1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رژیم صهیونیستی اشتباه مهلکی مرتکب شد
قطعا به پشتیبانی از لبنان و حزبالله ادامه میدهیم....
دکترمخبر مشاور و دستیار رهبری :
🔸رژیم اشغالگر قدس اشتباه مهلکی را مرتکب شد.
🔸جریان حزب الله یک مکتب، یک گفتمان و یک تفکر است و با رفتن افراد هیچ تغییری پیدا نمیکند.
🔸ریشه حزب الله هم آنچنان قوی و عمیق شده که با این اتفاقات به رغم همه بزرگی شان به حول و قوه الهی با قدرت ادامه خواهد یافت.
🔸جمهوری اسلامی هم حتماً به وظایف و تکالیفی که در پشتیبانی از لبنان و هم جریان حزب دارد با قدرت عمل خواهد کرد.
#لبنان
#فلسطین
#حاج_قاسم
#ابومهدی_المهندس
#شهید_اسماعیل_هنیه
#شهید_سید_حسن_نصرالله
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_هشتم گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛ از شدت وحشت انتقامش، قدرت هر حرک
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگار این شعلهها به دامن من افتاده بود که چشمانم با بیقراری میان دود و آتش میگشت.
هرچه به معرکه نزدیکتر میشدیم، تپش قلبم بیشتر میشد و دیگر به درستی نمیشنیدم پدر و مادرم چه میگویند که همه از انفجار مهیبی که به فاصلۀ کمی از ماشین رخ داده بود، وحشت کرده بودند.
تاریکی وهمانگیز و آتشی که به جان دو اتومبیل افتاده و انسانهایی که در برابر چشمانمان در آتش میسوختند و از هیچکس کاری برنمیآمد.
در این ساعت از شب، جادۀ فرودگاه نسبتاً خلوت بود و همان چند ماشینی که در مسیر تردد میکردند، کنار اتوبان ایستاده بودند و عامر هم ماشین را متوقف کرد.
رنگ از صورت مادرم پریده بود و نورالهدی مضطرب پرسید: «یعنی این دو تا ماشین با هم منفجر شدن؟»
و پدرم آیه را خوانده بود که سراسیمه در را گشود و همانطور که به آسمان نگاه میکرد، حدس زد: «احتمالاً با هواپیما زدن!»
اما هیچ هواپیمایی در آسمان پیدا نبود و نورالهدی قلبش برای مقاومت میلرزید: «نکنه آمریکا دوباره نیروهای مقاومت رو زده باشه!»
در ابتدای همین هفته آمریکا یکی از پایگاههای حشدالشعبی در مرز عراق و سوریه را بمباران کرده و دهها نفر از نیروهای مقاومت شهید شده بودند.
در طول این چند روز هم در اعتراض به این تجاوزگری، مقابل سفارت آمریکا تظاهرات میشد؛ ترامپ تهدید کرده بود پاسخ میدهد و نورالهدی دلواپس انتقام از نیروهای مقاومت بود.
شدت آتش به حدی بود که حجم دود و بوی سوختگی فضا را پُر کرده و نمیفهمیدم چرا حرارت این شعلهها اینطور جگرم را میسوزاند.
تاریکی شب و سرخی آتش و آسمان کبود از دود، منظرهای فراتر از مظلومیت آفریده و غربت عجیبی داشت؛ احساس میکردم سرنشینان این ماشینها هم درست شبیه دل من در آتش سوختهاند که روی چشمانم را پردهای از اشک پوشاند و از ترس مردی که محرمِ دل من نبود، حتی اشکم را پنهان کردم.
میدانستم عامر از گروههای مقاومت عراق و هرچیزی که به ایران ارتباط داشته باشد، متنفر است و نمیخواست در شب دامادیاش بیش از این شاهد صحنه باشد که رو به پدرم صدا رساند: «سوار شید بریم.»
انگار دل پدرم هم کنار شعلهها جا مانده باشد، مردد سوار شد و با گلویی که از غیرت پُر شده بود، نجوا کرد: «آمریکاییها کِی دست از سر این کشور برمیدارن؟»
نیم نگاهی به عامر کردم و دیدم وسوسه شده تا پاسخی به پدرم بدهد و شاید نمیخواست امشبش خراب شود که به جای جواب، صدای موزیک را بلند کرد.
همه در بهت جانهایی که در برابرمان از دست رفته بود، در خود فرو رفته و عامر انگار در این عالَم نبود که با ترانه همخوانی میکرد و برای من عشوه میریخت تا حالم را بیشتر به هم بزند.
پدر و مادرم حیا میکردند حرفی بزنند و نورالهدی میدانست امشب دل چند خانواده داغدار شده که با لحن تندی توبیخش کرد: «آهنگ رو خاموش کن!»
اما عامر مثل یک دیوانۀ تمام عیار یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر بشکن میزد و به گمانم از شهادت نیروهای مقاومت، شادی امشب برایش صدچندان شده بود که رو به خواهرش به تلخی طعنه زد: «به من چه؟ امشب عروسی منه، میخوام خوش باشم!»
وقاحتش به حدی بود که تا رسیدن به فرودگاه کسی در پاسخش حرفی نزد و من میدانستم از امشب این زندگی، زندان و شوهرم، شکنجهگر من خواهد بود که در دلم آرزوی مرگ میکردم.
نه اشکی از چشمانم میچکید، نه لبهایم برای زدن حرفی تکان میخوردند و پا به پای عامر به سمت سالن فرودگاه میرفتم.
مطمئن نبودم حقیقت را گفته باشد و نمیدانستم چه زمانی به عراق برمیگردم که با دلی غرق خون، با نورالهدی و پدر و مادرم وداع کردم و از هم جدا شدیم تا من بمانم و این عاشق دیوانه.
ساعتی از زمان پروازمان گذشته و ظاهراً همچنان این پرواز تأخیر داشت. در سالن فرودگاه، منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما، کنار هم نشسته بودیم و از هر نامحرمی برایم غریبهتر بود که نگاهم را به سمت دیگر سالن گرفته بودم و او یک نفس زیر گوشم میخواند.
از نغمههای عاشقانه گرفته تا وعدههای پر رنگ و لعاب و سرانجام از اینهمه بیتوجهیام کلافه شد که با آرنج به پهلویم کوبید و تشر زد: «من شوهرتم! چرا نگام نمیکنی؟»
از اینکه دستش به تنم خورده بود، گُر گرفتم و از همین واژۀ «شوهر» حالم به هم خورد که از کنارش برخاستم و او بیمحابا صدایش را بلند کرد: «از اینجا تکون نمیخوری!»
هنوز چند ساعت از عقدمان نگذشته، روی وحشیاش را نشانم داد و من نمیخواستم از همین ابتدا کنیزش باشم که بیاعتنا به عصبانیتش به راه افتادم.
صدای گامهای بلندش را میشنیدم که از پشت سر نزدیکم میشد و بلافاصله با قدرت مچ دستم را گرفت...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما شکست نمیخوریم
هنگامی که پیروز میشویم
پیروزیم.
و هنگامی که شهید میشویم
هم پیروزیم.
✨ألَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ✨
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم #سارا_فلاحی:
آمریکا هیچ غلطی نمیکند،
چون تمام غلطها و اشتباهات را مسئولان خودمان میکنند...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روضه|
صداتو بلند کن؛ بفهمن که هستی😭😭
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
🔰 مراسم شهادت سید مقاومت #شهید_سید_حسن_نصرالله
📆 شنبه ۰۷ مهر ۱۴۰۳
🕌 حسینیۀ امام خمینی (ره)
🏴 هیأت الزهرا (س) تهران
@AbozarBiukafi_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) #قسمت_سوم ابن مهزیار می گوید: با این سخن رو
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره)
#قسمت_چهارم
وارد خیمه شدم. دیدم ارباب عالم هستی، محبوب عالمیان، مولای عزیزم، حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند. چرم سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم.
بهتر از سلام من، جواب دادند. در آن جا چهره ای مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده، پیشانی گشاده با ابروهای باریک کشیده و به هم پیوسته. چشمهایش سیاه و گشاده، بینی کشیده، گونه های هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال. بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای مِشک که بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.
موی عنبر بوی سیاهی داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویخته و از پیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدی بسیار بلند و نه کوتاه؛ اما کمی متمایل به بلندی، داشت.
آن حضرت روحی الفداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال، زیارت کردم، ایشان احوال یکایک شیعیان را از من پرسیدند. عرض کردم: آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقت و ذلت و خواری زندگی می کنند.
فرمودند: اِن شاءالله روزی خواهد آمد که شما مالک بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گردند.
بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایی که مخفی تر و دورتر از چشم مردم است، سکونت نکنم؛ به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی که خدای تعالی اجازه ظهور بفرمایند.
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زود با امام حسین غریبه نشو...
اسماعیل رمضانی🎙
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 علیرضازاکانی، شهردار تهران: در کنار بمبهای ۸۰ تنی مواد سمی منتشر کردند؛ آن چیزی که اسباب شهادت شده، سم بوده...
پ.ن: گفته شده پیکر #شهید_سید_حسن_نصرالله سالم بوده بدون زخم و جراحات....😔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور تناقض بود. نمی
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم
یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه ی بی جانی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم.
[محمد گفت] : شبیه شهید همت شدن خیلی سخته....
به او حق میدادم. سخت بود. اراده میخواست آدم برای یک قول، عادت چند ساله اش را یکباره بگذارد کنار.
شهید همت برای قولی که به همسرش داده بود دور سیگار را خط کشیده بود و حتی وقتی بچه ی کوچکش از درد گوش به خود پیچیده بود و علاجش دمیدن دود سیگار بود، زیر بار نرفته و عهدش را نشکسته بود.
اما من دلم می خواست مرد زندگی ام اراده ای داشته باشد شبیه او. خیلی محکم گفتم : ولی این تنها شرط منه.
رفته بود توی فکر و چیزی نمی گفت. صدای چرخش عقربه های ساعت در سکوت اتاق پیچیده بود. با نوک انگشت رد شاخه ها سبز رنگ فرش را دنبال می کرد که جمله ی بعدی ام او را به خودش آورد :
-اگه چنین اراده ای ندارین، جواب من منفیه.
دستپاچه شد. یک لحظه مکث کرد. نفسش را بیرون داد و گفت : بهتون قول میدم!
انگار همین یک جمله کافی بود تا ته دلم قرص شود، همین یک جمله با آن صدای گرم و مردانه...
#قسمت_دوم
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
#برشی از کتاب بی تو پریشانم
پ.ن: محمد بعد از درگذشت مادرش به سیگار روی آورده بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊