10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببار ای آسمون جای رقیه سلام الله علیها...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
▪️ انسان ۲۵۰ ساله | امام حسن علیهالسلام زمینهساز حماسه عاشورا
📝 حضرت آیتالله خامنهای: امام حسن جنگ نظامی را - با آن دشمنی که قبلا باید افشا بشود و سپس با آن مبارزه بشود - متوقف کرد تا جنگ سیاسی، جنگ فرهنگی، جنگ تبلیغاتی و جنگ اسلامی خود را با او شروع بکند. ... امام حسن زمینهساز عاشورا و تداوم امامت در شیعه بود. ۱۳۶۴/۰۳/۱۷
📆هفتم صفر، سالروز #شهادت_امام_حسن علیهالسلام تسلیت باد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_اول
▪️دستهایمان را در هم گره زده بودیم، شانههایمان را به هم فشرده و بیخیال ضربآهنگ قدمهای سنگینی که از پشت سر نزدیک میشدند، صف مستحکمی ساخته بودیم.
▫️آسمان نسبتاً ابری بود و در این هوای بهاری و محوطۀ سرسبز دانشگاه،قدم زدن بیشتر میچسبید تا تحصن در چادرهای مسافرتی و مقابله با مأمورین پلیسی که به دانشگاه کلمبیا لشگرکشی کرده بودند اما دیگر زخم به استخوانمان رسیده و همین حالا هم خیلی دیر شده بود.
▪️پهلوی راستم دانشجویی آمریکایی با موهای بلند طلایی و چفیهای که دور گردنش پیچیده بود،همچنان شعار میداد و پهلوی چپم دانشجویی الجزایری که به جای شال،با چفیهای موهایش را پوشانده بود.
▫️افسر پلیس پشت بلندگوی دستی با آرامشی ساختگی توصیه میکرد تا محوطه را ترک کنیم و ظاهراً این هشدار،یک تعارف بیشتر نبود که مأمورین با دستبند و باتوم به ما نزدیک میشدند و همزمان نهیبی در گوشم شکست.
▪️وسط محوطۀ دانشگاه کلمبیا،میان همهمۀ دانشجویانی که تحصن کرده و هجوم افسرانی که به قصد بازداشتمان به دانشگاه حمله کرده بودند،شنیدم کسی به فارسی فریاد میزند: «تو اینجا چیکار میکنی محیا؟»
▫️صدایش آشنا نبود و نگرانی لحنش به حدی بود که بیهوا به پشت سر چرخیدم.
▪️هر دو دستم در دستان دانشجویان کناریام قفل بود، تنها توانستم سر و گردنم را بچرخانم و دیدم چند متر جلوتر از پلیسهایی که به ما نزدیک میشدند،به سمتم میدود.
▫️همین که به یک قدمیام رسید، آستین لباسم را چنگ زد و با یک تکان از صف دانشجوها جدایم کرد.
▪️نمیفهمیدم چه میکند و قدرتش به قدری زیاد بود که بیهیچ مقاومتی گره دستانم باز شد،میان جمعیت دنبالش کشیده میشدم و در همان حال میدیدم مأمورین پلیس صف بچهها را با وحشیگری به هم میزنند.
▫️دانشجوها تلاش میکردند مقاومت کنند و یورش پلیس طوری بود که همه از هم جدا شده و در این واویلا نمیدانستم او مرا کجا میکشد.
▪️شدت عمل افسران پلیس، فریاد دانشجویانی که با خشونت بازداشت میشدند،دختری که روی زمین افتاده و دو مأمور دستهایش را از پشت غلاف میکردند و در این میان،او فقط میخواست مرا از مهلکه بیرون بکشد.
▫️گیرۀ روسریام باز شده بود،با یک دست محکم گوشهاش را گرفته بودم مبادا از سرم بیفتد و همان پرچم فلسطین که دور گردنم خودنمایی میکرد،برای متهم کردنم کافی بود که دستی از پشت به شانهام چنگ زد.
▪️انگار قدرت این مأمور پلیس بیشتر از او بود که دیگر نتوانست فراریام دهد و حالا میخواست فداییام شود.
▫️هیکل درشت و بیقوارهاش،پوشیده در یونیفورم سیاه پلیس با آن صورت سرخ و چشمان ریز و آبی،بهقدری وحشتناک بود که فقط تقلّا میکردم راه گریزی پیدا کنم و او هر دو دستم را با تمام قدرت گرفته بود تا دستبند بزند.
▪️بیاختیار به سمتش چرخیدم، با نگاه وحشتزدهام التماسش میکردم کمکم کند اما باورم نمیشد با این قدوقامت نه چندان بلند،حریف این غول شود و نمیدانم اینهمه قدرت را از کجا آورده بود که دستم را از میان انگشتان درشت پلیس بیرون کشید و من مثل آهویی که از بند رها شده باشد،گریختم.
▫️طوری ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم فکر کنم با فراری دادن من چه بلایی سرش میآید؛با تمام سرعت میدویدم و تنها یکبار جرأت کردم سرم را بچرخانم و دیدم به شدت او را روی سنگفرش محوطه کوبیدند.
▪️چند مأمور پلیس دورش خیمه زده بودند؛ یکی سرش را روی زمین فشار میداد،یکی هر دو پایش را محکم گرفته بود،دیگری دستانش را از پشت دستبند میزد و او به انگلیسی تکرار میکرد: «من استاد دانشکده مهندسی هستم!»
▫️از طنین فریادش نه فقط قلبم که دست و پای دلم هم لرزید؛برای حمایت از من مردانه به میدان زده و نامردی بود در این مخصمه رهایش کنم.
▪️دلم میخواست برگردم و میدانستم نمیتوانم کاری برایش انجام دهم که چند افسر پلیس او را میکشیدند و میدیدم هنوز با نگاه نگرانش بین جمعیت میگردد مبادا گرفتار شده باشم.
▫️اینکه توانسته بودم فرار کنم شبیه معجزه بود؛عجیبتر آنکه کسی مثل او برای نجات من اینهمه خودش را به آب و آتش زده بود و حالا نمیدانستم سرنوشتش به کجا خواهد رسید.
▪️نفهمیدم چطور خودم را از دانشگاه بیرون کشیدم و تازه دیدم بیرون از اینجا چه خبر است.ماشینهای مشکی پلیس خیابانهای اطراف دانشگاه را قُرق کرده و حضور وحشتناک مأمورین،پیادهروها را شبیه پادگان کرده بود.
▫️پرچم فلسطین را در کیفم پنهان کرده بودم، مبادا دوباره سراغم بیایند و تا به خانه برسم، آنچه از سرم گذشته بود،هر لحظه در ذهنم مجسم میشد.
▪️اغراق نیست اگر بگویم در عمرم اینهمه نترسیده بودم و به همان اندازه حیرتزده بودم؛تا یک قدمی بازداشت کشیده شدم و کسی مرا نجات داد که خیال میکردم از من متنفر است..
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#شهيد_اسماعیل_هنیه بر مزار #شهید_سلیمانی :
بسم الله الرحمن الرحیم
وقت دیدار رسیده است
برادرت اسماعیل هنیه
#مرگ_بر_اسرائیل
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حاجی هیچوقت فرصت شرکت در پیادهروی #اربعین را از دست نمیداد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند پرداخت کرد تا از طرف او نایبالزیاره باشند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_اول ▪️دستهایمان را در هم گره زده بودیم، شانههایمان را به هم فشرده
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_دوم
▪️دکتر مرصاد امیری، استاد دانشکده مهندسی دانشگاه کلمبیا؛ استادی ایرانی که میدانستم در حوزه پژوهشیام کاملاً تخصص دارد و باز پایم برای رفتن به دفترش پیش نمیرفت.
▫️در تمام سالهای تحصیلم در دانشگاه کلمبیا، فقط یک درس با او برداشتم و همان یک کلاس و یکی دو ساعت در هفته، نگاه سنگین و رفتار سنگینترش عذابم میداد.
▪️با همه میگفت و میخندید و به پرسشهای بچهها با روی خوش پاسخ میداد و به من که میرسید، از نگاه و لحن و کلامش تنفر میبارید.
▫️با کوتاهترین کلمات پاسخم را میداد، سعی میکرد حتی به اندازۀ یک پلک زدن نگاهش در نگاهم ننشنید و طوری سرد و سخت برخورد میکرد که جرأت نکنم کلامی دیگر بگویم.
▪️چشمان حیران و نگاه نگران امروزش هر لحظه در دلم تداعی میشد و نمیشد آنهمه تنفر دیروز و اینهمه هواخواهی امروزش را کنار هم باور کنم.
▫️تا شب دور آپارتمان کوچکم هزار بار چرخیدم و در هزارتوی ذهنم خاطرات همین چندماه پیش، هزار مرتبه ورق خورد.
▪️بچهها مدام تماس میگرفتند که برای ادامه تحصن به دانشگاه برگردم و من گیج اتفاق امروز، فقط نیاز به چند ساعت تنهایی داشتم.
▫️بیش از شش ماه بود شب و روزم را با اخبار تلخ و خونین غزه به هم دوخته و از همین چند روز پیش که دانشگاه کلمبیا پیشاهنگ آغاز تجمعات ضدصهیونیستی شده بود، عزمم را جزم کرده بودم تا آخر در عرصۀ این مبارزه بمانم، هر چه میخواهد بشود!
▪️همین فصل بهار، ترم آخرم هم تمام میشد؛ پس از چند سال میتوانستم مدرک مهندسیام را از دانشگاه کلمبیا بگیرم و بنا داشتم به ایران برگردم اما در همین یک ماه باقی مانده و در حساسترین لحظات این مبارزه، نمیخواستم میدان را خالی کنم.
▫️تنها چند روز بعد از حملۀ بزرگ ایران به اسرائیل، تحصن دانشجویان دانشگاه آغاز شده و به سرعت به دانشگاههای دیگر ایالتها کشیده بود.
▪️حتی هجوم وحشیانۀ امروز پلیس هم حریف حال حماسی بچهها نشده بود اما من یک امشب بهاری را فرصت میخواستم تا کنج آپارتمان ۴۵ متریام پناه بگیرم و آن روز زمستانی سرد و برفی را یک بار دیگر در ذهنم مرور کنم؛
▫️با چند نفر از دانشجویان و اساتید مشورت کرده بودم اما حتی یک روزنۀ امید وجود نداشت که بتوانم با کسی جز او بخش پایانی پروژهام را تکمیل کنم.
▪️همه مطمئن بودند تنها کسی که میتواند در این حوزه با مهارت راهنماییام کند، دکتر مرصاد امیری است.
▫️استاد جوانی که با ارائه دو مقالۀ فوقالعاده در زمینه ریزتراشهها، نظر همه را جلب کرده و با هوش عالی و روش تدریس قوی، چند سالی میشد یکی از کرسیهای تدریس دانشکدۀ مهندسی دانشگاه کلمبیا را به نام خودش زده بود.
▪️یکی دو هفته باز هم تعلل کردم اما نمیشد نتیجۀ اینهمه سال سختی و تحصیل در غربت را قربانی تنفر یک غریبه کنم که سرانجام به هزار و یک دلیل، دلم را راضی کردم و تا پشت درِ دفترش رفتم.
▫️شاید از هموطنان خودش بیزار بود و ایرانی بودنم آزارش میداد، شاید روسری و مانتوی بلندم اذیتش میکرد و از مذهبی بودنم متنفر بود، شاید...
▪️هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم و هر چه بود باید به ملاقاتش میرفتم که در زدم و او با مکثی کوتاه اجازه داد وارد شوم.
▫️میتوانستم حدس بزنم با دیدن من چه واکنش بدی نشان میدهد و امیدوار بودم هر چه میکند، حداقل برای راهنمایی پروژه پاسخ منفی ندهد اما همین که چشمش به من افتاد، نگاهش میخ چشمانم شد.
▪️گونههایش از ناراحتی گُر گرفت و چشمانش درشتتر از همیشه به صورتم خیره مانده بود.
▫️شاید میخواستم صمیمیتی ایجاد کنم بلکه پاسخم را بدهد که به فارسی سلام کردم اما او حتی نمیخواست من اینجا بمانم که سرگردانِ دلیلی برای رد کردنم، نگاهش در فضا پرسه زد و به جای پاسخ سلامم، پریشان پرسید: «کاری دارید؟ من باید برم...»
▪️میفهمیدم میخواهد در همین پاشنۀ در، عذرم را بخواهد اما نمیفهمیدم از نظرش چه گناهی مرتکب شدم و خودم میدانستم بیگناهم که با اعتماد به نفس سینه سپر کردم: «خیلی وقتتون رو نمیگیرم، میتونم بشینم؟»
▫️با حالتی عصبی میان موهای مشکیاش دست کشید و کلافگیاش انتها نداشت که حجم مانده روی سینهاش را با نفسی بلند بیرون داد و با اشاره دست اجازه داد بنشینم.
▪️باز هم نگاهم نمیکرد و نمیخواستم خودم را ببازم که با آرامش روی صندلی روبروی میزش نشستم ولی اعتراف میکنم در دلم صد دست لباس چنگ میزدند.
▫️نمیدانستم چطور میخواهم با این مجسمۀ متنفر از خودم، پژوهشم را پیش ببرم.
▪️به روشنی میدیدم حتی همین حضورم آزارش میدهد و نمیداند چه کند که تا نشستم، از جا بلند شد و رو به پنجرۀ پشت سرش چرخید...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما رفتیم کار حسینى کردیم و شما خواهران و برادران باید کار سجادى و زینبى کنید.
اسلام واقعی یعنی:
قدم گذاشتن در نمــاز اول وقت و شکر نعمات الهی که بی منــت به ما داده میشود!
#وصیت_نامه
#شهید_رضا_عادلی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊