eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 | من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش ، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی عبدالله خلاصم کند، کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید استراحت میکردم و او هم روی مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟" نفس عمیقی و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با کیف دنیا رو میکنه!" سپس به دقیق شد و با کینه ای که از به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم زده؟" از شنیدن این خبر از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو ، خوش میگذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم کرد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_نهم من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم
💠 | راننده، اتومبیل را کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و به سر رسیده بود. مجید را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به گرفته و قدمی عقبتر از ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از بودنش بود و به حرمت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم آمد گفت و با نهایت مهربانی کرد تا داخل شویم. خم شد تا ساک را از روی بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مشکل است که خودش پیشدستی کرد، را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن باخبر کرد. با احساس از خجالت و غریبی، پشت سرِ قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان ، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_شانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست
💠 | (آخر) هوا رو به بود که آسید احمد و هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبريز رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد سر شانه اش زد و با پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما به زمان بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که توفيق داده زائر امام حسین هم باشیم، دیگه نباید به خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه اینکه دل خودمون چی می خواد!» سپس به خیل که در اطراف در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی ادامه داد: «زمان اربعین این جا مثل صحرای میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت آسید احمد شد و من نمی توانستم به اعتقادش پی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم شده و بایستی از همین صبح، حرکتمان را به سمت آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم (ع) وداع کرده و با اراده ای ، به سمت جاده به کربلا به راه افتادیم. موکب های از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر مستقر شده و هریک به وسیله ای به رهگذران می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز نگذشته بود که خادمان با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمت مان آمدند. نان را با احترام می کردند و با چه مهر و استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊