eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 آقای پزشکیان خطاب به مردم آمریکا: این ایران نیست که کنار کشور شما پایگاه نظامی ساخته است 🇮🇷ایران کشور شما را تحریم نکرده و مانع دسترسی شما به نظام پولی و بانکی نشده و سران ارتش شما را نکرده، بلکه آمریکاست این کارها را کرده و سردار ایران را ترور کرده است. ۱۴۰۳.۰۷.۰۳/سازمان ملل @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ (پرهیزکاران) کسانی هستند که به غیب [=آنچه از حس پوشیده و پنهان است‌] ایمان می‌آورند؛ و نماز را برپا می‌دارند؛ و از تمام نعمتها و مواهبی که به آنان روزی داده‌ایم، انفاق می‌کنند. آیه ۳/ بقره📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بین برادرها، اصغر آقا به نوعی سرگروه و مدیر ما به حساب می‌آمدند. حاج اصغر مثل پدر و مادرم، روحیه انجام کارهای جهادی و گروهی داشت و ما به تقلید و تبعیت از ایشان به انجام این امور تمایل بیشتری پیدا می‌کردیم. 🍃تصویر امام خمینی و مقام معظم رهبری همیشه در خانه‌مان بود اما خوب یادم هست که اولین بار آقا خطاب کردن رهبر را از از زبان ایشان شنیدم و این خطاب به قدری به دلم نشست که مِن بعد من هم به ایشان آقا گفتم... (زینب خانم همسر حاج محمد) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 حاجت دارا توصیه میکنم این حکایت جالب از گره گشایی شهدا رو حتما گوش کنید... التماس دعا @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📹 حاجت دارا توصیه میکنم این حکایت جالب از گره گشایی شهدا رو حتما گوش کنید... التماس دعا #دفاع_مقدس
البته بعضی اوقات شما رو به یک شهید خاصی حواله می‌کنند یا امامزاده و امام خاصی... اما در کل توسل به شهدا اثرات خوبی داره. یادمه یه سالی می‌رفتم امامزاده چیذر، تا از شهید خاصی چیزی میخواستم نذر جز قرآن می‌کردم جواب می‌داد. از شهدای هسته ای چیذر کارم رو گرفتم. البته درد و دلی کردم اونا هم دیدن مثل خودشون هسته ای هستم تحویل گرفتن😉 از سه چهارتا دیگشون چیزای دیگه مثلا میگفتم فلانی فلان موضوع رو درست کن منم جز مثلا ۳۰ رو میخونم برات. پول برای کمک کردن به جایی بود می‌گفتم جور کنید جور میشد. یا مثلا بهشت زهرا شهید سعید انصاری. حتی همین شهید صیاد شیرازی که قصه اش مفصله
یه مدت یک موسسه دفاع مقدس کار می‌کردم به صورت غیر حضوری و مطالب شهدا رو از زبان ازادگان، رزمندگان، حتی تدارکات مینوشتم، صوت رو تبدیل به متن می کردم. زد و یک روزی یکی از بزرگواران حرف نامربوطی در مورد این شهید زد، منم ننوشتم و توی ورد نوشتم که ایشون حرفی میزنه که من اون دنیا نمی تونم جواب شهید رو بدهم و شرمنده نمی نویسم. خلاصه بعدا باز کتبا به مسئول موسسه گفتم که فلانی اینجوری میگه. گفتم الان کارمو میگیرن😅 رفتم مزار شهید صیاد شیرازی و گفتم ببین فلانی من دلم نبود پشت سرت دروغ بگم و بنویسم بغضم گرفت. ممکنه کارم اینجور شه، اما خب من چیزی ننوشتم که خونت پایمال شه. خلاصه گذشت و اون مسئول که از جانبازان معزز هست خیلی با آرامش حرفو قبول کرد و قبول داشت طرف تند رفته. و اون موقع از کار بیکار نشدم. بعضا از خصومت بعضی ها دروغ میگن خدا داند چرا... خلاصه اینکه شهدا نشستن توسل کنیم اصلا دستشون بازتره. منم دعاکنیدها.....
یه چیز خیلی خوبی در نوشتن اون خاطرات بود که نه فقط من، دوستمم تجربه کرد. وقتی با سیستم مشغول شنیدن صوت و تایپ بودیم یک پروانه ای دوشنبه به خصوص می اومد دور سیستم ما می چرخید. پنجره بسته بود معلوم نبود از کجا بود دوستمم همینو گفت. عکس پروانه رو یه مدت داشتم. خونه برم توی سیستم باشه میفرستم براتون
خوب بود حالا که هفته دفاع مقدس هست یه کوچولو بگم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر بار که نگاهت می کنم جمله ای آشنا، به ذهنم خطور میکند در این سرزمین، چیزی هست که ارزش زندگی کردن دارد. ✍ محمود درویش عصرت بخیر 🧃🧁 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_دوم یک ماه طول کشید تا سرانجام فتنۀ افتاده به جان شهرهای عراق، فروکش کر
رمان سال‌ها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بی‌تفاوت بودم ولی بی‌اختیار برگشتم و صورتش به‌قدری تغییر کرده بود، که جا خوردم. میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود. خیره نگاهش می‌کردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمی‌دید. حدس می‌زدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمی‌کردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه می‌فهمیدم هم‌خانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش می‌کرد، عامر بوده است. نمی‌خواستم با هم روبرو شویم که بی‌سروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد. مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوش‌تیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همه‌چیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم می‌کرد. نگاهش مثل روزهای اول آشنایی‌مان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: «سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟» بعد از مجادلۀ سنگینی که سال‌ها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمی‌دانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: «واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟!» سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: «چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هرچی بهش می‌گفتم همدیگه رو ببینیم، ناز می‌کرد ولی تا فهمید...» و عامر نمی‌خواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: «تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس!» خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: «تو بازم از من می‌خوای برات یه کاری کنم!» حوصلۀ خوش‌نمکی‌شان را نداشتم و حقیقتاً نمی‌خواستم بار دیگر با عامر هم‌کلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: «جلو چشم بقیه تحقیرم نکن!» از صدای قدم‌هایی که دور می‌شد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: «اگه می‌خوای تحقیر نشی، از اینجا برو!» چشمانش را نمی‌دیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکسته‌تر التماس کرد: «به حرمت محبتی که بین‌مون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین!» دیگر ذره‌ای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سال‌ها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: «بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه!» چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم. روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم می‌داد. روی یکی از نیمکت‌های حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردی‌اش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: «میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی!» و من می‌خواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بی‌توجه به تقاضایش، پرسیدم: «جمال از ما چی می‌دونه؟» هرآنچه در سینه‌اش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: «تو میشیگان هم‌خونه بودیم. می‌دونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار می‌کنه. وقتی برگشتم عراق دلم می‌خواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمی‌تونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات.» به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: «و بازم از خوش‌شانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار می‌کنی و چه روزی شیفت هستی.» از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبی‌ترم می‌کرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: «برا چی دنبال من می‌گشتی؟» موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه می‌خواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: «برای این!» به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید. تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش می‌کردم فراموشش کنم و حالا نمی‌دانستم عکسش در موبایل عامر چه می‌کند و او از من چه می‌خواهد...؟ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊