eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📗همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد. کتاب با یک اتفاق عجیب شروع می‌شود،
در پست جانشد؛ ایشون مدافع حرم هستند. در هفته کتاب، چه خوبه که کتاب های زیبا و مناسب رو به همدیگه معرفی کنیم یا هدیه بدیم به نیابت از یک شهید🌹 🌿 ، شهید شاه عنایتی🌿
خیال انسان در اصل لطیفه ای از لطایف الهی است که می بایست جایگاه فرشته باشد ولی وقتی انسان به دست خود زمینه حضور فرشتگان را در آن از بین می برد، به طور طبیعی و ناخودآگاه جولانگاه شیطان میشود. پس این خود ما هستیم که بستر حضور شیطان یا فرشته را در وجودمان فراهم میکنیم با حضور شیطان در خیال انسان، مدیریت آن از دست وی خارج شده و در اختیار شیطان قرار میگیرد و او هر کجا که بخواهد مرغ خیال انسان را به پرواز در می آورد. حضرت امیرالمومنین علی (ع) میفرمایند: بپرهیزید از آن دشمنی که به طور پنهانی در سینه ها نفوذ میکند و آهسته در گوش ها افسون می دمد. امام صادق (ع) میفرمایند شیطانهای اطراف مؤمنان بیشتر از زنبورهای پیرامون گوشت است. 🌱 📘 کتاب @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
جرعه ای آب از بهشت... بعد از شهادت رضا یک شب خواب دیدم دارد میدود. گفتم : رضاجان کجا داری میری با این عجله؟ وایسا کارت دارم. گفت : آقاجونم تشنه س. دارم میرم یه لیوان آب براش ببرم. انقدر خوابم روشن و واضح بود بلافاصله از خواب پریدم. بلند شدم دیدم حاج آقا افتاده کف اتاق. عکس ها و وصیت نامه های این دو بچه (نصرالله و رضا) دور و برش ریخته بود روی زمین. کلاه عرق چینش کنار سرش افتاده بود و عینک به صورت مانده و نمانده بود. صدایش کردم. چشم هایش هنوز ورم داشت و قرمز بود. معلوم بود تازه خوابش برده است. یک لیوان آب برایش بردم. خیلی دوست داشتم بگویم این را رضا برایت آورده، اما حالش طوری نبود که بشود گفت... 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| به روایت مادر معزز (ام الشهدا) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یکی دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت: «مامان من دارم می‌رم!» - «خب می‌دونم!» - «می‌رم شهید می‌شم؛ اما آلبالوپلو نخوردم‌ها!» گفتم: «آهان! خب از اول همین رو بگو. تو برو شهید شو، من آلبالوپلو می‌پزم می‌دم بیرون؛ نترس!» - «چه فایده؟ دیگه من نیستم که بخورم!» - - - «چشم مامان جان! کی خواستی و من درست نکردم؟» همین‌طور می‌گفتیم و می‌خندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم: ای‌کاش آن حرف را به بچه‌ام نمی‌زدم؛ حتی برای شوخی.... از کتاب مگر چشم تو دریاست.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊