eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_17279726965158856896232.mp3
3.75M
یه طرف غفلت دلم یه طرف اشتیاق تو چه کنم با گناه دل چه کنم با فراق تو.... شب جمعه شب زیارتی ارباب حسین(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/رفع اختلاف به دعای امام زمان علیه السلام شیخ طوسی در کتاب غیبت خود می‏نویسد ابو غالب زراری گفت در یکی از سفرهایم در اول جوانی وارد کوفه شدم یکی از دوستانم (که راوی اسم او را فراموش کرده) با من بود در زمان پنهان شدن شیخ ابوالقاسم حسین بن روح که نمایندگی خود به شلمغانی داده بود. هنوز شلمغانی منحرف نگشته و آثار کفر و الحادش آشکار نشده بود.* مردم پیش او می‏رفتند زیرا دوست حسین بن روح بود و در مورد احتیاجات مردم وساطت می‏نمود. دوست من گفت مایلی برویم پیش ابو جعفر با او ملاقاتی بکنیم؟ زیرا امروز مردم به او مراجعه می‏کنند و از طرف حسین بن روح تعیین گردیده. من می‏خواهم در خواستی بنویسم و از ناحیه امام علیه‏السلام تقاضای دعائی نمایم. درخواست او را پذیرفتم پیش ابو جعفر رفتیم. عده‏ای در آنجا حضور داشتند. سلام کردیم رو به دوست من کرده و گفت این جوان کیست با تو؟ جواب داد مردی از فامیل زرارة بن اعین است. سپس به من رو کرد و پرسید از کدام دسته زراره‏ها هستی؟ گفتم آقا من از بازماندگان بکیر بن اعین برادر زراره هستم. گفت این خانواده بسیار محترم و باارزش هستند و مقامی در میان شیعه دارند. دوست من گفت آقا می‏خواهم بنویسی مولا دعائی برایم بفرمایند. من که این سخن را شنیدم تصمیم گرفتم همین تقاضا را بنمایم و در نظر گرفتم به هیچ کس جریان را نگویم. همسرم پیوسته با من از در مخالفت در می‏آمد و همیشه‏ با هم اختلاف داشتیم. ولی با تمام این بد رفتاری هایش او را خیلی دوست می‏داشتم. با خود گفتم تقاضای دعا می‏کنم در مورد گرفتاری شدیدی که دارم ولی توضیح نمی‏دهم. گفتم آقا من هم تقاضائی دارم پرسید چه گرفتاری؟ گفتم دعائی می‏خواهم در مورد آسوده شدن از گرفتاری شدیدی که مبتلا هستم. نامه‏ای برداشت و حاجت دوستم را نوشت و اضافه کرد شخصی که از فامیل زراره است نیز تقاضای دعا دارد در مورد کاری که بسیار برایش مشکل شده. نامه را پیچید و ما از جا حرکت کرده رفتیم. -------------------------- * شلمغانی ابتدا در خدمت حسین بن روح واسطه مراجعات شیعیان و حسین بن روح بود ولی از این موقعیت سوء استفاده نموده ادعای نیابت کرد. منابع: بحار ج ۱۳، ص ۸۵ کتاب امام حجة بن الحسن العسكری صاحب الزمان (عج) . موسی خسروی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
. از نام حسین است اگر عزت این دل یا رب تو فزونی بده بر قیمت این دل.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
کربلا - حرم امام حسین (ع) و قتلگاه...💔 ✉️، برادر بزرگوار جانباز جناب آقای مالمیر قبول باشه💐 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. رفاقت‌های خاص حاج محمد به توابین شهر محدود نبود و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌هایشان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیست. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ ۖ فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ آن پروردگاری که زمین را برای شما بستری گسترده و آسمان را سقفی برافراشته قرار داد و از آسمان، آبی [مانند برف و باران] نازل کرد و به وسیله آن از میوه های گوناگون، رزق و روزی برای شما بیرون آورد؛ پس برای خدا شریکان و همتایانی قرار ندهید در حالی که می دانید. [برای خدا در آفریدن و روزی دادن، شریک و همتایی وجود ندارد] آیه ۲۲/ بقره📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
وقتی ستاره ها؛ یک به یک غروب می‌کنند، ناگهان خورشید طلوع می‌کند... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خبرگزاری رسمی هم شهادت یحیی سنوار رو تأیید کرد. خدمت مسلمانان جهان تسلیت میگم شهادت رئیس حماس رو.🏴 به دوست عزیزش شهید اسماعیل هنیه پیوست.... صاحب خانه ای که یحیی سنوار در داخل آن به شهادت رسید،‌ گفته بود : باعث افتخار ماست که در خانه ما شهید شدی، ای ابوابراهیم، خانه و جان ما و هرچه داریم فدای توست.💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👤 توییت کنایه‌آمیز خبرنگار تونسی درباره ضدیت سعودی‌ها با محور مقاومت 🌷«نصرالله» شیعه شهید شد و عده‌ای از سعودی‌ها شادی کردند، 🌷«السنوار» سنی شهید شد و برخی از سعودی‌ها باز هم خوشحال شدند. 😒خب به ما بگو دین پدرت چیست؟ نکند از یهودیان خیبر باشد در حالی که ما نمی‌دانیم؟ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_هفتم شاید زینب بهانه بود و دلم می‌خواست از میدان احساس مهدی بگریزم که
رمان از حیرت آنچه می‌گفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرف‌هایش را با اضطرابی شدید می‌شنیدم: «البته فقط دو ماه از رفتن دخترم می‌گذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمی‌خوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.» نگاه متحیر مادرم بین جمع می‌چرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه می‌کرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس می‌کشید که قفسۀ سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت و سید همچنان میدان‌دارِ صحبت بود: «خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمی‌خوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.» باید باور می‌کردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمده‌اند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد. سال‌ها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاری‌ام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج می‌زد، به گِل نشست. تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظه‌ای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم. در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه می‌کند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمی‌کرد. مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرین‌زبانی رو به پدرم پیشنهاد داد: «ما ایرانی‌ها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه می‌دید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.» حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمی‌توانستم به‌درستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر می‌توانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟ آن‌هم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بی‌جانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود. نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید می‌تونید برید تو حیاط صحبت کنید.» می‌دانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزه‌ای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش، قلبم را مثل تکه‌ای یخ کرده بود. مهدی از روی مبل بلند شد و به انتظار من سرِپا ایستاده بود؛ مادرم اشاره کرد تا من هم بروم و همین که از جا بلند شدم، زینب با همان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که می‌دید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و او نمی‌دانست با دل خودش چه کند. طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بود که کسی دلش نیامد مانع آمدنش شود و من و زینب با هم از اتاق بیرون رفتیم. چراغ ایوان را روشن کردم تا در تاریکی شب و این خانۀ غریبه، زینب وحشت نکند. چند ردیف پلۀ سنگی، ایوان خانه را به حیاط متصل می‌کرد؛ پله‌ها را آهسته با زینب پایین رفتم و مهدی هم با فاصله پشت سر ما می‌آمد تا کنار حیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم. روی دیوار، یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و در همین روشنایی اندک، می‌دیدم صورت مهدی سرخ‌تر شده و شاید خجالت می‌کشید کنارم بنشیند که روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت. دلم آشوب بود و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که بی‌توجه به حضور مهدی، سنگ‌های داخل باغچه را نشان زینب می‌دادم و او با یک جمله، تمام ذهنم را به هم زد: «هرچقدر از من دلخور باشید، حق دارید!» بی‌اختیار سرم بالا آمد، نگاهم تا چشمانش رفت و دیدم غرق عرق، نگاهش به زمین فرو می‌رود و کلماتش تک به تک در هم می‌شکست: «هیچوقت نمی‌خواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه. من نمی‌خوام به خاطر آرامش بچۀ من، آرامش یکی دیگه بهم بریزه! خیلی مخالفت کردم، گفتم هرجور شده خودم کنار زینب می‌مونم اما اصرار کردن که استخاره عالی اومده...» او سرش پایین بود و دیگر نتوانستم سکوت کنم که با سنگینی سؤالم، شیشۀ احساسش را شکستم: «پس راضی نیستید، درسته؟» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📍 صهیونیست‌ها مردمانی هستند غرق در خیال خویش چنان شیفته‌ی تصویر خود در آینه‌اند که از دیدن حقیقت عاجزند! تنها به قوم و قبیله‌ی خود می‌اندیشند و دیگران را نادیده می‌انگارند! و همین خودبینی، چشم خِرَدشان را کور کرده است ... خودشیفتگی آن‌ها خودآگاهی را از ایشان سلب کرده است. بعد از شهادت ؛ 👈 با شتاب و غرور، فریاد پیروزی سر دادند. گفتند قهرمانی را از پای درآورده‌اند، اما بی‌هیچ نقشه و تدبیری و کاملا اتفاقی و ناگهانی! 👈 مکان نبرد را فاش کردند، کاملاً نزدیک به خود، یعنی در ۱۵۰ متری استقرار نیروهای خودشان! 👈 از وسایل همراهش سخن گفتند؛ سلاحی برای نبرد، تسبیحی برای نیایش و عطری برای دل‌انگیز بودن در لحظه پرواز! 👈 اما تصویر واپسین لحظات زندگی‌اش، حقیقت را آشکار ساخت؛ تنها و زخمی، اما استوار چون کوه؛ با چهره‌ای پوشیده؛ تا آخرین نفس برای آرمانش جنگید؛ در برابر دشمنی ترسو که با تانک به هماوردی یک نفر تنها رفت! آن‌ها نفهمیدند چه کردند؛ ناخواسته مردی را نشان دادند که آخرین نفس را هم پای مقاومت گذاشت و باب نصرت الهی را گشود. تصویر قهرمانِ باشکوهِ اهلِ سنتِ داستان تا سال‌های سال برای جهان اسلام و به خصوص اهل سنت تصویر خواهد شد و آرمان خواهد ساخت‌. آن چوبی که سنوار که در واپسین لحظات پرتاب کرد، کار اسرائیل را خواهد ساخت؛ خدا دشمنان ما را از احمق‌ها قرار داده است. ✍ حجت‌الاسلام سیف‌اللهی هر روز کربلاست.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/رفع اختلاف به دعای امام زمان علیه السلام #قسمت_اول شیخ طوسی در کتاب غیبت
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/رفع اختلاف به دعای امام زمان علیه السلام (آخر) چند روز گذشت دوستم گفت مراجعه به ابو جعفر در مورد تقاضای خود نکنیم؟ با او رفتم همین که نشستیم نامه‏ای بیرون آورد که مسائل زیادی در آن جواب داده شده بود. رو به دوست من کرده جواب تقاضای او را خواند. سپس به من توجه کرد و به خواندن نامه چنین ادامه داد: «و اما الزراری و حال الزوج و الزوجة فاصلح الله ذات بینهما» یعنی : در مورد درخواست شخص زراری؛ خداوند اختلاف بین زن و شوهر را برطرف کرد. چنان تحت تاثیر این پاسخ قرار گرفتم که آثارش در من کاملا مشهود بود. از جای حرکت کرده رفتیم. دوستم گفت خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی؟ گفتم جا دارد تعجب کنم. پرسید از چه چیز؟ گفتم جریانی بود که جز من و خدا کسی خبر نداشت. عین جریان را برایم نوشته بودند. وقتی موضوع را تشریح کردم دوستم نیز شگفت زده شد. پس از مدتی به کوفه باز گشتم. همسرم که با من قهر کرده و به خانه پدرش رفته بود خودش به خانه آمد و درخواست عفو و بخشش نمود و از من عذرخواهی کرد دیگر بعد از آن هیچ وقت نشد نسبت به من مخالفتی کند تا مرگ بین ما جدائی انداخت. -------------------------- منابع: بحار ج ۱۳، ص ۸۵ کتاب امام حجة بن الحسن العسكری صاحب الزمان (عج) . موسی خسروی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
فرمانده نباید به سربازش بگه برو بجنگ باید بگه «بیا بجنگ» حاج اصغر هم همینجوری بود، به جای برو می‌گفت بیا.... همچین فرمانده ای بود اصغر.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حالِ خوب نصیبِ دلهای مهربانتان عصرتون بخیر 🍨 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽ وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ و اگر شما را شکّی است در قرآنی که بر بنده خود (محمد صلّی اللَه علیه و آله و سلّم) فرستادیم، پس بیاورید یک سوره مانند آن، و گواهان خود را بخوانید به جز خدا، اگر راست می‌گویید. آیه ۲۳/ بقره📝 : خداوند در قرآن، بارها مخالفان اسلام را دعوت به مبارزه كرده است، كه اگر شما اين كتاب را از سوى خدا نمى‌دانيد وساخته وپرداخته دست بشر مى‌دانيد، بجاى اين همه جنگ ومبارزه، كتابى مثل قرآن بياوريد تا صداى اسلام خاموش شود! خداوند براى اثبات حقّانيت پيامبر و كتاب خود، از يك سو مخالفان را تحريك و از سوى ديگر به آنان تخفيف داده است. يك‌جا فرموده: «فَأْتُوا بِكِتابٍ، آیه ۴۹ قصص» كتابى مثل قرآن بياوريد. و در جاى ديگر: «فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ، آیه ۱۳ هود» ده سوره و در جاى ديگر مى‌فرمايد: «فاتوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ، آیه ۳۸ یونس» يك سوره. به علاوه مى‌گويد: براى اين كار مى‌توانيد از تمام قدرت‌ها و ياران و همفكران خود در سراسر جهان دعوت كنيد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_هشتم از حیرت آنچه می‌گفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرف‌هایش را با اضط
رمان تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: «وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟» تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش می‌کرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بی‌صدا زمزمه کرد: «زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضی‌ام.» صورت شکسته و چشمان غمزده‌اش گواهی می‌داد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله می‌کشد و من چطور می‌توانستم وارد زندگی‌اش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود! خبر نداشت از سال‌ها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری می‌کشم که بی‌خبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم می‌داد: «من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!» با هر کلمه، تپش قلبم تندتر می‌شد و کام دلم تلخ‌تر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانی‌اش را خشک کرد، چندبار لب‌هایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد. اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ می‌دیدم دستانش به نرمی می‌لرزد و با لحنی لرزان‌تر حرف دلش را زد: «شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول می‌کنید یا نه؟» همانطور که سرش پایین بود، نیم‌رخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر می‌شد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر می‌توانستم چنین مردی را رد کنم؟ اما مطمئن بودم او مرا نمی‌خواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن می‌کشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: «مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟» به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: «می‌بینید من تو این برزخ گیر افتادم، می‌خواید بیشتر عذابم بدید؟» چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد می‌بارید: «من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم.» با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و این‌بار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: «من می‌دونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری می‌تونید با یکی دیگه زندگی کنید؟» انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بی‌صدا چکید و درمانده‌تر از من پرسید: «به‌نظرتون راه دیگه‌ای برام مونده؟» زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، می‌دیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمی‌آمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمی‌خواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همین‌جا تمام می‌شد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: «شما می‌دونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟» می‌دانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمی‌آمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیره‌اش تا چشمانم کشیده شد. به روشنی پیدا بود جا خورده و می‌خواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: «طلاق گرفتید؟» منتظر پاسخم پلکی نمی‌زد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که این‌بار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: «چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانواده‌ام.» مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او می‌خواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: «اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟» ای کاش می‌پرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که می‌خواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است. از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمی‌خواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: «به من خیانت کرد.» سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: «من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت می‌کشم چون شما یه بار زندگی‌تون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آینده‌تون به‌خاطر من از بین بره.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊