eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_نهم ▪سپس نفس بلندی کشید و از هزار حرف نگفته‌ای که روی دلش ما
📕رمان 🔻 ▪بمباران سنگین و وحشیانه‌ای که روز بیروت را شب کرده و آسمان از شدت خاک پاشیده در هوا، رنگ خون شده بود. ▫فیلم‌هایی که از لحظات بمباران در شبکه‌های اجتماعی پخش می‌شد، به‌قدری وحشتناک بود که تا آن روز، چنین انفجاری را ندیده بودیم و نمی‌دانستیم چه جان‌های شریفی در همان لحظات به آسمان پر کشیده‌است. ▪تنها چند دقیقه پس از انتشار خبر، نام سیدحسن نصرالله در فضای مجازی پخش شد و کسی نمی‌خواست باور کند که همه به دنبال یک تکذیبیه، تمام کانال‌ها و سایت‌های خبری را به هم ریخته بودند. ▫پس از سردار سلیمانی و آیت‌الله رئیسی، دیگر صبر کردن سخت شده و با دلی که برایمان نمانده بود باید دعا می‌کردیم امشب ختم به خیر شود. ▪محمد چشمانش نمی‌دید، حتی با دستانش نمی‌توانست گوشی به دست بگیرد و بمیرم که با همین چشم و دست زخمی، پَرپَر می‌زد. ▫از من می‌خواست شمارۀ رفقای لبنانی‌اش را بگیرم بلکه خبری دلگرم‌کننده بشنویم اما مقدر شده بود در نخستین روزهای پاییز، بلندترین شب سال را سپری کنیم که هیچکس هیچ خبری از سید مقاومت نداشت. ▪به یاد آن شبی که تمام دل‌ها در باد و بوران ورزقان به خیال خبری از آیت‌الله رئیسی از غصه یخ زده بود، امشب هم بی‌خبری قاتل جان‌مان شده و انگار داغ مصیبت‌های گذشته دوباره تازه شده بود تا فردا ظهر که بیانیۀ حزب‌الله منتشر شد و کار دل‌هایمان را تمام کرد. ▫دوباره نوار مشکی گوشۀ صفحۀ تلویزیون و صوت تلاوت قرآن و اینبار تصویر سیدحسن نصرالله... ▪مگر میشد باور کنیم بلاخره سید را زده‌اند؟ مگر این داغ قابل تحمل بود؟ مگر می‌توانستیم واژۀ شهید را پیش از نام سیدحسن نصرالله ببینیم و قلب‌مان از غصه شکاف نخورَد و خونابۀ غم از چشمان‌مان نچکد؟ ▫حال همه طوری به هم ریخته بود که برای بیان غمواره‌هایمان کلمه کم آورده و انگار از ایران تا لبنان، دریای اشک به راه افتاده بود! ▪هر بار حادثه‌ای رخ می‌داد از شهادت حاج قاسم و حمله به سفارت ایران تا وعدۀ صادق و شهادت هنیئه در تهران، همه منتظر بودیم سید با همان سیمای آرام و صدایی غرق ایمان و لحن و لبخندی لبریز اطمینان، مقابل دوربین قرار بگیرد و با یک جمله حال دل‌مان را خوش کند و حالا دیگر چه کسی می‌خواست در این غم تسلّایمان دهد؟ ▪محمد با چشمان بسته و زخمی، خون گریه می‌کرد اما حامد در همین شرایط، همچنان پیگیر دکتر امیری بود و من حق داشتم از این جاسوس ایرانی بیشتر متنفر شوم که حدس می‌زدم در همین لحظات برای ترور کس دیگری در تهران با همکاران اسرائیلی‌اش مشورت می‌کند. ▫تا دیروز نگران بودم مبادا بخواهد بلایی سرم بیاورد و امروز بعد از شهادت سید حسن، خجالت می‌کشیدم نگران جان خودم باشم تا یکشنبه صبح که وارد شرکت شدم و در همان قدم اول در راهرو چشمان مشکوکش را دیدم. ▪در عزای عزیز دل یک امت، زیر چادرم روسری سیاه سر کرده بودم و همین لباس عزا و چشمان پژمرده‌ام، یک دنیا حرف برای گفتن داشت که من سلام کردم و او آهسته جواب داد: «تسلیت میگم.» ▫برعکس همیشه، لبخندی روی صورتش نبود؛ نمی‌دانستم مصیبتم را باز به مسخره گرفته یا می‌خواهد فریبم دهد اما می‌دانستم پشت این تسلیت، به حال خرابم می‌خندد؛ ای‌کاش می‌شد خیانتش را به رخش بکشم اما نمی‌شد و نمی‌توانستم خشمم را چندان پنهان کنم که به جای جواب، سؤال کردم: «مگه برای شما فرقی می‌کنه؟» ▪احساس کردم یک لحظه چشمانش از عصبانیت آتش گرفت و برخلاف من، در مهار کردن احساساتش مهارتی عجیب داشت که پلکی زد و یک جمله پرسید: «مگه من آدم نیستم؟» ▫یکبار دیگر در برابر صراحتش کم آوردم و او با نگاهی شکسته و لحنی خسته، احساسش را عیان کرد: «من مثل تو و برادرت خیلی اهل این حرفا نیستم... زندگی کاری با من کرده که حوصلۀ هیچی رو ندارم، خسته‌تر از اونی هستم که بخوام به این چیزا فکر کنم... اما کسی مثل سیدحسن حیف بود، خیلی حیف بود!» ▪برای نخستین بار سِحر پنهان در صدایش، دلم را تسخیر کرد؛ باور کردم حتی خائنی مثل او هم از رفتن سید، دلش گرفته است و او در برابر سکوتم، حرف را به جایی دیگر بُرد: «تا پیش از ظهر خروجی فاز اول رو تکمیل کنید، باید بفرستیم برای کارفرما.» ▫نمی‌دانستم با این حالم چطور می‌خواهم امروز کار کنم و تا به اتاقم رسیدم، پیام مرموز حامد هم رسید تا فکرم را بدتر به هم بریزد: «به لپ‌تاپش دسترسی داری؟» ▪روزی که به این شرکت آمدم فکرش را هم نمی‌کردم چنین کاری از من بخواهد و پیش از آنکه فرصت کنم پاسخی بدهم، پیام بعدی‌اش ترس عجیبی در دلم ریخت: «مهم نیس چی باشه، هر چی به نظرت به درد می‌خوره بردار!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
با چراغے همہ جا گشتم و گشتم هیچ کس، هیچ کس اینجا بہ تو مانند نشد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
زمانه عجیبی‌ست... شهدا التماس دعا🌹🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- آقا سید، ما رو هم پیش آقا یاد کن… با صدای به اباعبدالله الحسین عرض ادب کنیم... السَّلام عَلَى الحُسَینِ وَ عَلى عَلِي بنِ الحُسَینِ وَ عَلى أَولادِ الحُسَینِ وَ عَلى أَصحابِ الحُسَین @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهید پاشاپور از یاران نزدیک حاج قاسم سلیمانی بود که بعد از شهادت او به روایت همرزمانش بسیار بی‌تاب و بی‌قرار وصل حاج قاسم بود و نهایتا این فراق چندان طولی نکشید و او در تاریخ سیزده بهمن ۱۳۹۸ در حلب سوریه به شهادت رسید. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
راه و یادت همیشه زنده خواهد بود... ایام شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_ام ▪بمباران سنگین و وحشیانه‌ای که روز بیروت را شب کرده و آسمان ا
📕رمان 🔻 ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بودم که هر دو پیام را از موبایلم پاک کردم و با یک جمله، جواب منفی دادم: «من دسترسی ندارم.» ▪️باز هم تنها راه مانده پیش پایم، فرار از دست حامد بود که گوشی را بی‌صدا کردم و با تمرکزی که تقریباً از بین رفته بود، سراغ کارم رفتم. ▫️باید تا چند ساعت دیگر کار را به دکتر امیری تحویل می‌دادم؛ هزار و یک دغدغه در ذهنم غوغا به پا کرده و برای تکمیل هر بخش از پروژه باید با مغزم می‌جنگیدم. ▪️نهار نخوردم، نماز ظهر را به سرعت در نمازخانۀ شرکت و به فرادی خواندم تا سرانجام با یکی دو ساعت تأخیر و چند دقیقه مانده به ساعت تعطیلی اداره، خروجی را برایش ایمیل کردم. ▫️حتی به کیفیت کارم مطمئن نبودم؛ دستپاچه وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون زدم تا لااقل امروز سراغی از من نگیرد اما به نظرم در همان چند دقیقه، چند ایراد اساسی پیدا کرده بود که میان راهرو، مقابلم ظاهر شد. ▪️انگار در چشمان آشفته و صورت ترسیده‌ام دنبال دلیلی می‌گشت که چند لحظه نگاهم کرد و مثل همیشه بی‌ملاحظه به میدان زد: «ما روز اول با هم قرار گذاشتیم همه چی رو فراموش کنیم اما انگار شما هنوز نتونستید با من کنار بیاید!» ▫️در برابر کلمات رُک و بی‌پرده‌اش، زبانم بند آمد و در عوض، او حرف برای گفتن زیاد داشت: «مگه میشه اون دانشجوی باهوش، کارش رو با اینهمه تأخیر و انقدر خراب تحویل بده؟ اگه فکر می‌کنید نمی‌تونید منو ندید بگیرید و اینجا کار کردن براتون سخته، به نظرم همین امروز برید، بهتره!» ▪️از جدیت جملاتش طوری جا خورده بودم که به زحمت خودم را جمع و جور کردم و زیر لب جواب دادم: «معذرت می‌خوام آقای دکتر...» ▫️ای کاش میشد همین حالا از این زندان که حامد در آن حبسم کرده بود، خلاص می‌شدم اما نمی‌شد و نمی‌خواستم بیش از این شک کند که در برابر چشمان منتظرش، محمد را بهانه کردم: «حال من ارتباطی به شما نداره... نگران برادرم هستم...» ▪️باهوش‌تر از آنی بود که بهانه‌چینی‌ام فریبش دهد و برای اولین بار از کوره در رفت: «اگه مشکل برادرتون بود که من یه هفته مرخصی می‌دادم برید پیشش تا نه شما انقدر اذیت بشید نه من! مشکل اینه که می‌خواید از من فرار کنید و با این وضعیت نمیشه کار کرد!» ▫️میان راهرو ایستاده بودیم که صدایش را بلند نکرد اما از نگاه و لحنش، عصبانیتش فریاد میزد و با همان حالت عصبی، اتمام حجت کرد: «این چیزی که فرستادید به درد من نمی‌خوره، فردا صبح نسخۀ کاملش رو بفرستید وگرنه مجبور میشم تصمیم دیگه‌ای بگیرم.» ▪️ای‌کاش همین حالا تصمیم دیگری می‌گرفت! ای‌کاش با همین خشمی که خاطرخواهی را از یادش برده بود، اخراجم می‌کرد تا از شرّش خلاص شوم اما نمی‌دانم از نگاه درمانده‌ام چه خطی خواند که چند لحظه چشمانش را بست. ▫️انگار نفسش در سینه مانده و دلش از دست رفته بود که پلک‌هایش را از هم گشود و بر خلاف آنچه دلم می‌خواست، دوباره مهربان شد: «من حق میدم بابت حرف‌هایی که قبلاً از من شنیدی، اینجا راحت نباشی... این چند روز تلاش کردم کمتر همدیگه رو ببینیم... نمی‌دونم شاید...» ▪️شاید نمی‌توانست تمام آنچه در دلش مانده بود، در کالبد کلمات جا دهد و انگار در برابر هجوم احساسش تسلیم شده بود اما در عوض، من به قدری از این خائن متنفر بودم که در همین فرصت، زهرم را پاشیدم: «مطمئن باشید هر کس دیگه‌ای جای شما بود برای من هیچ فرقی نداشت!» ▫️زهر کلامم به حدی بود که ردّ زخم زبانم روی چشمانش افتاد، لبخند تلخی لب‌هایش را ربود و با سکوتی تلخ‌تر از سر راهم کنار رفت. ▪️سرم طوری سنگین شده بود که در و دیوار ساختمان دور چشمانم می‌چرخید، نگاهم تار می‌دید و فقط باید زودتر از اینجا می‌رفتم. ▫️هر بار حالم بد می‌شد، دلم بهانه حامد را می‌گرفت؛ مرد عاشقی که این روزها سوهان روحم شده و فقط به خاطر خبری از دکتر امیری سراغم را می‌گرفت. ▪️تلفنم را از صبح بی‌صدا کرده بودم و نمی‌دانستم تا الان چند پیام و تماس بی‌پاسخ از او روی موبایل جا مانده است. ▫️حدس می‌زدم اینهمه بی‌خبری کلافه‌اش کرده اما انتظار نداشتم برای توبیخم تا اینجا آمده باشد که ماشینم را روشن کردم و تا خواستم از کوچه خارج شوم، بوق ممتد اتومبیلی نگاهم را سمت خودش کشید. ▪️حامد آنسوی خیابان اصلی در ماشینش نشسته و طوری با عصبانیت نگاهم می‌کرد که پایم روی پدال گاز، سُست شد و ماشین را متوقف کردم. ▫با احتیاط در حاشیۀ خیابان ایستادم و هنوز ماشین را خاموش نکرده بودم که چند ضربه به شیشۀ کناری‌ام خورد. ▪️حامد بود با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته و با همان حالت خشمگین، اشاره می‌کرد شیشه را پایین بکشم و شیشه به نیمه نرسیده، با صدایی عصبی تشر زد: «بیا پایین قفل کن بریم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه می‌گرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر می‌برد. اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت می‌کرد. شخصی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که بد اخلاق است و با زبانش همسایگان را می‌رنجاند. (صلی الله علیه و آله) فرمودند: « لا خیر فیها هی من أهل النار»: در آن زن هیچ خیری نیست، او اهل جهنم است. 📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۳۹۳. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین