، روز آخر که به علی زنگ زدم، صدای شلوغی میآمد. گفتم: «علی چه خبر است؟»
گفت: «هیئت داریم.»
گفتم: «تنهایی؟»
گفت: «نه! آبجی هم هست. امشب وفات حضرت ام البنین(س) است.»
🍃وقتی برگشتیم دیدم یک سفره سبز رنگ بزرگ در خانه پهن کرده و یک مشک آب و تعدادی سر بند یا اباالفضل(ع) روی آن چیده بود. یک تابلوی یا اباالفضل العباس(ع) نیز روی دیوار نصب کرده بود.
بزرگترین عید و شادی او نیمه شعبان بود. اعتقاد داشت که این شادی نباید فقط در خانه بماند و باید در خیابانها به مردم هم آن را انتقال داد.
#شهید_علی_امرایی
رفیق شفیق #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_مادر_شهید
📸 عکس دسته جمعی شهیدان امرایی، پاشاپور و پورهنگ یا جمعی از دوستان/ سمت چپ بالا شهید امرایی
سالگرد شهادت شهید امرایی🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
من یک مادرم، مادر فرماندهای که هر سال ترک دیار و خانواده کرده بود و دوشادوش سپهبد حاج قاسم سلیمانی به دفاع از حرم عقیله بنی هاشم پرداخت و در نهایت یک ماه پس از شهادت حاج قاسم به آرزویش رسید و آسمانی شد.
می خواهم از کسی سخن بگویم که همچون علمدار دستش از بدنش جدا شده همچون سیدالشهدا (ع) که عمری برایش گریه کرده بود، سر از تنش جدا شد.....
من مادر آقای اصغر حاج قاسم هستم آقای اصغری که نگران جان حاج قاسم بود و فقط یک ماه پس از ایشان توانست این دنیا را تحمل کند.
دنیای با اصغر بودن به ما نیاموخت که بی او چه کنیم.....
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.»
مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
جنات فکه📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم تنگ شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه. تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای اصغر تنگ شده بود. با حاجعزیز رفتیم سوریه.
اصغر و حاجمحمد آمدند استقبالمان و بردندمان هتل. اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برایشان قیمه درست کنم، با کلی سیبزمینی سرخ کرده.
🍃غذاها را يخزده کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهیمان کردند سمت حرم.
اولینبار بود که حرم حضرت زینب (س) را میدیدم. یک دل سیر زیارت کردم و کلی برای سلامتی بچهها دعا کردم. فردای آن روز دوباره آمدند هتل دیدنمان.
🍃رو کردم به اصغر و بهخاطر زیارتی که نصیبمان شده بود از او تشکر کردم. پایم را بوسید و گفت اگر من نبودم، پایش به این راه باز نمیشد.
بعد هرچه ازشان درباره طعم قیمه پرسیدم به هم نگاه کردند و خندیدند و از مزه سیبزمینیها تعریف کردند. فهمیدم حتی به قدر یک قاشق هم لب نزده بودند و همه را داده بودند به سربازهای سوریِ جنگزده.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_مادر_شهید(مادر حاج اصغر)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃هر یکی دو ماه میآمد ولي هربار میپرسیدم کِی کارش توی سوریه تمام میشود، جواب درست و حسابی نمیداد. كمكم فهمیدیم سر و کله گروهی توی عراق و سوریه پیدا شده که بهشان میگویند داعش.
آن اوایل چیز زیادی ازشان نميدانستيم تا این که چندتا خبر و فیلم ازشان دیدیم. سنگدلی و خشونتشان معلوم بود. دلم شور افتاد. نمیدانستم اصغر توی سوریه چه میکند و شرایط آنجا چطوری است.
🍃یکبار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب حضرت زینب را میدهی؟»
شرمنده شدم و دوباره راهیاش کردم.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃[اصغر] چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی پیشرفت کرده بود ولي هنوز دلش نميآمد پایگاه بسیج و جوانهایی را که میآمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیریهای سوریه شروع شد. یک روز آمد خانه ما و گفت میخواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود.
🍃ماموریتهای زیادی داشت که بعضیهايشان توی ایران نبود. اینبار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهیاش کردم. هنوز خبری از داعش نبود. مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومتشان صف کشیده بودند. دعا میکردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و اصغر برگردد.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃فکر میکردم ازدواج حواسش را از کارهایی که قبلا میکرد پرت کند، اما هیچکدامشان را ول نکرد. شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همهجور برنامهاي راه میانداخت. بچهها را جمع میکرد توی مسجد و به تناسب سن برایشان برنامه ميگذاشت.
از آتشبازی چهارشنبهسوری و مولودیخوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولینبار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات ورزشی. اينجور وقتها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود.
🍃مسجد آنقدر برای بچهها جذاب شده بود که تا دیروقت آنجا میماندند و آخر شب برمیگشتند خانه. آنقدر که گاهی صدای خادم مسجد درمیآمد.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃چشمهایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هماتاقیهایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و نوزاد کوچکی توی بغلشان بود. پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ لاغرمردنیتو بگیر.»
🍃بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گلپسرت. شش کیلو وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. اِنشاءالله خیرشو ببیني.»
🍃تو دلم قند آب میشد وقتی به گونههای سرخ و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه میکردم. اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضههای حضرت علیاصغر.
🍃بعد از ظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاجعزیز آمد خانه. چشمش که به اصغر کوچکمان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط قیمه راه انداخت تا بهخاطر به دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🍰سالروز ولادت : ۱۳۵۸.۰۶.۳۱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
عید یک سالی برای او و برادرهایش سه جفت کفشِ نو خریدیم تا توی سال جدید کفش نو بپوشند، اما هیچ وقت کفشها را توی پایشان ندیديم. پاپیچ که میشدم فقط میخندیدند و از گفتن طفره میرفتند. عاقبت هم نفهمیدم کفشها قسمت کدام یک از بچههای فقیر محله شد...
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
راهِ خانه تا مدرسه دور بود. با همسایهها پول جمع کردیم و برای بچههايمان سرویس گرفتیم. اصغر صبحها زودتر از همه راهی میشد و بعد از مدرسه دیرتر از همه برمیگشت!! پیگیر شدم که چرا با بقیه نمیرود و برنمیگردد. فهمیدم جایش را توی سرویس داده به یکی از بچههای کوچک و کمبُنیه محل که پدرش را به تازگی از دست داده و مادرش پول گرفتن سرویس ندارد. تشویقش کردم. راه را که باز دید، رفت پی همین کارها.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمیخواست حالا که حاجعزیز رفته جبهه کسی خیال کند آنقدر کم و کسر داریم که بچهها رفتهاند سرِ کار.
نه این که کم و کسر نداشته باشيم، اما نمیگذاشتم خم به ابروی بچهها بیاید. چیزهای زیادی از قالیبافی یادم مانده بود. کنار قاليبافی، برای رزمندهها هم کمک جمع میکردم. حیاط خانهمان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس [مردانه راحتی] برای رزمندههايي که توی جبهه بودند.
دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایهها نباشد. پول همه باقلواهایی را که ميفروخت جمع میکرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه میخرید. عروسک یا ماشینی که دلشان میخواست. مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها برود. هرچند گاهی حریفش نمیشدم و تابستانها با برادرهایش میرفتند سراغ بساط کردن
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
.
تجدیدی ها هم شهید میشن☺️
🌱توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سرود و تئاتر. کلافهام کرده بود. یک روز چادرم را سرم کردم و رفتم پیش مدیر مدرسه به شکایت.
🌱نمیخواستم بهخاطر اين کارها از درس خواندن بماند. مدیر راضيام کرد که اصغر آن قدر با جَنَم است که به درسهایش هم میرسد. آن سال آنقدر چسبید به این کارها که تجدید آورد.
🌱درسها را دوباره خواند و تابستان قبول شد که اجازه بدهم برود توی گروه سرود بسیجِ مسجد. با بچههای بسیج یک گروه سرود راه انداخته بودند و توی جشنها و مراسم مسجد سرود میخواندند.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃یکی دو هفته بعد از شهادت سردار سلیمانی بود که اصغر زنگ زد. شبیه همیشه نبود. توی صدایش یک چیز غریب بود. انگار که صدایش گرفته باشد. گفت: «خواب رفیق شفیقم را دیدهام.»
🍃میدانستم منظورش کیست. دامادمان حاج محمد را میگفت که حتی نتوانسته بود برای مراسم تشییع و خاکسپاریاش بیاید ایران.
🍃گفت یک پیام به او داده. هرچه اصرار کردم، چیزی از آن به من نگفت. بعد گفت برایش دعا کنم چون قرار است برود خط. با تعجب پرسیدم: «خط؟ کدام خط؟!»
🍃یکهو حرفش را عوض کرد و گفت که منظورش جاده بوده، اما من رفتم توی فکر. سپردمش به خدا و برایش دعا کردم ولی دلم شور افتاد...
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
بعضی وقتها با من میآمد مسجد و میرفت پشت بلندگو و مکبر میشد. بعد که برمیگشتیم خانه، چادرم را روی دوشش میانداخت و روسریام را می پیچید دور سرش و میایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکیهایش را میداد و بچهها قطار میشدند پشت سرش...
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچهات هم حقی بر گردنت دارند.
میگفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفتهایم. چرا جلوی فعالیتهای من را میگیری؟
🍃ما با زن و بچههای اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفتهاند، گناه دارند؛ ببرمشان مشهد.
🍃می گفتم: تو زن و بچهات را می گذاری و می روی؟!
می گفت: این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
سر اصغر با من صحبت کرد!
زمانی که حاج قاسم به شهادت رسید، من برای جراحی قلب بیمارستان بودم با شنیدن خبر شهادتش، فشار و قند خونم بالا رفت و عمل به تاخیر افتاد.
همان زمان بود که اصغر تماس گرفت، آن روز یک هفته قبل از شهادتش بود، گفت: «ما داریم میریم خط، مامان خیلی برای ما دعا کن! از آن دعا قشنگت، بگو عاقبت به خیر بشید و من دعا کردم و بعد گفت دیشب رفیق شفیقم حاج محمد پورهنگ را خواب دیدم»
و شروع کرد به تعریف کردن خواب و میخواست من را متوجه این اتفاقات بکند. آن روز برگشتیم منزل و شرایط عادی نبود، شب قرصهایم را خوردم و خوابیدم و قبل از بیدار شدن برای نماز صبح، خواب دیدم که فقط سر اصغر با من صحبت میکند، گفتم: «پس اصغر جان! بدنت کو»؟
گفت: «مامان خوشحال باش بدنم جای خوبیه خیره انشاالله نگران نباش»
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله💔
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم.
[مصطفی] میگفت رویای اصلیام این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_سید_مصطفی_موسوی(شهید ایرانی)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊