شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_یکم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_دوم
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه ها میدوید و #خوشه_های خالی خرما را نوازش میداد و بارش های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از #بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد. روزهای آخرِ دی ماه سال ۹۱ به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین #زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه #قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های #حریر ساده جایشان را به پرده های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده ای زیبا که چند روز پیش در #بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد.
چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله بازمیگردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و #قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: "این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم."
در تأیید حرف مادر، اشاره ای به ظرف #بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: "مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!" که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد.
عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن "چقدر سنگینه!" کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنانکه دست در کیسه ها میکرد، گفت: "بجُنبید پرده ها رو دربیارید تا بییشتر از این #چروک نشده!' با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به #آشپزخانه رفت.
همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ #خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود؛ #پرده هایی استخوانی رنگ با #والان هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقره ای رنگ خودنمایی میکرد.
حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه ای که #خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است.
مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن "خیلی قشنگ شده!" رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: "عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای #خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با #شیطنت پرسیدم: "تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!" خندید و گفت: "تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!"
از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: "کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود." مادر با دو انگشت #قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: "چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: "آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن "خُب به سلامتی!" نشان داد دل #مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊