eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفدهم چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می
💠 | تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: "دخترم! برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که را به هم ریخته و صدای داد و را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا دردش قرار بگیرد و با پاسخش را دادم: "حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این ! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم آب میشه!" نگاهم به دختر افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که را بالا آورد و میان از شوهرش گله کرد: "قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات رو بده!" از این همه همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر کرده ام تو خونه ! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊