eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_دوم ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طو
📕رمان 🔻 ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم، باورم نمی شد و انگار قلبم به گلو رسیده بود که تمام کلماتم می‌تپید: «ایران به اسرائیل حمله کرده! پخش زنده داره نشون میده!» ▫️از هیجانی که به جان جملاتم افتاده بود، مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. پدر همانطور که سرپا بود، قدمی به تلویزیون نزدیک‌تر شد تا بهتر ببیند، محمد با همان چشمان بسته، تقلّا می‌کرد و بمیرم که برای نخستین بار در این چند روز احساس کردم از اینکه چشمانش نمی‌بیند، دلش آتش گرفته است. ▪️عملیات سنگین موشکی ایران علیه اسرائیل، طوری حالم را عوض کرده و دلم را به وجد آورده بود که پس از ماه‌ها می‌خندیدم و محمد با نمک‌ِ پاشیده روی لحنش حرص می‌خورد: «خداوکیلی این درسته که دو ماه صبر کنید بعد دقیقاً بذارید تا من کور شدم، اسرائل رو بزنید که نتونم ببینم؟» ▫️میان خنده، کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده بود که امشب دشمن را اساسی زده بودیم اما در این دو ماه، نه تنها چشمان محمد که کسی مثل سیدحسن نصرالله از دست‌مان رفته بود! ▫دیگر فردا کسی نبود تا با لهجۀ شیرین لبنانی و لبخندی شیرین‌تر از کارستان ایران بگوید و طوری برای اسرائیل رجز بخواند که تمام ضاحیه قیام کند و فریاد "لبیک یا نصرالله" سر دهد. ▪️ساعتی از حملۀ ایران سپری نشده، فیلم اصابت‌های متعدد موشک‌ها در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد و محمد بال‌بال می‌زد تا لااقل صدای فیلم‌ها را برایش پخش کنم. ▫️کنارش نشسته بودم و تلاش می‌کردم هرچه در تصاویر می‌بینم با جزئیات کامل برایش وصف کنم؛ از مشخصات محل اصابت، تعداد موشک‌ها و زاویۀ فیلم‌برداری، همه را می‌گفتم و او با هر صدای اصابت موشکی که می‌شنید، می‌خندید و قطره اشک من بی‌صدا می‌چکید. ▪️می‌دانستم جاسوسی که در شرکت لانه کرده، امشب عزا گرفته و حالا صورتش دیدنی شده است؛ با همین خیال خوش فردا وارد شرکت شدم و بر خلاف انتظارم، یکی دو ساعت بعد، احضارم کرد. ▫️گمان می‌کردم امروز حوصلۀ کاری برایش نمانده باشد و پیش از آنکه وارد دفترش شوم، از صدای خنده‌ای که در راهرو پیچیده بود، جا خوردم. ▪️درِ اتاق باز بود، با موبایل صحبت می‌کرد و طوری گرم تعریف و خنده بود که من را در چهارچوب در ندید و خودم با چند ضربه به درِ شیشه‌ای اتاق، اجازۀ ورود خواستم. ▫️به پشت سر چرخید و همین که چشمش به من افتاد، نگاهش تا اعماق چشمانم فرو رفت؛ با تکان سر، سلام کرد و با اشارۀ دست، تعارف زد تا وارد شوم و بنشینم. ▪️نگاهم روی دیوار روبرو قفل شده و او مقابل من برای صحبت کردن راحت نبود که تماسش را تمام کرد و بر خلاف همیشه، اینبار من شروع کردم: «کاری با من داشتید؟» ▫️از انرژی و نشاطی که در لحنم می‌درخشید، ابروهایش بالا رفت؛ لبخند معناداری لب‌هایش را از هم گشود و با شیطنت پنهان در چشمانش، زیر پایم را خالی کرد: «خدا رو شکر حملۀ ایران بلاخره حال شما رو خوب کرد!» ▪️از نگاه و صدا و تمام حرکاتش متنفر بودم و از صمیمی شدنش، متنفرتر که بی‌توجه به کنایه‌ای که بارم کرده بود، حرف را به فضای کار کشیدم: «خروجی فاز دوم رو تا هفتۀ بعد براتون میفرستم.» ▫️اما باز هم انگار حرفم را نشنید که سرش را به زیر انداخت، چندبار با سرانگشت به لبۀ میز زد و با خنده‌ای که تمام خطوط صورتش را پُر کرده بود، ادعا کرد: «هر جوری دوست داری می‌تونی فکر کنی اما منم از حملۀ ایران خوشحالم!» ▪️سپس سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را ببیند اما نمی‌توانست به این سادگی فریبم دهد؛ باز هم اهمیت ندادم و او با همان بی‌خیالی و خنده، تسلیم شد: «دوست نداری در موردش صحبت نمی‌کنم.» ▫️سپس لپ‌تاپش را باز کرد و همانطور که با دقت دنبال چیزی می‌گشت، پیشنهاد داد: «لطفاً لپ‌تاپ خودت رو بیار می‌خوام این بخش رو همینجا با هم تکمیل کنیم.» ▪️به اندازۀ یک پلک زدن نگاهم در نگاهش نشست؛ در همین فاصله، تصمیمم را گرفتم و از همین تصمیم، تمام تنم تکان خورد اما شاید این بهترین فرصت بود که قدم اول نقشه را با ادای یک جمله اجرا کردم: «از صبح لپ‌تاپم هنگ کرده، نرم‌افزار بالا نمیاد.» ▫️از اینکه دروغ گفتم، وجدانم ناراحت بود؛ منتظر بودم حرفی بزند تا یک گام دیگر بردارم و انگار بخت یارم بود که آنچه می‌خواستم، در همین قدم اول تقدیمم کرد: «بیا بشین اینجا.» و بلافاصله از جا بلند شد و از پشت میزش کنار رفت. ▪️باورم نمی‌شد به همین سرعت به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کرده باشم و فقط دعا می‌کردم فرصت کافی برای جابجایی داده‌ها پیدا کنم. ▫️با تأنی از جا بلند شدم و با دلی که از ترس در قفسۀ سینه جا نمی‌شد، به سمت میزش رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ (آقای اصغر) 📍نشر مجدد به مناسبت ایام (س) به همراه تصاویری از رشادت های در جبهه مقاومت 🎼کاری از گروه سرود احلی من العسل @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. حسین جانم... در دلم، باز هوایی است که طوفانیِ توست... شاعر: حسین منزوی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🦋 میلاد بی بی زینب (س) بر شهیدان پاشاپور و پورهنگ و شما عزیزان مبارک @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_سوم ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم،
📕رمان 🔻 ▪از کنارم رد شد و روی صندلی مقابل نشست اما تا رسیدن به میزش، هزار فکر از سرم گذشت و نباید تسلیم این ترس می‌شدم که بلاخره روی صندلی نشستم و او توضیح داد: «می‌خوام جزئیات خروجی فاز قبلی رو یه بار با هم بررسی کنیم.» ▫صدایش را می‌شنیدم اما نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ از شدت اضطراب نه فقط قلبم که سرانگشتانم روی صفحه کلید لپ‌تاپ آشکارا می‌لرزید و او با متانت پیشنهاد داد: «کنترل ویدئو پروژکتور تو کشو میزه، روشن کن بنداز رو پرده با هم ببینیم.» ▪اگر خروجی لپ‌تاپ به ویدئو پروژکتور وصل می‌شد دیگر فرصتی باقی نمی‌ماند و تا پیش از آن باید کار را تمام می‌کردم که حرفش را نشنیده گرفتم و به بهانۀ باز کردن نرم‌افزار، به سرعت وارد ایمیل شخصی‌اش شدم. ▫پیدا کردن داده‌هایی که به نظر بااهمیت باشد کار ساده‌ای نبود و باید هر چه به دستم می‌رسید، برای خودم ایمیل می‌کردم. ▪حرفی نمی‌زد، شاید سکوت کرده بود تا به خیال خودش کارم را راحت‌تر انجام دهم و شاید هم شک کرده بود که پس از چند لحظه از جا بلند شد و قلب من هم از جا کَنده شد. ▫با هر قدمی که به سمت میز برمی‌گشت، تپش‌های قلبم تندتر می‌شد و آماده بودم به محض رسیدنش، تمام برنامه‌ها را ببندم اما می‌خواستم تا آخرین فرصت، تعداد بیشتری فایل را ایمیل کنم و پس از آن فقط چند ثانیه وقت می‌خواستم تا ایمیل ارسالی را از صندوق ارسال‌شده‌ها حذف کنم. ▪کنارم که رسید، نرم‌افزار را باز کردم تا خیال کند درگیر کار شدم؛ برای پیدا کردن کنترل به سمت کشو خم شد و متوجه شدم زیر چشمی صفحۀ لپ‌تاپ را می‌پاید. ▫کنترل را برداشت، دستگاه را روشن کرد و من می‌خواستم باز هم زمان بخرم که برای اتصال لپ‌تاپ بهانه آوردم: «هر چی آیکون اتصال رو می‌زنم وصل نمیشه!» ▪با آرامش به سمت پنجرۀ پشت سرمان چرخید و با خونسردی پاسخ داد: «یخورده طول می‌کشه.» ▫پشتش به من بود و باید در همین لحظه کار را تمام می‌کردم. تعداد زیادی فایل به ایمیل پیوست کرده بودم، آدرس ایمیل خودم را وارد کردم و تا خواستم دکمۀ ارسال را بزنم، در صفحۀ لپ‌تاپ سایۀ صورتش را دیدم و نفسم از ترس بند آمد. ▪بی‌آنکه بفهمم دوباره به سمت لپ‌تاپ چرخیده بود و می‌دیدم با دقت همه چیز را زیر نظر گرفته و یک کلمه حرف نمی‌زد. ▫طوری ترسیده بودم که تمام ذرات تنم به تپش افتاده و ابتکار هر عملی از دستم رفته بود. ▪بی‌هیچ فکری به سمتش چرخیدم و فقط باید خودم را از این افتضاحی که به بار آمده بود، نجات می‌دادم که فی‌البداهه چند جمله گفتم: «اگه اشکال نداره من این چند تا فایل رو واسه خودم ایمیل می‌کنم که برای فاز دوم ازشون استفاده کنم...» ▫با نگاهی نافهموم طوری به چشمانم خیره مانده بود که دیگر نتوانستم حرفم را تمام کنم و او قدمی به سمتم آمد. ▪بی‌آنکه حرفی بزند، خم شد و لپ‌تاپ را روی میز به سمت خودش کشید. ▫نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند اما تقریباً مطمئن بودم همین امروز من را از این شرکت اخراج می‌کند و مطمئن نبودم رفقایش زنده‌ام بگذارند. ▪️با همان آرامش همیشگی که انگار صداخفه‌کنِ سلاح جاسوسی‌اش بود، تمام فایل‌های پیوست را از ایمیل حذف کرد. ▫️ای‌کاش یک کلمه حرف می‌زد تا نفسی که در حصار سینه‌ام حبس شده بود، آزاد شود اما در سکوتی که بوی مرگ می‌داد، ایمیل را بست و اشاره کرد از جا بلند شوم. ▪️طوری خودم را باخته و به صندلی چسبیده بودم که به زحمت بدنم را از جا کَندم و او بلاخره لب از لب باز کرد: «برگرد سر کارت.» ▫️جرأت نداشتم کلمه‌ای بگویم که تمام تنم از ترس یخ زده بود، دندان‌هایم از استرس عکس‌العملش به هم می‌خورد و با همین حال وحشتزده از اتاق بیرون زدم. ▪️دلم می‌خواست همین حالا از شرکت خارج شوم و می‌ترسیدم بدتر شک کند که پشت میز در خودم مچاله شده بودم و تنها به ذهنم رسید به حامد پناه ببرم. ▫️فکرم از هم پاشیده و نمی‌دانستم باید چه بنویسم و به هر زحمتی بود، چند کلمۀ درهم نوشتم: «خواستم چندتا فایل ایمیل کنم فهمید... نمی‌دونم می‌خواد چی‌کار کنه...» ▪️چشمم به صفحۀ موبایل خشک شده بود تا زودتر جواب حامد برسد و گوشم به زنگ تلفن روی میزم بود تا چه تصمیمی برایم می‌گیرد و پیش از آنکه حامد پاسخی بدهد، تلفن زنگ خورد و صدای دکتر امیری که هرگز اینهمه خشن نبود: «بیا اینجا!» ▫️می‌دانستم نمی‌تواند در این شرکت و در دفترش بلایی سرم بیاورد اما باز هم وحشت کرده بودم که تا اتاقش هزار بار جان کَندم و وقتی وارد شدم، رنگ پریدۀ صورتم، بهانه دستش داد: «از چی انقدر ترسیدی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رهبر انقلاب: آن طلبه‌ی جوان، ، چه گناهی کرده بود؟ متدیّن، مؤمن، متعبّد، حزب‌اللهی. زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ سالگرد شهادت ۱۴۰۱.۰۸.۰۶ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊