شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم #جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
دقایقی میشد که زیر #عدس_پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری #گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه #غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند.
چه #احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، #تنها نشسته بودم، نه کسی بود که #هم_صحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ #صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این #خانه را تماشا میکردم.
هر بار که #چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، #بی_اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم #زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از #جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال #نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش میسوخت.
چه شبهایی که با #مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقه ای عروسکهایش را روی #کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش #سالم بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید.
#مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام #نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم.
مجید هر شب بعد از اینکه از #پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای #املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای #مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از #غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید #خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و #دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را #حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست.
هم #نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای #بندر به دنبال خانه میگردد، هم #دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به #لرزه میافتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین #دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت.
ابراهیم و محمد که #ظاهراً از ترس پدر، دور تنها #خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از #همسرانشان نداشتند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊