شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_نهم رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
#مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر #انداخته بود که #پرستار وارد شد و با نگاه #متعجبش خط خون را از #پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه #دیشب عمل کرده، حالا زخمش #خونریزی کرده."
مجید #مستقیم نگاهم کرد و با صدای #لرزانش زیر لب زمزمه کرد: "چیزی #نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم #بیمارستان بی مسئولیتی با این #وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای #جواب، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر #رنگش پریده؟"
از حاضر جوابی اش، پرستار #عصبانی شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به #خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! #بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!"
و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به #وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر #خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش #غذا میاریم، خودش نمیخوره..."
و هنوز حرفش به #آخر نرسیده بود که خون مجید به #جوش آمد و مثل اینکه دردش را #فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت #عتاب کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب #هیچی نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!"
از لحن #غیرتمندانه مجید، پرستار #شوکه شده و مجید با همان لحن #لرزانش همچنان توبیخش میکرد: "من اگه #مرخص شدم، خودم #رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!"
هرچه زیر گوشش #میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که #دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش #میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
حالا #پرستار فرصت #پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش #آرامبخش میزدیم که کمتر #جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو #سرش گذاشته بود انقدر #گریه زاری میکرد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_هشتم نگاهم به صورتش #خیره ماند که گرچه به #زبان نمی آو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_نهم
از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من #حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون #زنگ بزنی و واسه من #گدایی کنی؟!!!"
عبدالله چشمانش از #عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو #باشه که تا الهه از #گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از #توهین وقیحانه اش، #خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری #حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!"
و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید #حرف میزنم!"
و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست #لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی #صندلی بلند شد و دیدم همه #خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:
"میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! #لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از #ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا #زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول #کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!"
زیر تازیانه های تند و #تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج #ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق #پوشیده شده و نمیدانستم از #شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
"لیاقت الهه، من نبودم! #لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش #انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..."
و آتشفشان #خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊