eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند در تمام مدت سرش بالا نیامد…نگاهش هم به زمین دوخته بود.. 🍃خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمیندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم شه؟! 👌گفت: من نگاه‌نمیکنم تاخدا مرا نگاه‌کند! 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_ششم دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی م
💠 | حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریستهای بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: سال پیش همچین روزی، یه عده از یکی از مراکز شرک رو تو سامرا کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن!" سپس چشمانش به هوای شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرمها رو با یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!" سپس از جا بلند شد و همانطور که شال را روی سرش مرتب می کرد تا را کامل کند، با ادامه داد: "حالا هی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی خرابش میکنیم!" مات و متحیّرِ مغز خشک و فکر این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که را به دقت رعایت میکرد، بی حجابی را میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم شیطانی اش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل قد کشیده است. چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زبان های نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هفتم حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و #مانده بودم چه
💠 | پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که از وحشت به عقب کشیده بود، او به برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!" نوریه باور نمیکرد از زبان چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید میکردم که آتش چشمانش از آذرخش و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: "این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!" و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از شیطانی نوریه بر سینه اش میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: "بهت آدرس دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، ! اونی که اسلامه، ! اونوقت سرِ تو بچه رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📲 استوری همسر در واکنش به هتک حرمت به نام این شهید هسته‌ای @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 🌹آرمیتا می‌گفت : فکر می‌کردم (مثل کارتون‌ها) وقتی کسی تیر می‌خورد، دوباره زنده می‌شود و بلند می‌شود. تصورم در مورد مرگ و لحظه‌ای که بابا تیر خورد، این بود. بعد به تدریج فهمیدم آن تصوری که من دارم با آنچه که در واقعیت اتفاق می‌افتد، خیلی فرق دارد. 😔طبیعی هم هست، آن موقع چهار سال و نیمش بود. ولی من فکر می‌کنم این اتفاق، گذشته از صدماتی که داشت، هم من، هم آرمیتا را بزرگ کرد. اتفاقاً در موقعیت‌هایی که آدم با بحران، یک مسأله‌ی سخت را می‌گذراند، معلوم می‌شود آدم‌ها با خودشان چند چندند. ✔️واقعاً‌ قبل از شهادت داریوش تصور اینکه بتوانم از پس چنین حادثه‌ای بربیایم، در مخیله‌ام نمی‌گنجید. معمولاً خدا بر مبنای ظرفیت آدم‌ها اتفاقات را برایشان پیش می‌آورد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃💔 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ سلام بر آن آغشته به خون... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹، آل عمران﴾ [ای پیامبر!] هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. 🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 حمید شعری را شبها در حرم حضرت زینب (س) می خواند و ناله می زد و می گفت: "علوی می جنگم، مرتضوی می میرم، انتقام حرم زینب و من می گیرم، حسنی مذهبم و حسینی آیینم، من پای ناموس علی شاهرگم و میدم" و در نهایت هم ترکش به شاهرگش نشست. لحظات آخر خون بدنش داشت تمام می شد. اصلا تقلی نمی کرد، دوستی گفت حمید اذان شده نماز بخون. آرام آرام چشمهاش بسته می شد. گفت حمید اربابت روز عاشورا تو معرکه نماز خوند توام باید وسط معرکه نماز بخونی، به جای نماز بگو الله اکبر، صدایش نیامد ولی لبهایش تکان خورد و اینگونه نماز خواند و به ارباب باوفایش رسید. 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔴شبکه خبر، هم اکنون گفت و گوی رئیس جمهور منتخب مردم، سیدابراهیم با خبرنگاران
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه ا
💠 | باید باور میکردم مجید همه حرفهای را شنیده و سرانجام آتش خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به آمد و با صدایی که از پریشانی به افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای داد: "خیلی از میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه دیدم که نوریه شبیه پاره ای از از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های وارش را میشنیدم که به من و ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای میکشید. تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش میخواندم که از آنچه با کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال الهه اش به تپش افتاده بود که با صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم و به پای حال زارم به ظاهر که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله تکان خوردن نداشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊