شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دهم
من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را #ببیند که با گوشه چادرم صورت #خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر #سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد.
هر چند سعی میکردم به رویش #بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی #برادرانه عبدالله خلاصم کند، #تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!"
وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید #بیشتر استراحت میکردم و او هم روی #مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو #خط کشیدی!"
و شاید عقده ای که از وضعیت #خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده #نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای #اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟"
نفس عمیقی #کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به #اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، #نگران حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟"
که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و #پاسخ داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون #خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با #عروسش کیف دنیا رو میکنه!" سپس به #چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از #نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم #نوریه زده؟"
از شنیدن این خبر #سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی #چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو #نمی_بینی، خوش میگذره؟"
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم #مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف #مجید آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم #نوریه کرد؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_نهم من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصتم
راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و #انتظارمان به سر رسیده بود.
مجید #کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره #پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که #خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله #معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
طول دیوارهای #سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از #بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان #سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه #نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را #دوچندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو #تماشای این منظره رؤیایی شویم.
از شدت کمردرد دست به #کمر گرفته و قدمی عقبتر از #مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی #زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار #صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد.
#روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از #سید بودنش بود و به حرمت #شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی #خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که #سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم #خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی #تعارفمان کرد تا داخل شویم.
#مجید خم شد تا ساک را از روی #زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای #مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، #ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن #میهمانان باخبر کرد.
با احساس #ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ #مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان #نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه #سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، #نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص #ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_شانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هفدهم
هوا رو به #روشنی بود که آسید احمد و #مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به #ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبريز #حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!»
که آسید احمد #دستی سر شانه اش زد و با #مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما به زمان #خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که #خدا توفيق داده #اربعین زائر امام حسین هم باشیم، دیگه نباید به #لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد #راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه اینکه دل خودمون چی می خواد!»
سپس به خیل #جمعیتی که در اطراف #حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی #عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین این جا مثل صحرای #محشر میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای #امام_حسین(ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!»
و چه #پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت #نورانی آسید احمد شد و من نمی توانستم به #عمق اعتقادش پی ببرم که در سکوتی ساده
سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم #ناامید شده و بایستی از همین #امروز صبح، حرکتمان را به سمت #کربلا آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم #امام_علی(ع) وداع کرده و با اراده ای #عاشقانه، به سمت جاده #نجف به کربلا به راه افتادیم.
موکب های #پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر #نجف مستقر شده و هریک به وسیله ای به رهگذران #خدمت می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای #استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز #لحظاتی نگذشته بود که خادمان #موکب با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمت مان آمدند.
#ظرف نان را با احترام #تعارفمان می کردند و با چه مهر و #محبتی استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور #چشم خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه #حلاوتی را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊