شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_نهم سلام #نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_ام
عبدالله بود که #هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: "الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!" نفهمیدم چطور #مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل #درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: "من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!"
مانده بودم #تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت #مردانه_اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از #شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد.
به سختی چادر را به #سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم #چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم #حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن "یه #خبر به بابا بدم." با پدر تماس گرفت.
دست داغ از #تب مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان #اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: "چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه..." صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن "الحمدالله!" گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: "مامان خوبی؟" لبخندی #بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به #بیمارستان رسیدیم.
اورژانس #شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر #پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و #نغمه ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هرچه کردیم اصرارمان برای #پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد.
در راه برگشت، #بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن #چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_ششم صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به #شماره افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه #بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با #خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم #فریاد کشید:
"الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست #نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست #نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ #خودت و این بچه میاری؟!!!"
و بعد مثل اینکه نگاه #نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم #شعله کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم #سگ_چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به #جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه #عاشقش از چشمان #اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج #نگرانی_اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید #آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره #آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه #حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که #عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که #شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه #عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر #سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش #اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا #تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر #گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه #تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊