شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_شانزدهم حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هفدهم
پاسخش به قدری #غیر_منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای #نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: "اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون #قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم."
با آوردن نام مادربزرگش، #لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: "خدا رحمتش کنه! عزیز #خیلی_مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و #تنها زندگی میکردم."
ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: "خدا #لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!" جمله ابراهیم نفس #حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: "ببخشید مجیدجان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!"
و این کلام محمد، آقای عادلی را از #اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: "نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز #گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد #عید_قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای #ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت #دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به #یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊