شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #ح
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا #بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به #سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی #عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه #حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را #عاشقانه صدا میزد.
عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان #برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم : «برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد : «برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده #سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید : «شما از نیروهای #ایرانی هستید؟»
از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد : «دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر #غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه #نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران #گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد : «من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!»
در برابر نگاه خیره #ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید : «تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شال مشکی عزا..mp3
7.26M
السلام السلام حجت بن الحسن...
من فدای شال مشکی عزات
من فدای دونه دونه غصه هات...
🎙 محمد حسین پویانفر
😭 #تسلیت_امام_زمانم
🏴شهادت #امام_حسن_عسکری (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
گاهی فاصلهٔ ما و شهدا؛
یه سیم خاردار است به اسمِ نَفْس!
از این ها که بگذریم،
می رسیم . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊🎉
آقا مبارک است رَدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
می خواستند حق تو را هم قضا کنند!
کَذاّبها کجا و عبای امامتت
ما زنده ایم از برکات ولایتت
🎈آغاز امامت حضرت #امام_زمان (عج) ارواحنافداه مبارک باد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🌱
اول صبح بگو
جان به فدای تو حسین
که اگر جان به لبت شد
به ره دوست شود...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
مردان حقیقت؛
که به حق پيوستند
از دام تعلقات دنیا رستند
چشمی به تماشایجهان بگشودند
ديدند که ديدنی ندارد، بستند
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : «#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...»
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟»
شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد : «میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
#حاج_حسین_یکتا :
دنیا دنیای عمل و عکس العمل است، عشق واقعی لقاءالله و بقیةالله (عج) و خدمت به خلق الله است و هرچه به قله ظهور نزدیک میشویم ما را به ولایت امتحان میکنند و در قله هوا کم است و ما را بیهوا میخرند و موضوع، موضوع هوا است یا ایتها النفس المطمئنه!
🎊نهم #ربیع_الاول، #آغاز_ولایت_امام_زمان (عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘
🥀☘
☘
🌿 #ماندگاران_سوریه (۷)
☺️شاید در نگاه اول جدی و حتی کمی خشن به نظر میآمد، اما در برخوردهایش دلنشین و مهربان بود.
👌به قول بچههای سوری از لحاظ پست و جایگاه، آدم قَدَری محسوب میشد، اما این قدرت و جایگاه اصلا در رفتارش جلوهای نداشت.
✨آنقدر متواضع و آرام بود که اگر کسی نمیشناختش باور نمیکرد همهکاره جبهه حماۀ است. به قول ایرانیها حرفش خریدار داشت و بین نیروهای سوری حرفش زمین نمیماند. در یک کلام، رفتارش با همه نیروهایش دوستانه و برادرانه بود...
ادامه دارد...
✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🥀🌿
تا خالص نشوی خدا تو را بر نمیگزیند؛
لذا باید سعی کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد...
#شهید_حسن_باقری
📸فرماندهان در محضر مرحوم آیتالله بهاءالدینی
از راست :
شهید سردار حسن باقری، برادر احمدی، سردار رحیم صفوی، شهید سردار مصطفی ردانی پور، سردار غلامعلی رشید، برادر افقری، شهید سردار مجید بقایی، سردار بزرگ زاده، شهید سردار حسین خرازی، سردار رضا حبیب اللهی
💔ای کاش دوباره جمع شما جمع شوند و حماسهای دگر بیافرینند...
بدجوری دلمان درد دارد
التماس دعا
نثار روح مطهر شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊