📦بعد از یکی از عملیات ها چند تا جعبه ی خالی با خودش آورده بود. زن همسایه که دید به کنایه گفت:
😏انگار آقای برونسی دستِ پر تشریف آوردند. حتما یه چیزی واسه بچه هاست.
🌹عبدالحسین وقتی عصبانیت من رو دید با خنده گفت:
حتما کسی خانم ما را ناراحت کرده!
😔گفتم:
زن همسایه فکر کرده توی جعبهها چیزی گذاشتی و آوردی واسه بچه ها.
👌عبدالحسین که سعی میکرد ناراحتی من رو برطرف کنه گفت:
به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های بیشتری بیاره!
تا اومدم حرف دیگه ای بزنم، حالت #پدرانه به خودش گرفت شروع کرد به دلداری دادن. اونقدر گفت و گفت، تا آروم شدم.
#دفاع_مقدس
#شهید_عبدالحسین_برونسی
منبع: کتاب خاک های نرم کوشک، ص۱۴۳
#کلام_بزرگان
از هر چیزی که محیط خانواده را متشنج و دچار افسردگی و هیجانهای بیمورد نماید اجتناب کنید، هم زن و هم مرد بنا را بر سازش و همزیستی بگذارند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
📜 #خاطره_شهید
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد. می گفت : کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم: حتما از این خانمهاییه که میان جبهه.
اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار آن خانم را نمی دیدند، قضیه عجیب برام سؤال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید.
کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم : خانم؛ جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟
یک آن یاد امام حسین (سلام الله عليه) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار نشسته بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمودند : هرکس که یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش میکنیم.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
📚 خاک های نرم کوشک - سعید عاکف
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شبی که فردایش قرار بود برود جبهه با هم رفتیم خانه تک تک فامیلها از همه حلالیت طلبید، دستِ آخر هم بُردمان حرم خدمت امام رضا (ع) خودش یکی یکی بچهها را
بُرد دور ضریح طواف داد؛ از حرم که آمدیم بیرون گفت:
«امشب سفارشتون رو به آقا امام رضا (ع) کردم، به آقا گفتم من دارم میرم جبهه
شما به بچه های من سری بزنید گفتم بیان از شما خبر بگیرن. اگه یک وقتی کاری داشتید برید و کارتون رو به امام رضا (ع) بگید،
من شما رو سپردم دستِ #امام_رضا(ع)»
#روایت_همسر_شهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊