eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم #جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چ
💠 | دقایقی میشد که زیر را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه بدی بود که در یک خانه غریبه، نشسته بودم، نه کسی بود که باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این را تماشا میکردم. هر بار که دور خانه زیبایش چرخ میزد، تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش میسوخت. چه شبهایی که با در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقه ای عروسکهایش را روی کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای پیدا کند و من باید در این فضای پُر از ، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست. هم مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای به دنبال خانه میگردد، هم حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به میافتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که از ترس پدر، دور تنها را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از نداشتند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊