eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎🍃 : اگر در دلی ایمان باشد نمی تواند حسین را دوست نداشته باشد، چون حسین مجسمه ای است از ایمان. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این طفل به قدری به اباعبدالله علاقه‌مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقه‏‌ های او در تاریخ به شدت منعکس شده است. برای اباعبدالله از نظر الهی یک امتحان بسیار بزرگی بود وقتی که احساس می‌کرد که باید از طفلی که اینقدر برای او عزیز است و اینقدر آن طفل او را دوست می‏‌دارد جدا بشود. در یکی از وداع‌ها اباعبدالله آمدند و این طفل گریه می‌کرد، اشعاری به حضرت نسبت داده‌اند : سَیطولُ بَعْدی یا سَکینَةُ فَاعْلَمی‏ مِنْک الْبُکاءُ اذِ الْحَمامُ دَعانی‏ لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِک حَسْرَةً مادامَ مِنِّی الرّوحُ فی جُثْمانی‏ فَاذا قُتِلْتُ فَانْتَ اوْلی‏ بِالَّذی‏ تَأْتینَهُ یا خیرَةَ النِّسْوانِ‏ فرمود: دخترکم! فعلًا گریه نکن، تو بعدها گریه‌ های طولانی داری، فرصتهای زیادی برای گریه داری. تا من زنده هستم تو گریه نکن، گریه‌‏ات را بگذار برای بعد از رفتن من. 😭بعد فرمود: «لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِک حَسْرَةً» مگر نمی‌‏دانی که این دانه‏‌های اشک تو آتش به دل پدرت می‌زند. مادامی که روح در بدن من هست مرا با این اشکها آتش نزن، وقتی من کشته شدم آن وقت اختیار با توست، هرچه دلت می‌خواهد گریه کن.
🌱 🏴 در روز عاشورا می‌آید بر درِ خیمه می‌آیستد، خطاب می‌کند به خواهر بزرگوارش: یا اختاه! ایتینی بِوَلَدِی الرَّضیع‏ طفل شیرخوار مرا بیاور، حَتّی‏ اوَدِّعَهُ‏ برای اینکه می‌خواهم با او هم وداع و خداحافظی کنم. با اینکه مادر این طفل در آنجا حیات دارد، ولی اباعبدالله می‌خواهد ثابت کند که قافله سالار بعد از من زینب است، لذا به خواهرش خطاب می‌کند. زینب می‌رود طفل شیرخوار اباعبدالله را می‌آورد.   حسین به چهره این طفل نگاهی می‌کند. چند روز است که مادرش [سیراب نبوده است‏] خود به خود در این طفل اباعبدالله آثار گرسنگی و تشنگی پیداست. حسین که کانون محبت است، این طفل را می‌گیرد برای اینکه ببوسد. دشمن به یکی از افراد عسکر خودش فرمان می‌دهد که ببین چه هدف خوبی پیدا کردی، اگر بتوانی مهارت به خرج بدهی نشانه کنی. می‌گوید: چه را نشانه کنم؟ می‌گوید: کودک را. همان‏طور که طفل در دست اباعبدالله است، یک وقت می‌بینند مثل مرغ سربریده دارد دست و پا می‌زند. ولی حسین، آن کوه وقار، کاری که می‌کند این است که مشت‌هایش را پر از خون می‌کند و به طرف آسمان می‏پاشد: هَوْنٌ عَلَی انَّهُ بِعَینِ اللهِ‏ در راه رضای حق است و چشم حق دارد می‌بیند، دیگر بر حسین ناگوار نیست. 😭😭
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
آخ یاابوالفضل.... #وفات_حضرت_ام_البنین(س)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor
💔 اشعاری است از مادرش ‏امّ البنین، چون شب معمول است که ذکر مصیبت این مرد بزرگ می‌شود، آن را هم عرض می‌کنم. امّ البنین مادر در حادثه کربلا زنده بود ولی در کربلا نبود، در مدینه بود. در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند. این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع می‌آمد و در آنجا برای فرزندان خودش نوحه سرایی می‌کرد. نوشته‌اند اینقدر نوحه سرایی این زن دردناک بود که هر که می‌آمد گریه می‌کرد، حتی مروان حکم که از دشمن ترین‏ دشمنان بود. این زن گاهی در نوحه سرایی خودش همه بچه هایش را یاد می‌کند و گاهی بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنی ارشد فرزندان او بود، هم از نظر کمالات جسمی و روحی. من یکی از دو مرثیه‌‏ای را که از این زن به خاطر دارم برای شما می‌خوانم. به طور کلی عربها مرثیه را خیلی جانسوز می‌خوانند. این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهی این گونه می‌خواند، می‌گوید: یا مَنْ رَأَی الْعَبّاسَ کرَّ عَلی‏ جَماهیرِ النَّقَدِ وَ وَراهُ مِنَ ابْناءِ حَیدَرَ کلُّ لَیثٍ ذی لَبَدٍ انْبِئْتُ أنَّ ابْنی اصیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطوعَ یدٍ وَیلی عَلی‏ شِبْلی امالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ لَوْ کانَ سَیفُک فی یدَیک لَما دَنی‏ مِنْک احَدٌ می‌گویدای چشم ناظر، ای چشمی که در کربلا بودی و آن مناظر را می‌دیدی، ای کسی که در کربلا بودی و می‌دیدی، ای کسی که آن لحظه را تماشا کردی که شیر بچه من ابوالفضل از جلو، شیربچگان دیگر من پشت سرش بر این جماعت پست حمله برده بودند، ای چنین شخصی، ای حاضر وقعه کربلا، برای من یک قضیه‌‏ای نقل کرده‌اند، من نمی‌دانم راست است یا دروغ، آیا راست است؟ به من این‏جور گفته‌اند، در وقتی که دستهای بچه من بریده بود، عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد، آیا راست است؟ 😭😭😭😭 بعد می‌گوید : ابوالفضل، فرزند عزیزم! من خودم می‌دانم اگر تو دست می‌داشتی مردی در جهان نبود که با تو روبرو بشود. اینکه آمدند چنین جسارتی کردند برای این بود که دستهای تو از بدن بریده شده بود.... 😭😭😞😞
: اگر در دلی ایمان باشد نمی تواند حسین را دوست نداشته باشد، چون حسین مجسمه ای است از ایمان. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌱 جناب قاسم برادری دارد به نام عبدالله. امام حسن ده سال قبل از شهید شد، مسموم شد و از دنیا رفت. سن این طفل را هم ده سال نوشته‌اند؛ یعنی وقتی که پدر بزرگوارش از دنیا رفته، او تازه به دنیا آمده و شاید بعد از آن بوده است. به هر حال از پدر چیزی یادش نبود. و در خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله برای او، هم عمو بود و هم به منزله پدر. اباعبدالله به عمه این طفل، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود که مراقب این بچه‌ها بالخصوص باشند. این پسر بچه‌ها مرتب تلاش می‌کردند که خودشان را به وسط معرکه برسانند ولی مانع می‌شدند. نمی‌دانم در آن لحظات آخر که اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد که یکمرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب (سلام الله علیها) دوید که او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها کرد و گفت: «وَاللهِ لا افارِقُ عَمّی» به خدا قسم من از عمویم جدا نمی‌شوم. 😔😔 به سرعت خودش را به اباعبدالله رساند در حالی که ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حرکت برایشان خیلی کم بود. این طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموی بزرگوار انداخت. اباعبدالله او را در دامن گرفت. او شروع کرد به صحبت کردن با عمو. در همان حال یکی از دشمنان آمد برای اینکه ضربتی به اباعبدالله بزند. این بچه دید که کسی آمده به قصد کشتن اباعبدالله؛ شروع کرد به بدگویی کردن: ای پسر زناکار! تو آمده‌ای عموی مرا بکشی؟ به خدا قسم من نمی‌گذارم. او که شمشیرش را بلند کرد، این طفل دست خودش را سپر قرار داد. در نتیجه بعد از فرودآمدن شمشیر، دستش به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عمّاه! عمو جان! دیدی با من چه کردند؟!. 😭 ، حماسه حسینی، ج ۱، ص۳۷۰
🌱 (ع) قاسم به میدان می‌رود. چون کوچک است، اسلحه ‏ای که با تن او مناسب باشد، نیست. ولی در عین حال شیربچه است، شجاعت به خرج می‌دهد، تا اینکه با یک ضربت که به فرقش وارد می‌آید از روی اسب به روی زمین می‏ افتد. حسین با نگرانی بر در خیمه ایستاده، اسبش آماده است، لجام اسب را در دست دارد، مثل اینکه انتظار میکشد. ناگهان فریاد «یا عَمّاهْ» در فضا پیچید، عموجان من هم رفتم، مرا دریاب! مورخین نوشته‌اند حسین مثل باز شکاری به سوی قاسم حرکت کرد. کسی نفهمید با چه سرعتی بر روی اسب پرید و با چه سرعتی به سوی قاسم حرکت کرد. عده زیادی از لشکریان دشمن (حدود دویست نفر) بعد از اینکه جناب قاسم روی زمین افتاد، دور بدن این طفل را گرفتند برای اینکه یکی از آنها سرش را از بدن جدا کند. یکمرتبه متوجه شدند که حسین به سرعت می‌آید. مثل گله روباهی که شیر را می‌بیند فرار کردند و همان فردی که برای بریدن سر قاسم پایین آمده بود، در زیر دست و پای اسبهای خودشان لگدمال و به درک واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود که کسی نفهمید قضیه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند. «فَاذَنْ جَلَسَ الْغُبْرَةُ» تا غبارها نشست، دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامنّ گرفته است. فریاد مردانه حسین را شنیدند که گفت: «عَزیزٌ عَلی‏ عَمِّک انْ تَدْعُوَهُ فَلایجیبُک اوْ یجیبُک فَلاینْفَعُک» فرزند برادر! چقدر بر عموی تو ناگوار است که فریاد کنی و عموجان بگویی و نتوانم به حال تو فایده‌ای برسانم، نتوانم به بالین تو بیایم و یا وقتی که به بالین تو می‌آیم کاری از دستم برنیاید. 😭😭 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🏴 شهادت حضرت علی اکبر(ع) این‏طور بود که علی اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بی‌نظیری مبارزه کرد. بعد از آن که مقدار زیادی مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش- که این جزء معمای تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است؟- گفت: پدرجان‏ «الْعَطَش»! تشنگی دارد مرا میکشد، سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده است، اگر جرعه ‏ای آب به کام من برسد نیرو می‌گیرم و باز حمله می‌کنم. این سخن جان اباعبدالله را آتش می‌زند، می‌گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولی من به تو وعده می‌دهم که از دست جدّت پیغمبر آب خواهی نوشید. این جوان می‌رود به میدان و باز مبارزه می‌کند. مردی است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوی حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحرای کربلا بوده است. البته در جنگ شرکت نداشته ولی اغلب قضایا را او نقل کرده است. می‌گوید: کنار مردی بودم. وقتی علی اکبر حمله می‌کرد، همه از جلوی او فرار می‌کردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعی بود، گفت: قسم می‌خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم: تو چکار داری، بگذار بالأخره او را خواهند کشت. گفت: خیر. علی اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علی اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند. در اینجا فریاد کشید: «یا ابَتاه! هذا جَدّی رَسولُ الله» پدر جان! الآن دارم جدّ خودم را به چشم دل می‌بینم و شربت آب می‏نوشم. اسب، جناب علی اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبی که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم. اینجاست که جمله عجیبی نوشته‌اند: «فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الی‏ عَسْکرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یا بی بی رباب🖤💔 یکی از این هشت نفر که مادرانشان در کربلا بوده‌اند جناب عبدالله بن الحسین بن علی بن ابی طالب است که در میان ما به علی اصغر معروف است، طفل شیرخواره اباعبدالله. بنا بر آنچه در مقاتل معتبر هست، شهادت این طفل در مقابل خیمه صورت گرفته است. آقا اباعبدالله طفل را برای بوسیدن و خداحافظی در بغل گرفتند: یا اخْتاه ایتینی بِوَلَدِی الرَّضیعِ حَتّی‏ اوَدِّعَهُ. نوشته‌اند در همان حالی که اباعبدالله طفل را می‌‏بوسیدند و مادرش نیز همان جا ایستاده بود، با اشاره پسر سعد تیری می‌آید و گلوی این طفل را پاره می‌کند. ، آزادی معنوی، ص۱۹۲ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊