eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_هفتم هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود،
💠 | خیالم که از رفتنشان شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار ، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای مرد محرمِ زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار به انتظار نشسته و به هر هق هق نغمه دلتنگی ام، خانه را دقّ الباب میکند و نمیدانستم پشت گریه های غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزده اش نمیکرد. حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بی مادری ام که از اندیشه دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد. میترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی بگذرد و در گذر این فصل افسرده، برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدمهایی خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊