eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_چهارم از سؤال #بی_مقدمه_اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسید
💠 | به یاد روزهای سختی که بر من و مادر گذشت، چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: "مجید به من دروغ گفت!" عبدالله اشکی را که در جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با پاسخ را داد: "الهه جان! مجید به تو نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه میده. اون فقط میخواسته کاری رو که به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه." سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: "خُب اگه اون میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: "خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!" و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را بخشد که با صدایی آهسته پرسید: "میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از بری خونه ات؟" و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: "الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش به این زودیها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: "عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!" و چقدر تحمل این و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی تمام دردهایم بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پانزدهم گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد
💠 | همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته میخواندم. این روزها بیشتر از با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم میداد، هم داروی دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با این همه در این گوشه ، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت کنم. آیه آخر سوره را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: "من حبیبه هستم، زن حاج . اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊