شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_هفتم (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با ل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_اول
پاکت خریدهایم را از دست #فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت #خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم #بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد #نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن #مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم.
سر درد و کمر درد لحظه ای #رهایم نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود #خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط #روحم که حتی جسمم را هم #آزرده بود. در خیابان، پرچمهای تبریک #عید_غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند.
از کنار شادی #شیعیان ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار #تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و #سلام کردم که لبخندی پُر #غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، #مشتلق داد: "این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش #جوش میزد! تازه این اولشه!"
منظورش را به درستی #نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: "علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری #دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم." در برابر این همه سرمستی
و #ذوق_زدگی بیحد و حسابش، به گفتن "مبارک باشه!" اکتفا کردم و داخل حیاط شدم.
خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت #مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های #بی_حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و #مهربانش به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش #محصول خرمای نخلستانهایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و #برقی دوخته بود که این مشتری #غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به #دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است.
چشمش که به من افتاد، #نفس بلندی کشید و پرسید: "عروسک تازه بابا رو دیدی؟" و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: "اونهمه بارِ #خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده #سرمایه_گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و #مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊