❤️🍃
حُبّ حسین (ع)
در دلی بیدار می شود
که از خود و آنچه دوست دارد
در راه خدا گذشته باشد ...
✍ #شهید_سید_مرتضی_آوینی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۵) ✨خیالم با فکر کردن به این موضوع که امکانات پزشکی و
💔🌱💔🌱💔
🌱💍
💔
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۶)
😔باورم نمیشد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش در آن حال هم برایم غیرقابل تحمل بود.
✨دلم میخواست چیزی که دوست داشت و لایقش بود اتفاق بیفتد و به آرزویش برسد اما انتخاب بین شهادت و از دست دادنش سخت بود.
😢هم خاطرات زندگی مشترکمان جلوی چشمم بود و هم اشکهای همسرم. نمیخواستم خودخواه باشم. دیده بودم چقدر برای رسیدن به شهادت زحمت کشیده است.
💖دل به دریا زدم و دعا کردم به چیزی که لیاقتش را دارد برسد و به قول خودش امام علی (ع) به او نگاه کند. چند ساعت نگذشت که آرزویش برآورده شد و اتفاقی که سالها منتظرش بود افتاد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
شب عید فطر با عطر امیدی که به #سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به #یُمن توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و #عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در #بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان
بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.
آسمان صاف و پر #ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان #خودنمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی #آهسته گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر."
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش #موج میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه #قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به #خنده_ای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با #شیطنتی زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا #پشیمونی؟"
از سؤال سرشار از #شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر #لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم #بندر!" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین #شبی، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان #مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟"
و شنیدن همین جمله #کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه #اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان #منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند #لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!"
سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با #مهربانی دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو #بی_جواب نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به #تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_نهم شب عید فطر با عطر امیدی که به #سلامتی مادرم پیدا ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتادم
من هم اعتقاد داشتم که همه امور #عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و #خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان #چراغ زندگی اش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریه ها و ضجه های شبهای #امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم.
اشکم را پاک کردم و با #سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل #صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: "الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إن شاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من #مطمئنم که تو همین شبهای قدر #حاجتمون رو از خدا گرفتیم!"
و این از پاکی #پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان می آورد که #حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید #دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب #اهل_تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔔زنگ عبرت
📆سال 1400 و تعیین وظیفه ای برای همه!
نام امسال تقسیم کار و تعیین وظیفه عمومی است:
🔹اگر میتوانی در مسیر تولید قدم بگذار
🔸اگر نمیتوانی، از تولید داخل پشتیبانی کن
🔹اگر آن هم نمیتوانی، حداقل با رأی درست در خرداد از مسیر تولید مانع زدایی کن!
🔸در این جهاد همه (مردم و مسئولین) باید تلاش کنیم...
#انتخابات📊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
إِنّ حُبّنَا لَتُسَاقِطُ الذّنُوبَ كَمَا تُسَاقِطُ الرّيحُ الْوَرَقَ
محبّت ما اهل بيت سبب ريزش گناهان است، چنانكه باد، برگ درختان را مى ريزد.
#امام_حسين (ع)|
حياة الامام الحسين، ج ۱ ص۱۵۶📘
پ.ن : البته اگر حضرات محبوب ما هستند باید در عمل کاری را انجام دهیم که آنها دوست دارند، وگرنه محبتی که لق لقه ی زبان است و در عمل پی نفس خودمون باشیم، به درد نمی خورد.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
👌خیلی ها حاج اصغر را با 🎉جشن های نیمه شعبانی که میگرفت یادشون میاد. هرسال در محله ملک آباد بزرگترین جشن #نیمه_شعبان را میگرفت. جشن هایی که همیشه مثال زدنی بود.
📆دو تایمدر سال بود که همه دوستان رو دور همجمع میکرد. اولیش محرم دومیش نیمه شعبان.
😅یه جوری شده بود که در سال هایی که حاج اصغر نبود، چند وقت قبل نیمه شعبان بچه ها دور هم جمع میشدن میگفتن پایه هستید از اون جشن های اصغری بگیریم.
✍پیج رسمی #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور فرماندهپایگاه کوثر(مسجد حضرتولیعصر عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتادم من هم اعتقاد داشتم که همه امور #عالم به اراده پروردگارم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
لبخندی زدم و با #مهربانی آغاز کردم: "مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ته دلم #امام_علی (ع) رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین (ع) حرف زدم. ولی تو..." و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از #آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: "خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که #من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم."
هر کلامی که میگفتم، #صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هرچه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ #پروایی به زبان بیاورم: "مجید! من اومدم امامزاده، #احیا گرفتم، هر روز دارم دعای #توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!"
در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی #شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم #قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی #لبریز محبت پرسید: "چی رو امتحان کنم الهه جان؟" و من بیدرنگ جواب دادم: "خُب تو هم مثل من #وضو بگیر، مثل من نماز بخون..."
و پیش از این که خطابه ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم #خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: "الهه جان! من که از تو نخواستم #شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از #عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد #عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!" سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: "ولی تو از من میخوای از عقایدم #دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!"
و پیش از آن که به من #مجال هر پاسخی دهد، با لحنی #عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! من و تو همینجوری با هم #خوشبختیم! من همینطوری که هستی #عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو #هیچی کم ندارم!" سپس #چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال #لبخندی که لحظه ای از آسمان صورتش #مخفی نمیشد، تقاضا کرد: "نمیشه تو هم همینجوری که هستم، #قبولم داشته باشی؟"
و خاطرش آنقدر #عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس #قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا کلام پُر #مهرم خواسته دلش را برآورده سازم: "مجید جان! منم همینجوری که هستی #دوست دارم!"
و همین جمله ساده و #سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه #عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی #عاشقانه_مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری #شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای #دنیا سراغ نداشته باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_یکم لبخندی زدم و با #مهربانی آغاز کردم: "مجید جان! من
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_دوم
به خاطرم آمد امشب ختم #صلواتم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به #روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در #امامزاده میهمان #حصیرش بودیم، این ختم صلوات #معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: "مجید جان! #یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم."
و با گفتن این حرف، از #جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت #اتاق رفتم. تسبیح #سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: "چندتا صلوات باید بفرستی؟" دانه های #تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: "هر شب هزارتا."
مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: "اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم." و منتظر نشد تا پاسخ #تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با #تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی #قالیچه نشست و با گفتن "پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم."
صلوات اول را فرستاد و ختم #صلواتش را آغاز کرد. چه حس #خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت #سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب #عید_فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان #نازنینش بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هم سری
هم در سری
بر ما همه تاجِ سری
پادشاهی میکنی ای شاه
تاجَت بر قرار...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۶) 😔باورم نمیشد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش
💔🌱💔🌱💔
🌱💍
💔
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۷ - آخر)
✔️سختیهای زندگی روزمره برای ما هم وجود داشت. جدا از مسائل مادی و مشکلات اقتصادی که برای همه هست، دلتنگی و دیدن جای خالی مرد خانواده، زندگی را از روال عادی خارج میکند.
😔در کنار اینها گاهی قضاوتهای ناعادلانه و غیرمنصفانه برخی افراد هم نمک بر زخم آدم میشود اما این واقعیت که همسرم در راه خدا و برای جلب رضایتش شهید شده بود و خود خداوند در قرآن وعده داده است که سرپرست ماست و جای خالیاش را پر میکند، برای من بزرگترین حمایت معنوی بود...
🕊زمان شهادت همسرم دخترها در سنی بودند که خاطره پررنگی از حضور و درک پدر ندارند.
👌تمام تلاش من این است که همسرم را همان طور که بود به آنها نشان دهم تا خودشان پدرشان را درک کنند.
🌱از طرف دیگر به توصیه یکی از دوستانم که فرزند شهید بود سعی کردم ارتباطم با همسرم را قطع نکنم. میدانستم خودش هم مراقب ماست و در شرایطی که حتی اموات تا حدودی امکان سرکشی به خانواده را دارند برای یک شهید قطعاً این امتیاز به شکل ویژهتری وجود دارد.
پایان...💔
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۷ - آخر) ✔️سختیهای زندگی روزمره برای ما هم وجود داشت
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست...
اگرچه حاج محمد به شهادت رسید اما راه حاج محمدها و حاج اصغرها همچنان با غیرتی علوی و فاطمی ادامه دارد...
باشد که ما هم با قلم، قدم و خونمان زمینه ساز ظهور آقا امام زمان (عج) بشویم...
الهی آمین🌹💐
❤️🌱
حسین (ع) در کربلاست؟
نه!
.
.
.
کربلا در آغوش حسین (ع) ماست...
از آغوش حسین (ع) امن تر کجاست؟
✍علی اکبر بقایی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🧔🏼مرحوم آیت الله بهجت :
😓ما برای اوقات خواب خود افسوس می خوریم که چرا برای نمازشب بیدار نمی شویم. در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت می گذرانیم!
⬅️زیرا اگر در بیداری به توجه و بندگی مشغول بودیم، توفیق بیداری شب را نیز برای تهجد و خواندن نافله ی شب و تلاوت قرآن پیدا می کردیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
از شخصی پرسیدند :
تا بهشت چقدر راه است ؟
گفت : یک قدم
گفتند : چطور؟
گفت : مثل شهیدان یک پایتان را که روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_دوم به خاطرم آمد امشب ختم #صلواتم را فراموش کرده ام. ختم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق #خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در #رگهایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از #سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم #جریان داشت.
عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و #محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع #رعشه_های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض #سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان #بی_حرکتم را جان دهد.
عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که #لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ #قفل شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطره ای آب! پدر با قامتی در هم #تکیده در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد.
مات و #مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای #مادری است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر #مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای #لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند #گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: "الهه! الهه! یه چیزی بگو..."
و شاید رنگ زندگی آنقدر از #چهره_ام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام #حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به #حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: "پس چرا مجید نیومد؟" و به جای عبدالله که از #شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: "زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد."
#اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی #گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم می پیچید و تصویر صورت #زردش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه #حجم سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر.
عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به #صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که #وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی #التماس می کرد: "آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!"
از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در #خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان #بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا #مرگ فاصله ای ندارد، برساند که مُهر لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: " #پست_فطرت..."
آنقدر #صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام #قلب در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را #شنید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_سوم با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
من که حالا با دیدن او #جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم: "دروغگو... #نامرد... ازت بدم میاد..." و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان #لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: "برو گمشو! ازت #متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..."
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هرچه میتوانم از مجید #فاصله بگیرم و در برابر چشمان #حیرت_زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: "مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم #شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!"
لعیا که خیال میکرد زیر بار #مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از #آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد #قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: #ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این #قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!"
اشک در چشمان محمد و عبدالله #خشک شده، فریادهای ابراهیم #خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، #مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از #کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه #مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: "از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت #متنفرم! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و #ناله_هایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و #قلبم را به سینه ام میکوبید.
مجید بی آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش #پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط #شانه_هایش که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: "الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق #دلم را به همه نشان دهم.
با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان #ضجه_هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: "این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد #امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای #توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقال پیکرهای مطهر ۶۳ شهید دوران دفاع مقدس به میهن اسلامی از طریق مرز زمینی شلمچه
۱۴۰۰.۱.۱۹
#استوری📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 افتضاح آوران
🔺️ رهبر انقلاب: [جان بولتون] دو سه سال پیش گفته بود که «ما عید ژانویه را در تهران جشن خواهیم گرفت»؛ حالا خود آن شخص که به زبالهدان تاریخ رفت، رئیسش هم با لگد و با افتضاح از کاخ سفید اخراج شد.
۹۹/۱۱/۱۹
گم و گور شد و رفت... هم خودش مفتضح شد، هم کشورش را مفتضح کرد.
۱۴۰۰/۰۱/۰۱
#افول_آمریکا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊