۴ روز مانده به سالروز ولادتت...
رفیق بهشتی...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_چهاردهم ▪سنگینی کلماتش شبیه تگرگی از سنگ در سرم کوبیده شد؛ احسا
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_پانزدهم
▪چقدر این لحظات عزای سحرگاهی شبیه صبح ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بود؛ آن روز حاج قاسم از دستمان رفت و امروز رئیسجمهوری بزرگوار که در سازمان ملل قرآن روی دست گرفت و همراهانی عزیز همچون حسین امیرعبداللهیان که در این چند ماه صدای کودکان غزه در تمام مجامع بینالمللی شده بود.
▫️در این چند سالی که نام من و حامد به هم پیوند خورده و محبتش به دلم افتاده بود، هر زمان دلم میگرفت همصحبتم میشد اما حالا در سختترین لحظاتی که دلم میخواست سنگ صبورم باشد، کنارم نبود و نهتنها کنارم نبود که این چند روز با بیتوجهی، زجرکشم کرده و از دیشب کار دلم را ساخته بود.
▪️یک مملکت عزادار شده و در این میان، مادر باید با اقوام تماس میگرفت و خبر میداد مراسم عقد عجالتاً بههم خورده است؛ شهادت رئیسجمهور بهانۀ خوبی بود تا کسی از خبط و خطای حامد باخبر نشود و مادرم تا میتوانست آبروداری میکرد.
▫️محمد مطمئن بود از طرف مدیریت اداره، مأموریتی برای حامد جهت تهیه مستند از ورزقان تعریف نشده است؛ از اینکه حامد حتی بدون هماهنگی با او رفت، عصبی بود و من میدانستم نامزدم نه برای ادای وظیفه که فقط دنبال بهانه برای فرار بود.
▪️از همان غروب جمعه که حرف دلش بیهوا از زبانش پرید و تمام این چند روز که کمتر سراغم را میگرفت ولی من دیر فهمیدم.
▫️همین بود که انگار تمام غمهای دنیا روی دلم آوار شده و حالا من دیگر نمیخواستم همکلامش شوم که همان شب تماس گرفت و من بهجای جواب، تلفن همراهم را خاموش کردم.
▪️شهادت رئیسجمهور و همراهانی که مردانه در خدمت ایران بودند، دلم را پارهپاره کرده و نامردی حامد، نمک روی زخمم بود که هر لحظه بدتر آتشم میزد.
▫️پدر و مادرم بهقدری دلگیر بودند که حامد جرأت نمیکرد سمت منزلمان بیاید و محمد را واسطه کرده بود تا بتواند برای چند دقیقه هم شده، من را ببیند.
▪️تماسش با محمد پیش چشمان خودم بود و هر چه میگفت، برادرم راضی نمیشد.
▫️با لحنی خفه سرش داد و بیداد میکرد و به گمانم حامد فقط عذر میخواست تا سرانجام محمد راضی شد تلفن را سمت من بگیرد و دل شکستهام برای شنیدن صدایش تنگ شده بود که مردد گوشی را گرفتم.
▪️نفسم بالا نمیآمد حرفی بزنم و او پشت تلفن، نفسنفس میزد: «محیا... هر چی بگی حق داری، هر چی میخوای بگو... فقط با من حرف بزن...»
▫️بُغض غریبی گلوگیرم شده بود و او برای یک لحظه دیدنم دست و پا میزد: «من باید ببینمت... باید باهات حرف بزنم... تو که نمیدونی من تو چه وضعیتی هستم...»
▪️مطمئن بودم هر وضعیتی باشد حق نداشته با من چنین کاری کند و خبر نداشتم در چه شرایط پیچیدهای گرفتار شده است که هر چه اصرار میکرد راضی به دیدنش نمیشدم.
▫️هر روز تماس میگرفت و پیام میداد و یک روز با یک پیامک دلم را زیر و رو کرد: «بهخدا یه روز اگه بفهمی چرا این کارها رو کردم بهم حق میدی!»
▪️از تکتک کلماتش، درماندگیاش پیدا بود که بلاخره راضی شدم دوباره همدیگر را ببینیم. خوب میدانست پدرم را چقدر عصبانی کرده که پیشنهاد داد در محوطۀ امامزاده پنجتن لویزان چند دقیقهای به دیدنم بیاید.
▫️منزل ما چند کوچه پایینتر از امامزاده بود و دیگر مثل گذشته مشتاق دیدنش نبودم که قدمهایم را به زحمت روی زمین میکشیدم و گذر از همین چند کوچه، تمام توانم را برده بود.
▪️درختان قدیمی و بالابلند لویزان در روزهای نخست خرداد، سرسبز تر از همیشه، سایهبان محله شده و آفتاب بعدازظهر اصلاً آزاردهنده نبود.
▫️امامزاده به ارتفاع تپهای بلند، از سطح خیابان بالاتر بود و همین که به صحن رسیدم، تمام شهر زیر پایم قرار گرفت و غم تمام دنیا روی قلبم بود.
▪️با نگاهم در محوطه و بین قبور چرخی زدم و دیدم کنار قبر پدربزرگمان روی نیمکتی نشسته و قرآن میخواند.
▫️خانوادههایمان از قدیمیهای این محله بودند؛ خانۀ ما و خانۀ عمو، هر دو در همین کوچهها بود. من و حامد از کودکی در همین امامزاده بازی کرده و با هم بزرگ شده بودیم که دیدنش در این صحن و مقابل ایوان، به اندازۀ یک عمر خاطره را برایم زنده کرد.
▪️پاورچین پیش رفتم، از صدای قدمهایم سرش را بلند کرد و همین که چشمش به من افتاد، مثل همیشه به رویم خندید و چه خندۀ تلخی که کامم را زهر کرد.
▫️به سرعت به سمتم آمد، سلام کرد و با لحنی لبریز حیا و به زحمت چند کلمه گفت: «ممنونم که اومدی... بازم شرمندم کردی...»
▪️از آراستگی همیشگیاش خبری نبود؛ صورتش را اصلاح نکرده، موهایش به هم ریخته، دریای چشمانش آشفته و انگار قایق قلبش به گِل نشسته بود که نفسش یاری نکرد بیش از این حرفی بزند و اشاره کرد با هم قدم بزنیم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
مهدی رسولیenc_1739530688703532857869.mp3
زمان:
حجم:
3.7M
.
بی سر و سامون اومدم
در خونه ات ای یار...
#عید_بیعت
#اغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشتی نوح نشد منتظر هیچ کسی...💔"
صلَّیاللهُعَلَیکَیَااَبَاعَبدِاللهِالحُسَین؏✋️
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
مقام معظم رهبری:
اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها میجنگیدیم و جلویشان را میگرفتیم!
وقتی این محمد کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت میگفت: دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
مقام معظم رهبری: اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمان
فقط یک روز مانده به سالروز ولادت حاج محمد...🍰🎈
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_پانزدهم ▪چقدر این لحظات عزای سحرگاهی شبیه صبح ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_شانزدهم
▪پیش از آنکه همراهش شوم، رو به ایوان طلای امامزادگان سلام دادم، برای پدربزرگم فاتحه خواندم و حامد انگار اصلاً حواسش نبود که ناراحت از این تعلّل، به تلخی طعنه زد: «انقدر از من بدت اومده که باهام راه نمیای؟»
▫️آیۀ آخر را خواندم، به سمتش چرخیدم و با صراحت پاسخ دادم: «داشتم فاتحه میخوندم.» و این زخم، پنهان شدنی نبود که پاسخ کنایهاش را با گلایه دادم: «انقدر ازم بدت اومده بود که شب عقد گذاشتی و رفتی؟»
▪️چین به پیشانی کشید و باز هم بهانه چید: «با اون وضعیت دیگه کی فکر عقد و عروسی بود...» اما دیگر نمیتوانست با این حرفها رد گم کند که بیهیچ ملاحظهای کلامش را شکستم: «تو خیلی وقت بود پا پس کشیده بودی، فقط دنبال یه بهانه بودی... من نفهمیدم!»
▫️با هر دو دست میان موهایش چنگ زد و با کلافگی خودش را تبرئه کرد: «چرا باید پا پس میکشیدم؟...» و باز هم اجازه ندادم حرفش تمام شود و بحث را به جایی کشیدم که فکرش را هم نمیکرد: «از همون روزی که صدای دکتر امیری رو شنیدی انگار به من شک کردی!»
▪️چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد و انگار مستقیم به هدف زده بودم که قدمی به سمتم آمد و با چشمانی سرخ از عصبانیت فریاد کشید: «اسم اون مرتیکه رو پیش من نیار!»
▫️سکوت عصرگاهی صحن امامزاده همین یکی را کم داشت؛ چند نفری که سر مزار عزیزانشان بودند به سمت ما چرخیدند و من از برخوردش ترسیده بودم که دیگر حرفی نزدم.
▪️هر دو دستش را به کمرش زد، نمیدانست چطور خشمش را کنترل کند؛ چند قدم دور شد، دور خودش میچرخید و زیر لب چیزی میگفت که نفهمیدم.
▫️سپس دوباره به سمتم برگشت و با صدایی که هنوز از ناراحتی میلرزید، عاشقانه اعتراف کرد: «تو که نبودی ببینی من اینهمه سال چقدر صبر کردم تا برگردی... حتی بعد از اون روز و حرفایی که اون بهت زد، فقط منتظر بودم دوباره ببینمت...»
▪️برای نخستین بار بود که دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک پوشانده و همین حال عاشقش، پای دلم را لرزاند و لحنم بیشتر لرزید: «پس چرا اونروز گفتی باید بیشتر فکر کنم؟ پس چرا شب عقد یهدفعه گذاشتی و رفتی؟»
▫️اِبایی نداشت اشکش را ببینم؛ قطرهای روی گونهاش چکید و بیصدا پاسخ داد: «هیچی نمیتونم بهت بگم... فقط ازت میخوام صبر کنی... همین!»
▪️خیال میکردم با اینهمه اصراری که برای دیدنم میکرد، آمده است تا نازم را بخرد و تاریخ مجددی برای عقد مشخص کند؛ نمیخواستم به این سادگی بپذیرم و باورم نمیشد باز هم بخواهد صبر کنم که کیش و مات حرفش پرسیدم: «یعنی چی صبر کنم؟»
▫️نگاهش بین زمین و آسمان سرگردان میچرخید و زبانش به هم میپیچید: «من الان نمیتونم بهت هیچی بگم... فقط فعلاً باید صبر کنیم... بعداً خودت همهچی رو میفهمی و به خدا بهم حق میدی!»
▪️تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته بود و فقط توانستم یک جمله بپرسم: «چرا زودتر به من حرفی نزدی؟»
▫️با پشت دست، اشکش را پاک کرد و از پاسخش حسرت میبارید: «چون خودم چند روز مونده به عقد فهمیدم...»
▪️با هر کلمه حیرانترم میکرد، فرصت نداد سؤالی بپرسم و خودش جواب داد: «فقط هیچی نپرس چون هیچی نمیتونم بگم!»
▫️در برابر خنجرهایی که با هر خبر در قلبم میزد، سپر انداخته بودم و این عاشق بیرحم با هر کلمه راه نفسم را تنگتر میکرد: «صلاح نیس خانوادههامون چیزی بدونن... فقط یه مدت باید هر دومون یجوری رفتار کنیم که انگار همه چی بین ما تموم شده... حتماً مخالفت میکنن، تصمیم میگیرن دخالت کنن تا دوباره همه چی مثل قبل بشه اما باید کاری کنیم که مطمئن بشن دیگه هیچی بین ما درست نمیشه... بعداً خودم یه کاریش میکنم...»
▪️دیگر توانم تمام شده بود؛ کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده و دیدن این حالم، حالش را بدتر به هم میریخت اما انگار قرار بود این آخرین ملاقات ما باشد که جملات آخرش را با بُغضی مردانه زمزمه کرد: «مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو دارم عذاب میکشم اما راهی جز این ندارم...»
▫️چشمان خیسش را میدیدم اما دیگر نمیشنیدم چه میگوید؛ پس از سالها انتظار، بدون اینکه حتی دلیلی برایم بیاورد، در همین آغاز راه، آتش به زندگیمان زده بود و حالا دیگر من او را نمیخواستم که همین خاکستر باقیمانده را هم به باد دادم: «نیازی نیس بخوام برای کسی نقش بازی کنم... مطمئن باش دیگه هیچی بین ما درست نمیشه!»
▪️کلامم به آخر نرسیده، نگاهش از پا در آمد؛ تپش نفسهایش تندتر شد، لبهایش را به زحمت از هم گشود و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که امانش ندادم: «دیگه هیچی نگو! دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِن شاءالله عاقبت بخیری همگیمون❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: از خداوند استغاثه و طلب نصرت کردم... خودم به سمت آمرلی رفتم...
🔹 خبر این پیروزی را برای حضرت آقا فرستادم؛ بلافاصله پیامی برای من فرستاده شده که خیلی مهم بود: «از رفتن شما به منطقه خطرناک نمیتوانم بگویم چه قدر نگرانم»؛ پیام پدرانه و محبتآمیز بود...
#تنها_میان_داعش
ایام آزادسازی #آمرلی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حسیــن جان،
دل آدمـــــــی،
مگر چقــدر تحمــل دارد...
نـدیـدنـت را؟🥀""
أبڪـی مــن الفـــراق الحسیـــن…💔،،،
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊