eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
نجف به قدری شلوغ بود نشد عکس بگیرم
بخشی از موکب حشدالشعبی در راه برگشت از کربلا که به عکس های رهبر عزیزمون و بنیان گذار انقلاب امام خمینی (ره) و حاج قاسم مزین بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکس‌ از راه‌ رسید از بدنت‌ چیزی‌ برد... السلام‌ ای‌ که‌ به‌ گودال، کرمخانه‌ زدی💔 ✋ حسین ستوده/اربعین 1404 نمیدم پیرهنتو مال منه.... یاحسین @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_ششم ▪️پس از آنهمه جدیتی که همیشه با من داشت، اینهمه صمیمیت بیش
📕رمان 🔻 ▪️از حرارت احساسش دلم گرم شد و به گمانم صحبتم طولانی شده بود که دکتر امیری نگاهی گذرا به صورتم کرد و من با یک جمله، خیال حامد را تخت کردم: «حتماً بهت زنگ می‌زنم، فعلاً!» ▫️مقابلش که رسیدم، دوباره لبخندی زد و تعارف کرد تا کنارش قدم بردارم. طول راهروی دانشکده را در سکوت، شانه به شانه هم طی می‌کردیم تا به محوطه رسیدیم. ▪️هوا بارانی بود و قطرات باران که به سرعت به صورتم می‌خورد، وادارم کرد چترم را باز کنم اما او انگار اصلاً خیسی باران را حس نمی‌کرد که چترش بسته در دستش مانده و با تیزی نگاه مستقیمش روبرو را می‌شکافت. ▫️با وجود حمله‌های گاه‌و‌بیگاه پلیس، همچنان چادرهای تحصن‌کنندگان در محوطه و روی چمن‌ها برپا بود و چند قدم آن‌طرف‌تر، فریادی نگاه‌مان را به سمت خودش کشید. ▪️دانشجویی روی سکویی ایستاده بود؛ دورش عده زیادی از بچه‌ها جمع شده بودند، او صورتش را با چفیه پوشانده و به انگلیسی فریاد می‌زد: «ایران تو باعث افتخار ما شدی! ما فلسطین را آزاد می‌کنیم!» ▫️این روزها و پس از عملیات وعده صادق، نام ایران زیاد شنیده می‌شد و انگار اسم رمز مقاومت شده بود؛ دانشجوها همه همین شعار را تکرار می‌کردند و من از اسم کشورم که در قلب نیویورک فریاد زده می‌شد، طوری به وجد آمدم که بی‌اختیار خندیدم. ▪️نگاهم به نیمرخ صورتش افتاد و دیدم بی‌توجه به حال و هوای بی‌سابقه دانشگاه، در حس خودش فرو رفته و حتی پلکی هم نمی‌زند. ▫️سر کلاس هم هیچگاه از موضوعات سیاسی صحبت نمی‌کرد و نمی‌دانستم چه موضعی دارد که مردد پرسیدم: «استاد! شما هم اونروز تو تحصن بودید؟» ▪️با سؤالم مثل اینکه از خواب پریده باشد با مکثی کوتاه به سمتم چرخید، نگاهش از چشمانم تا چادرهای برپا شده در محوطه کشیده شد و بی‌تفاوت جواب داد: «چه فایده‌ای داره جز اینکه تا همین حالا اینهمه استاد و دانشجو بازداشت و اخراج شدن؟» ▫️خودش استاد اخراجی همین دانشگاه بود و دلیل بازداشتش من بودم که دیگر خجالت کشیدم حرفی بزنم و او دوباره در پیله سکوتش فرو رفت. ▪️از در غربی دانشگاه خارج شدیم و بی‌هیچ حرفی در امتداد خیابان منتهی به پارک ریورساید آهسته قدم می‌زدیم. ▫️نمی‌دانستم کِی شروع به صحبت می‌کند؛ با همان دستی که به دستۀ چتر بود، با حامد تماس گرفتم تا گوشی در ارتفاع نزدیک صورت‌هایمان باشد و صدایش به خوبی در تماس پخش شود. ▪️دلم می‌خواست حرفی بزند و این انتظار طولانی روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید که خودم به حرف آمدم: «از اینکه باعث شدم براتون مشکل ایجاد بشه، خیلی ناراحتم. ای کاش اونروز جلو نمی‌اومدید.» ▫️حقیقتاً هنوز وجدانم ناراحت بود و همین وجدان‌درد، بهانه خوبی بود تا از راز دلش باخبر شوم که خندۀ کوتاهی لب‌هایش را از هم گشود و بی‌آنکه نگاهم کند، با آرامش جواب داد: «اگه من اونروز دخالت نکرده بودم امروز از این جلسۀ دفاع خبری نبود و تو به جای من از دانشگاه اخراج شده بودی.» ▪️سپس به سمتم چرخید، نگاهی به چشمان منتظرم کرد و انگار برای یک لحظه حرفش یادش رفته باشد به صورتم خیره ماند اما نمی‌خواست بیش از این دست دلش رو شود که نگاهش را در هوای بارانی خیابان گم کرد. ▫️بارش باران موهای مشکی‌اش را به هم ریخته و حالش به هم ریخته‌تر از این حرف‌ها بود که که با کلماتی درهم ادامه داد: «حساب تو با بقیه دانشجوها فرق می‌کرد. وقتی یه دانشجوی ایرانی بازداشت بشه خیلی فرق می‌کنه تا یه دانشجوی آمریکایی یا اروپایی یا حتی عرب. می‌دونستم یه ماه تا فارغ‌التحصیلی‌ات مونده، نمی‌خواستم مشکلی برات پیش بیاد... همین حالا هم خیلی از دانشجوها رو تعلیق کردن...» ▪️نمی‌دانستم حامد با شنیدن این حرف‌ها چه فکری می‌کند و حالا فقط می‌خواستم با هوشمندی و مهارت از این مرد بازجویی کنم که با احتیاط یک قدم دیگر پیش رفتم: «تو چادرها و بین بچه‌هایی که تحصن کرده بودن، دانشجوی ایرانی و ترم آخری کم نبود..» ▫️تیزی کلامم انگار خماری احساسش را از سرش پرانده باشد، در جا ایستاد؛ کاملاً به سمتم چرخید و با دردی که در لحنش پیدا بود، بی‌پرده پرسید: «پس فهمیدی و خودت رو می‌زنی به نفهمیدن؟» ▪️از صراحت احساسش نفسم در سینه حبس شد؛ او دوباره به راه افتاد و من دلم می‌خواست از همینجا برگردم. ▫️شاخه‌های درختان سبز و طراوت هوای بارانی و بهاری به حدی بود که فضا را مِه گرفته و سایه آسمان از تراکم ابرها هرلحظه سنگین‌ می‌شد و نفس من سنگین‌تر. ▪️مسیری که در پارک انتخاب کرده بود به حاشیه رودخانه می‌رسید و سکوت صبحگاهی پارک را فقط صدای پای ما بر هم می‌زد تا کنار نیمکتی مشرف به رودخانه ایستاد و به گمانم حرف دلش بی‌هوا از دهانش پرید: «همیشه با همسرم میومدیم اینجا. آخرین بار همینجا همدیگه رو دیدیم... روی همین نیمکت...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌ 🗯 با رمز یاحسین پیروز شدیم... 🫡 - همراهی دانشجویان حاضر در مراسم حسینیه امام خمینی رحمة‌الله‌علیه با پویش زوار اربعین و مردم عراق در تجلیل از قدرت موشکی جمهوری اسلامی ایران ۱۴۰۴/۰۵/۲۳ 🇮🇷✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
هَرڪِہ‌مَجنون‌ِحُسیـن‌اَست‌خُودَش‌مۍدانَد . . ڪِہ‌حُسینـۍ‌شُـدِه‌‌ۍ‌ِدَست‌ِاِمـام‌ِحَسَـن‌اَست" اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یا‌حَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌الْمُجْتَبی(ع)✋️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊