شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_یکم یک مشت #مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
لبخندی زدم و برای اینکه #بحث را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز #تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!"
از هوشیاری اش #خنده_ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به #بهانه آوردن میوه به #آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید #مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به #آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی #چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!"
بشقاب را به دستش دادم که با #شیطنت خندید و گفت: "خیلی بد #رد گم میکنی! اینجوری من بدتر #شک میکنم! خُب بگو چی شده!" و من از #بیم بر مال شدن راز دلم، به #شوخی اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!"
در برابر مقاومت #مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه #موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از #مجید میپرسم!"
و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم #مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید #جواب تماسش را داده بود. با نگرانی #شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان #اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از #راز من و مجید با خبر شود که سرانجام #مجید در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از #خنده شادی برادرانه اش پُرشد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به #نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در #چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.
یک #دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای #شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا #میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند #اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده ای #مهربان ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!"
سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر #حجب و حیا تشکر کردم که #آهی کشید و حرفی که در #دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر #ذوق میکرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم #جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن #مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان #نرفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊