eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎🌱 تصویر قشنگی است که در صحنه ی محشر ما دور حسینیم و بهـشت است، که مات است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... #قسمت_سوم 💠 در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دان
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 🔦دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: ✨«نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!» کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. 😔پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه ☘️ که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید... سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘عصر پنجشنبه بود تعدادی جوان که ۱۵ نفری می شدند سر مزار شهید حضور داشتند. یکی از آنها در حال صحبت کردن برای بقیه بود وقتی که صحبتش تمام شد، نشست و سنگ قبر شهید را بوسید از او دلیل کارش را جویا شدیم او گفت : 🎓دانشجو دانشکده شهید باهنر هستم و نزدیک به ۲ سال بود که با شنیدن کراماتی از سردار شهید موسوی هر وقت موفق می شدم به سر مزارش می آمدم. خیلی دوست داشتم به زیارت (ع) مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلائلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اسباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سر مزارش آمدیم و رو به عکس شهید کردم و از او خواستم تا ۳ روز آینده اسباب سفرم را فراهم کند هنوز ۳ روز تمام نشده بود که به من خبردادند خودت را برای زیارت امام رضا (ع) آماده کن و مشرف شدم و از آن روز به بعد من و دوستانم بیشتر از قبل با ایشان انس پیدا کردیم.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
علی فانیطبیب ما، ای حبیب ما.mp3
زمان: حجم: 3.61M
❤️🍃 ای حبیب ما ای طبیب ما... نور تو می تابد در آسمان دلم... حبیب ما ای حبیب ما... 🎙با صدای علی فانی به مناسبت ولادت (ع) 💎 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💠مراسم چهلمین روز خاکسپاری در بهشت زهرا (س) تهران در شب ولادت (ع) ۹۹.۰۴.۱۲ ✔️با رعایت تمام دستورات بهداشتی مقابله با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 یا (ع) پاسخ این خواهشم در بند امضـای شماست... الغرض یک حرف دارم با تو آن هم کربلاست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
دوستان به دلیل حق نشر از انتشار رمان معذورم. متوجه شدم در کتابفروشی ها عرضه میشود با عنوان مهاجران. اِن شاءالله رمان دیگری از شهدا و جبهه مقاومت قرار میدم. با تشکر از همراهی شما🌹🍃
✍️ 🍀وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💔دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 😇با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» ⏱تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 🍃ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید : «مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد : «ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. ☺️دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت... چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم : «از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : «من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» ✨و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊