eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🍃 ❤️ ارادت و علاقه خاص و شدیدی به انقلاب و اهل بیت (ع) و حرم حضرت زینب (س) داشت. ✌️اصغر با سن نسبتاً کم وارد شد و در جوانی عازم سوریه شد، اما به دلیل لیاقت، ذکاوت و توانمندی های بالایش مسئولیت‌های حساسی بر عهده گرفت. 🌱در ۳۲ سالگی، از اولین نفراتی به شمار می‌آمد که به همراه سپهبد برای دفاع از حرم اهل‌بیت به کشور سوریه رفت. فرماندهی قرارگاه عملیاتی شمال سوریه از مهم‌ترین مسئولیتهایش بود. ✍basirat.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 مهدی از شناسایی که آمد نیمه شب بود و خوابید. بچه ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نکردند چون میدانستند حسابی خسته است. اما او صبح که برای نماز بیدار شد با ناراحتی گفت مگر نگفته بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید؟ دلیلش را گفتند، آه سردی کشید و گفت : افسوس شب آخر عمرم ، نماز شبم قضا شد . . . فردا شب مهدی هم به خیل شهیدان پیوست. ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدای حسین.mp3
6.49M
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدای حسین... 🎙سیدمجید بنی فاطمه 🏴شهادت 🕊روز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-''-"-" ۸۸ و حاج محمد (۳)   👥حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. 🔹آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هرچه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. 😓یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر خانمش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند. همسرِ خواهرِ ✍وب حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 "-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-"-"-"
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 😢در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور
✍️ از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 🍂لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم : «پس هلی‌کوپترها کی میان؟» 💔دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم : «آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد : «نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید : «کجا میری؟» 🔹دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد : «بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 😔می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد : «بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 🚪به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. 🍒یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد : «هلی‌کوپترها اومدن!» 😍چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت : «خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 کاش آنهایی که بودند و دیدند کاش آنهایی که نبودند ولی شنیدند به آنهایی که ندیدند و نشنیدند؛ بگویند : قهرمانان یک به یک به گِل افتادند تا به گِل نیفتیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 کجایی همه ی دار و ندارم...💔😭 در روز همه شیعیان برای تعجیل در ظهورت دعا کردیم آقاجان... کاش سربازت باشیم... خدا نیارد روزی را که بگویی فلانی تو هم برای ظهور من کاری نکردی و فقط با گناهت سربار بودی...😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ نوکری شغل شریفی است به شرط آنکه... فقط ارباب حسین ابن علی باشد و بس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊