eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 حُبّ حسین (ع) در دلی بیدار می‌ شود که از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا گذشته باشد ... ✍ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۵) ✨خیالم با فکر کردن به این موضوع که امکانات پزشکی و
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 (۵۶) 😔باورم نمی‌شد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش در آن حال هم برایم غیرقابل تحمل بود. ✨دلم می‌خواست چیزی که دوست داشت و لایقش بود اتفاق بیفتد و به آرزویش برسد اما انتخاب بین شهادت و از دست دادنش سخت بود. 😢هم خاطرات زندگی مشترکمان جلوی چشمم بود و هم اشک‌های همسرم. نمی‌خواستم خودخواه باشم. دیده بودم چقدر برای رسیدن به شهادت زحمت کشیده است. 💖دل به دریا زدم و دعا کردم به چیزی که لیاقتش را دارد برسد و به قول خودش امام علی (ع) به او نگاه کند. چند ساعت نگذشت که آرزویش برآورده شد و اتفاقی که سال‌ها منتظرش بود افتاد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خا
💠 | شب عید فطر با عطر امیدی که به مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر." سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا ؟" از سؤال سرشار از ، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم !" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین ، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان ، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_نهم شب عید فطر با عطر امیدی که به #سلامتی مادرم پیدا ک
💠 | من هم اعتقاد داشتم که همه امور به اراده پروردگارم بستگی دارد و میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان زندگی اش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریه ها و ضجه های شبهای آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: "الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إن شاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من که تو همین شبهای قدر رو از خدا گرفتیم!" و این از پاکی قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان می آورد که پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔔زنگ عبرت 📆سال 1400 و تعیین وظیفه ای برای همه! نام امسال تقسیم کار و تعیین وظیفه عمومی است: 🔹اگر میتوانی در مسیر تولید قدم بگذار 🔸اگر نمی‌توانی، از تولید داخل پشتیبانی کن 🔹اگر آن هم نمیتوانی، حداقل با رأی درست در خرداد از مسیر تولید مانع زدایی کن! 🔸در این جهاد همه (مردم و مسئولین) باید تلاش کنیم... 📊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
إِنّ حُبّنَا لَتُسَاقِطُ الذّنُوبَ كَمَا تُسَاقِطُ الرّيحُ الْوَرَقَ محبّت ما اهل بيت سبب ريزش گناهان است، چنان‏كه باد، برگ درختان را مى‏ ريزد. (ع)| حياة الامام الحسين، ج ۱ ص۱۵۶📘  پ.ن : البته اگر حضرات محبوب ما هستند باید در عمل کاری را انجام دهیم که آنها دوست دارند، وگرنه محبتی که لق لقه ی زبان است و در عمل پی نفس خودمون باشیم، به درد نمی خورد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 👌خیلی ها حاج اصغر را با 🎉جشن های نیمه شعبانی که میگرفت یادشون میاد. هرسال در محله ملک آباد بزرگترین جشن را میگرفت. جشن هایی که همیشه مثال زدنی بود. 📆دو تایم‌در سال بود که همه دوستان رو دور هم‌جمع میکرد. اولیش محرم دومیش نیمه شعبان. 😅یه جوری شده بود که در سال هایی که حاج اصغر نبود، چند وقت قبل نیمه شعبان بچه ها دور هم جمع میشدن میگفتن پایه هستید از اون جشن های اصغری بگیریم. ✍پیج رسمی فرمانده‌پایگاه کوثر(مسجد حضرت‌ولیعصر عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتادم من هم اعتقاد داشتم که همه امور #عالم به اراده پروردگارم
💠 | لبخندی زدم و با آغاز کردم: "مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ته دلم (ع) رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین (ع) حرف زدم. ولی تو..." و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از اجازه داد تا ادامه دهم: "خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم." هر کلامی که میگفتم، بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هرچه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ به زبان بیاورم: "مجید! من اومدم امامزاده، گرفتم، هر روز دارم دعای میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!" در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی محبت پرسید: "چی رو امتحان کنم الهه جان؟" و من بیدرنگ جواب دادم: "خُب تو هم مثل من بگیر، مثل من نماز بخون..." و پیش از این که خطابه ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم و با کلماتی ساده پاسخم را داد: "الهه جان! من که از تو نخواستم بشی! من از تو نخواستم دست از خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!" سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: "ولی تو از من میخوای از عقایدم بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!" و پیش از آن که به من هر پاسخی دهد، با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من و تو همینجوری با هم ! من همینطوری که هستی هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو کم ندارم!" سپس رنگ تمنا گرفت و با هلال که لحظه ای از آسمان صورتش نمیشد، تقاضا کرد: "نمیشه تو هم همینجوری که هستم، داشته باشی؟" و خاطرش آنقدر بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا کلام پُر خواسته دلش را برآورده سازم: "مجید جان! منم همینجوری که هستی دارم!" و همین جمله ساده و از محبتم کافی بود تا به مباحثه مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای سراغ نداشته باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_یکم لبخندی زدم و با #مهربانی آغاز کردم: "مجید جان! من
💠 | به خاطرم آمد امشب ختم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در میهمان بودیم، این ختم صلوات میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: "مجید جان! رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم." و با گفتن این حرف، از بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت رفتم. تسبیح رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: "چندتا صلوات باید بفرستی؟" دانه های را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: "هر شب هزارتا." مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: "اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم." و منتظر نشد تا پاسخ را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی نشست و با گفتن "پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم." صلوات اول را فرستاد و ختم را آغاز کرد. چه حس بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 هم سری هم در سری بر ما همه تاجِ سری پادشاهی میکنی ای شاه تاجَت بر قرار... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۶) 😔باورم نمی‌شد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 (۵۷ - آخر) ✔️سختی‌های زندگی روزمره برای ما هم وجود داشت. جدا از مسائل مادی و مشکلات اقتصادی که برای همه هست، دلتنگی و دیدن جای خالی مرد خانواده، زندگی را از روال عادی خارج می‌کند. 😔در کنار این‌ها گاهی قضاوت‌های ناعادلانه و غیرمنصفانه برخی افراد هم نمک بر زخم آدم می‌شود اما این واقعیت که همسرم در راه خدا و برای جلب رضایتش شهید شده بود و خود خداوند در قرآن وعده داده است که سرپرست ماست و جای خالی‌اش را پر می‌کند، برای من بزرگ‌ترین حمایت معنوی بود... 🕊زمان شهادت همسرم دخترها در سنی بودند که خاطره پررنگی از حضور و درک پدر ندارند. 👌تمام تلاش من این است که همسرم را همان طور که بود به آن‌ها نشان دهم تا خودشان پدرشان را درک کنند. 🌱از طرف دیگر به توصیه یکی از دوستانم که فرزند شهید بود سعی کردم ارتباطم با همسرم را قطع نکنم. می‌دانستم خودش هم مراقب ماست و در شرایطی که حتی اموات تا حدودی امکان سرکشی به خانواده را دارند برای یک شهید قطعاً این امتیاز به شکل ویژه‌تری وجود دارد. پایان...💔 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۷ - آخر) ✔️سختی‌های زندگی روزمره برای ما هم وجود داشت
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... اگرچه حاج محمد به شهادت رسید اما راه حاج محمدها و حاج اصغرها همچنان با غیرتی علوی و فاطمی ادامه دارد... باشد که ما هم با قلم، قدم و خونمان زمینه ساز ظهور آقا امام زمان (عج) بشویم... الهی آمین🌹💐
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 حسین (ع) در کربلاست؟ نه! . . . کربلا در آغوش حسین (ع) ماست... از آغوش حسین (ع) امن تر کجاست؟ ✍علی اکبر بقایی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🧔🏼مرحوم آیت الله بهجت : 😓ما برای اوقات خواب خود افسوس می خوریم که چرا برای نمازشب بیدار نمی شویم. در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت می گذرانیم! ⬅️زیرا اگر در بیداری به توجه و بندگی مشغول بودیم، توفیق بیداری شب را نیز برای تهجد و خواندن نافله ی شب و تلاوت قرآن پیدا می کردیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 از شخصی پرسیدند : تا بهشت چقدر راه است ؟ گفت : یک قدم گفتند : چطور؟ گفت : مثل شهیدان یک پایتان را که روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_دوم به خاطرم آمد امشب ختم #صلواتم را فراموش کرده ام. ختم
💠 | با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان را جان دهد. عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطره ای آب! پدر با قامتی در هم در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: "الهه! الهه! یه چیزی بگو..." و شاید رنگ زندگی آنقدر از پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام شده بود، بالا آورده و جانی را که به رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: "پس چرا مجید نیومد؟" و به جای عبدالله که از گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: "زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد." نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم می پیچید و تصویر صورت ، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی می کرد: "آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!" از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا فاصله ای ندارد، برساند که مُهر لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: " ..." آنقدر گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_سوم با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف
💠 | من که حالا با دیدن او تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم: "دروغگو... ... ازت بدم میاد..." و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: "برو گمشو! ازت ! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..." همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هرچه میتوانم از مجید بگیرم و در برابر چشمان همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: "مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!" لعیا که خیال میکرد زیر بار مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!" اشک در چشمان محمد و عبدالله شده، فریادهای ابراهیم گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه کوبیدم و جیغ کشیدم: "از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت ! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و بود که نفسهایم را به شماره انداخته و را به سینه ام میکوبید. مجید بی آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و بر سرم فریاد زد: "الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان خش افتاده بود، جیغ زدم: "این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد ، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقال پیکرهای مطهر ۶۳ شهید دوران دفاع مقدس به میهن اسلامی از طریق مرز زمینی شلمچه ۱۴۰۰.۱.۱۹ 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 افتضاح آوران 🔺️ رهبر انقلاب: [جان بولتون] دو سه سال پیش گفته بود‌ که «ما عید ژانویه‌ را در تهران جشن خواهیم گرفت»؛ حالا خود آن شخص که به زباله‌دان تاریخ رفت، رئیسش هم با لگد و با افتضاح از کاخ سفید اخراج شد. ۹۹/۱۱/۱۹ گم و گور شد و رفت... هم خودش مفتضح شد، هم کشورش را مفتضح کرد. ۱۴۰۰/۰۱/۰۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊