eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_سوم ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم،
📕رمان 🔻 ▪از کنارم رد شد و روی صندلی مقابل نشست اما تا رسیدن به میزش، هزار فکر از سرم گذشت و نباید تسلیم این ترس می‌شدم که بلاخره روی صندلی نشستم و او توضیح داد: «می‌خوام جزئیات خروجی فاز قبلی رو یه بار با هم بررسی کنیم.» ▫صدایش را می‌شنیدم اما نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ از شدت اضطراب نه فقط قلبم که سرانگشتانم روی صفحه کلید لپ‌تاپ آشکارا می‌لرزید و او با متانت پیشنهاد داد: «کنترل ویدئو پروژکتور تو کشو میزه، روشن کن بنداز رو پرده با هم ببینیم.» ▪اگر خروجی لپ‌تاپ به ویدئو پروژکتور وصل می‌شد دیگر فرصتی باقی نمی‌ماند و تا پیش از آن باید کار را تمام می‌کردم که حرفش را نشنیده گرفتم و به بهانۀ باز کردن نرم‌افزار، به سرعت وارد ایمیل شخصی‌اش شدم. ▫پیدا کردن داده‌هایی که به نظر بااهمیت باشد کار ساده‌ای نبود و باید هر چه به دستم می‌رسید، برای خودم ایمیل می‌کردم. ▪حرفی نمی‌زد، شاید سکوت کرده بود تا به خیال خودش کارم را راحت‌تر انجام دهم و شاید هم شک کرده بود که پس از چند لحظه از جا بلند شد و قلب من هم از جا کَنده شد. ▫با هر قدمی که به سمت میز برمی‌گشت، تپش‌های قلبم تندتر می‌شد و آماده بودم به محض رسیدنش، تمام برنامه‌ها را ببندم اما می‌خواستم تا آخرین فرصت، تعداد بیشتری فایل را ایمیل کنم و پس از آن فقط چند ثانیه وقت می‌خواستم تا ایمیل ارسالی را از صندوق ارسال‌شده‌ها حذف کنم. ▪کنارم که رسید، نرم‌افزار را باز کردم تا خیال کند درگیر کار شدم؛ برای پیدا کردن کنترل به سمت کشو خم شد و متوجه شدم زیر چشمی صفحۀ لپ‌تاپ را می‌پاید. ▫کنترل را برداشت، دستگاه را روشن کرد و من می‌خواستم باز هم زمان بخرم که برای اتصال لپ‌تاپ بهانه آوردم: «هر چی آیکون اتصال رو می‌زنم وصل نمیشه!» ▪با آرامش به سمت پنجرۀ پشت سرمان چرخید و با خونسردی پاسخ داد: «یخورده طول می‌کشه.» ▫پشتش به من بود و باید در همین لحظه کار را تمام می‌کردم. تعداد زیادی فایل به ایمیل پیوست کرده بودم، آدرس ایمیل خودم را وارد کردم و تا خواستم دکمۀ ارسال را بزنم، در صفحۀ لپ‌تاپ سایۀ صورتش را دیدم و نفسم از ترس بند آمد. ▪بی‌آنکه بفهمم دوباره به سمت لپ‌تاپ چرخیده بود و می‌دیدم با دقت همه چیز را زیر نظر گرفته و یک کلمه حرف نمی‌زد. ▫طوری ترسیده بودم که تمام ذرات تنم به تپش افتاده و ابتکار هر عملی از دستم رفته بود. ▪بی‌هیچ فکری به سمتش چرخیدم و فقط باید خودم را از این افتضاحی که به بار آمده بود، نجات می‌دادم که فی‌البداهه چند جمله گفتم: «اگه اشکال نداره من این چند تا فایل رو واسه خودم ایمیل می‌کنم که برای فاز دوم ازشون استفاده کنم...» ▫با نگاهی نافهموم طوری به چشمانم خیره مانده بود که دیگر نتوانستم حرفم را تمام کنم و او قدمی به سمتم آمد. ▪بی‌آنکه حرفی بزند، خم شد و لپ‌تاپ را روی میز به سمت خودش کشید. ▫نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند اما تقریباً مطمئن بودم همین امروز من را از این شرکت اخراج می‌کند و مطمئن نبودم رفقایش زنده‌ام بگذارند. ▪️با همان آرامش همیشگی که انگار صداخفه‌کنِ سلاح جاسوسی‌اش بود، تمام فایل‌های پیوست را از ایمیل حذف کرد. ▫️ای‌کاش یک کلمه حرف می‌زد تا نفسی که در حصار سینه‌ام حبس شده بود، آزاد شود اما در سکوتی که بوی مرگ می‌داد، ایمیل را بست و اشاره کرد از جا بلند شوم. ▪️طوری خودم را باخته و به صندلی چسبیده بودم که به زحمت بدنم را از جا کَندم و او بلاخره لب از لب باز کرد: «برگرد سر کارت.» ▫️جرأت نداشتم کلمه‌ای بگویم که تمام تنم از ترس یخ زده بود، دندان‌هایم از استرس عکس‌العملش به هم می‌خورد و با همین حال وحشتزده از اتاق بیرون زدم. ▪️دلم می‌خواست همین حالا از شرکت خارج شوم و می‌ترسیدم بدتر شک کند که پشت میز در خودم مچاله شده بودم و تنها به ذهنم رسید به حامد پناه ببرم. ▫️فکرم از هم پاشیده و نمی‌دانستم باید چه بنویسم و به هر زحمتی بود، چند کلمۀ درهم نوشتم: «خواستم چندتا فایل ایمیل کنم فهمید... نمی‌دونم می‌خواد چی‌کار کنه...» ▪️چشمم به صفحۀ موبایل خشک شده بود تا زودتر جواب حامد برسد و گوشم به زنگ تلفن روی میزم بود تا چه تصمیمی برایم می‌گیرد و پیش از آنکه حامد پاسخی بدهد، تلفن زنگ خورد و صدای دکتر امیری که هرگز اینهمه خشن نبود: «بیا اینجا!» ▫️می‌دانستم نمی‌تواند در این شرکت و در دفترش بلایی سرم بیاورد اما باز هم وحشت کرده بودم که تا اتاقش هزار بار جان کَندم و وقتی وارد شدم، رنگ پریدۀ صورتم، بهانه دستش داد: «از چی انقدر ترسیدی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رهبر انقلاب: آن طلبه‌ی جوان، ، چه گناهی کرده بود؟ متدیّن، مؤمن، متعبّد، حزب‌اللهی. زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ سالگرد شهادت ۱۴۰۱.۰۸.۰۶ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. سنم به جنگ نمی رسید. گمان می کردم شهدا چطور در یک شب شهید می شوند؟! آیا تمام مسیر را در یک شب طی می کنند؟ او را که دیدم، فهمیدم از مدت ها قبل برای شهادتش برنامه ریزی کرده بود. سعی می کرد رفتارش را شبیه شهدا کند تا عاقبتش هم مثل آن ها شود... روحانی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
💬 : در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور داشته باشید، ادامه دهنده ی راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
37.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 درد دل دختر شهید هسته‌ای با دختر سردار سلامی: باباهامون ما رو جا گذاشتن! 🔹‌دختر شهید سپهبد حاج حسین سلامی به عیادت فهیمه هاشمی‌تبار، دختر دانشمند شهید سیداصغر هاشمی‌تبار رفت. 🔹‌دختر سردار شهید سلامی: تو الگوی همه دختران ایران هستی. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شب جمعه است مادرمون حضرت زهرا با قد خمیده و با پهلویی شکسته میاید کربلا.... یابن زهرا💔 فاطمیه شروع شد... التماس دعا🏴