eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_دوم نمیفهمیدم #امت_اسلامی چه نیازی به حضور #واسطه رح
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊