eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ام‌البنینه مادر سینه‌زنای عباس / حاج حسین خلجی برشی از روضه هفتگی (شب وفات حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیها) (س)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاهم ▪دست حامد روی زیپ ساکش انگار هر لحظه آمادۀ شلیک بود و همین که و
📕رمان 🔻 ▪حامد منتظر ماند تا ماشین حرکت کند و همین که از خم کوچه پیچید، کلید را در قفلِ در چرخاند. ▫در سکوت موهوم شب، درِ ویلا با صدایی کِش‌دار باز شد و اشاره کرد داخل شوم. ▪می‌دید نمی‌توانم قدم از قدم بردارم و شاید دلش سوخته بود که تلاش کرد مهربان باشد و باز هم به دلم امید بیخود داد: «باور کن اینجا امن‌ترین جایی بود که می‌شد بیارمت.» ▫دیگر حتی یک کلمه از حرف‌هایش را باور نمی‌کردم و فقط مجبور بودم مطیعش باشم؛ قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم تا وارد حیاط شدم و در که پشت سرم بسته شد، فاتحۀ زندگی‌ام را خواندم. ▪حیاط تقریباً پوشیده از درخت بود، باید از راه باریکی به سمت ساختمان می‌رفتیم و تا داخل شدیم، حامد با خنده دست خودش را رو کرد: «خیلی وقتا که مثلاً لبنان بودم، میومدم اینجا!» ▫حتی از خندیدنش حالم بد میشد، بوی نم و هوای بستۀ اتاق، حالم را بدتر به هم زد و زیر آواری از وحشت، توانم تمام شده بود که دست به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. ▪تعدادی مبل ساده دور اتاق چیده شده و انگار تمام اسباب این خانه همین بود. حامد خودش را روی کاناپه رها کرد و من همان پای در خشکم زده بود که با نگاهی خسته دور خانه چرخید و با لحنی لبریز حسرت زمزمه کرد: «چقدر واسه زندگی‌مون نقشه کشیده بودم!» ▫بی‌اختیار نگاهم تا چشمانش کشیده شد و او انگار واقعاً قلبش گرفته بود که سری تکان داد و صدایش بیشتر در اعماق سینه فرو رفت: «می‌خواستم بهترین خونه زندگی رو برات مهیا کنم، هر کاری کردم واسه این بود انقدر پول داشته باشم که از هر چی بهترینش رو برای تو بگیرم!» ▪خیره به چشمانی که از هر دشمنی برایم دشمن‌تر شده بود، اینهمه حماقتش را باور نمی‌کردم و با تمام وحشتم، بدبختی‌اش را به رخش کشیدم: «به چه قیمتی؟» ▫در برابر صراحت لحنم که شاید توقع نداشت، با صدای بلند خندید و مردانگی مرصاد را به ریشخند گرفت: «به همون قیمتی که به اون یارو پیشنهاد کردن و قبول نکرد. انقدر بهش پول می‌دادن که تا آخر عمرش خوش بگذرونه اما خریّت کرد.» ▪به نظرم هنوز از حرف‌های آخری که مرصاد در امامزاده به من گفته و او همه را شنیده بود، غیرتش را قلقلک می‌دادند که باز هم قهقهه زد و با حالتی جنون‌زده ذوق کرد: «هر چه گلوله خورد، نوش جونش! خیلی زِر اضافی می‌زد!» ▫از اینهمه وقاحتش مات و متحیر مانده و چند ساعت پیش جایی میان جنگل لویزان، عاشق واقعی‌ام را زیر تیغ رها کرده بودم که باز هم از این نامرد انتقام کشیدم: «یه تار موی اون مرد به صد تا مثل تو شرف داشت!» ▪شنیدن همین حرف برای دیوانه‌تر کردنش کافی بود که از جا پرید و به سمتم دوید، چادرم را کشید و طوری روی زمینم کوبید که احساس کردم استخوان‌هایم در هم شکست. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم مبادا ناله‌ام را بشنود اما دست خودم نبود که از شدت درد، اشک از گوشۀ چشمم جاری شد و همین اشک، حیوان افتاده به جانش را هار کرد: «اینو زدم که یادت بمونه دیگه از این غلطای اضافی نکنی!» ▫و همان لحظه صدای پیامگیر موبایلش بلند شد که دست از سرم برداشت و من در تنگنایی از درد، خودم را تا کنار اتاق کشیدم بلکه به تن سرد دیوار تکیه بزنم. ▪نمی‌دانم برایش چه نوشته بودند که چشمانش برق زد؛ انگار یادش رفته بود همین یک دقیقه پیش چطور وحشیانه پرتم کرده و با خنده خبر داد: «بلاخره جمال اوکی داد!» ▫سپس مقابلم روی زمین نشست و شبیه پسربچه‌ها با هیجان شروع کرد: «خودشون میان دنبال‌مون که بریم سمت مرز و از اونجا میریم ترکیه.» ▪از کلام آخرش، تمام دنیا روی سرم خراب شد؛ با چشمان خیسم مظلومانه نگاهش کردم و مضطرب پرسیدم: «ترکیه؟...» ▫امروز صبح که از خانه خارج شدم، فکرش را هم نمیکردم در چنین برزخی گرفتار شوم و اینجا دیگر نه برزخ که دروازۀ جهنم بود! ▪نمی‌دید از شدت وحشت در حال جان دادن هستم و همچنان برایم رؤیا می‌بافت: «البته ترکیه نمی‌مونیم، احتمالاً بریم آمریکا یا کانادا! انقدر پول دارم که اگه تا آخر عمرم هم کار نکنم، بسه!» ▫و باز هم پیامی دیگر و خبر بعدی که تنم را یکبار دیگر تکان داد: «جمال گفته آماده باشیم تا یه ساعت دیگه میان...» اما دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که برابر چشمانش، تمام تنم از ترس رعشه گرفته و حتی دندان‌هایم به هم می‌خورد. ▪در خنکای این شب نه چندان سرد پاییزی، انگار زیر کوهی از یخ در حال دفن شدن بودم که بند به بند بدنم از ترس می‌لرزید و حامد فریاد کشید: «چت شده؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما و هنوز به ما نرسیده بودند. من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه ۸۸ بود. حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد. انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم. اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🗯 این تفرقه‌ها ریشه ویرانی‌هاست دعوا سر اتحاد ایرانی‌هاست... 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
‌فرهنگ غرب می گوید اگر زن داشته باشد، از پیشرفت باز می‌ماند؛ جمهوری اسلامی این منطق غلط را باطل کرد، زیر پا له کرد✌️🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. سالی یک بار مادران شهدا را جمع می‌کرد، زیارت می‌برد، هدیه می‌داد و معتقد بود پدر و مادر شهدا خیلی به گردن ما حق دارند. شب‌های جمعه مسجد ارک می‌رفت و بچه‌های کوچک را همراه خود می‌برد. اهل محل حاج اصغر را خیلی دوست داشتند. بسیار مهمان‌نواز و شوخ‌طبع بود اما در عین حال احترام همه را نگه می‌داشت. همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊