eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من مادرم هم صحبتم با عکس هایت دست خودم که نیست دلتنگم برایت... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_چهارم ▪به یک قدمی‌ام رسیده و راه فراری نبود؛ از آشوب چشمانش نم
📕رمان 🔻 ▪برای اولین بار اینقدر بی‌پرده از عشقش می‌گفت و آیینۀ چشمانش طوری بی‌ریا می‌درخشید که دست و پای دلم لرزید و ترسیدم همین عشق نگذارد تسلیم شود. ▫با کلافگی میان موهایش دست کشید و با حالتی عصبی از من که نه، انگار از خودش پرسید: «نمی‌دونم چجوری متوجه احساس من به تو شدن... ولی دست رو بد چیزی گذاشتن...» ▪نمی‌فهمیدم قصه‌هایی که سر هم می‌کند دروغ است یا پازل عجیب و غریبی است که همکاران حامد برایش چیده‌اند و فقط از خدا می‌خواستم راه نجاتی پیش پایم بگذارد. ▫چشمم به گوشی بود، عبور ثانیه‌ها روی صفحۀ موبایل نشان می‌داد تماس هنوز وصل است و همان لحظه دکتر امیری حرف دلش را زد: «بهت گفتم به دلیلی که نمی‌تونم بگم سرنوشت این کشور خیلی برام مهمه... تو خیلی برام عزیزی اما بازم نمی‌تونم کاری که ازم خواستن انجام بدم... اگه به خاطر تو نبود همون دیشب می‌رفتم پیش بچه‌های اطلاعات اما ترسیدم بیان سراغت... ولی حالا که تو اینجایی خیالم راحته...» ▪سرنوشت کشور؟! بچه‌های اطلاعات؟! به نیم‌رخ صورتش خیره مانده بودم و باورم نمی‌شد این جاسوس اینقدر طبیعی دروغ می‌گوید و همان لحظه حرفی زد که قلبم از وحشت به قفسۀ سینه‌ام کوبیده شد: «ما با هم میریم! اونا الان خط تلفنم، رفت و آمدم، همه چی رو زیر نظر دارن. احتمالاً همین الانم دارن ما رو می‌بینن! اگه بخوام تماس بگیرم با اطلاعات، تلفنم رو شنود می‌کنن. حتی اگه بخوام تنها برم، تعقیبم می‌کنن و می‌فهمن و بعدش میان سراغ تو! اما اگه با هم بریم، تو هم پیش خودم تحت نظر نیروها جات امنه و نمی‌تونن صدمه‌ای بهت بزنن...» ▫️می‌فهمیدم اطلاعات و نیروهای امنیتی، اسم رمز مقصد فرارش از تهران است اما از اینکه می‌خواست مرا با خودش ببرد تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و زبانم بند آمده بود! ▪️انگار حرارت این عشق، عقلش را به آتش کشیده و در آخرین فرصتی که برایش مانده بود، می‌خواست من را تصاحب کند و از همین تصور، جانم به گلو رسیده بود. ▫️می‌دانستم حامد تمام این حرف‌ها را می‌شنود و چشمم به ورودی امامزاده بود بلکه زودتر بیاید و پیش از آنکه خودش برسد، پیامش رسید: «من تا نیم ساعت دیگه می‌رسم، ببرش سمت جنگل!» ▪️می‌ترسیدم صفحۀ روشن گوشی، مشکوکش کند که پیام را نصفه و نیمه خواندم و بلافاصله صفحه را قفل کردم. ▫️پارک جنگلی لویزان از انتهای همین خیابان امامزاده شروع می‌شد، هیچ ایده‌ای برای همراه کردنش تا آنجا به ذهنم‌ نمی‌رسید و در عوض او فکر همه جا را کرده بود که با اطمینان پیشنهاد داد: «با ماشین من میریم، تو همین کوچه پشتی پارک کردم.» ▪️نیم ساعت تا رسیدن حامد مانده و من حتی نمی‌توانستم تصور کنم سوار ماشینش شوم که مطمئن بودم مرا تا ناکجا دنبال خودش خواهد کشید. ▫️جرأت نمی‌کردم لب از لب باز کنم و رنگ پریدۀ صورتم گواهی می‌داد چقدر وحشت کردم که روبرویم ایستاد، با نگاهش به عمق چشمانم فرو رفت و یک جمله پرسید: «از چی می‌ترسی دختر؟» ▪️از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته بودم و تنها با همین خیال خودم را آرام می‌کردم که اگر تا قبل از رسیدن حامد بخواهد مرا با خودش ببرد با جیغ و فریاد هم شده، از چنگش فرار می‌کنم و باز هم از واکنشش می‌ترسیدم. ▫️می‌دانستم هرچقدر از بیراهه بروم و هر اندازه بهانه بیاورم، نمی‌توانم تا رسیدن حامد زمان بخرم اما با همۀ ناامیدی باید تمام تلاشم را می‌کردم: «آقای دکتر... من گیج شدم... واقعاً نمی‌دونم باید چی کار کنم... اصلاً از حرفاتون سر در نمیارم... الان خانوادم منتظر هستن من برم خونه...» ▪️از سرگردانی جملاتم، عصبی شده بود و نمی‌خواست حالم را خراب‌تر کند که کلافگی‌اش را پشت آرامش کلماتش پنهان کرد: «می‌دونم گیجت کردم اما الان فقط باید به من اعتماد کنی و باهام بیای.» ▫️من هیچ اعتمادی به این جاسوس عاشق نداشتم و نمی‌شد به رخش بکشم که وحشتم را بهانه کردم: «من خیلی ترسیدم...» ▪️شاید هم بهانه نبود و حقیقتاً حکایت حالم همین بود که چشمانش در هم شکست و عطر عشق از لحنش بلند شد: «مگه من مُردم که تو بترسی؟ از دیشب تا حالا یه لحظه از جلو چشمم کنار نرفتی! نمی‌خوام به کشورم خیانت کنم اما نمی‌ذارم به تو هم آسیبی بزنن! می‌تونی به من اعتماد کنی؟» ▫️مطمئن بودم تمام این حرف‌ها را بهانه کرده تا در آخرین لحظات من را با خودش ببرد؛ ناامید از همه جا و تنها به امید حمایتی از حامد، بی‌هوا چشمم به موبایلم افتاد و پیام بعدی‌اش را دیدم: «ببرش تو فرعی‌های جنگل لویزان.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
تا یاد دارم در خانه‌مان یا هیات داشتیم یا در حال پختن نذری بودیم. پدرم از قدیمی‌ها و جزو معتمدین محل بوده و هست. به احترام او و برادرهای بزرگ‌ترم و داماد بزرگ‌مان حاج‌آقا خضایی، مردم محل به چشم دیگری به ما بچه‌های کوچک‌تر نگاه می‌کردند. خلاصه بگویم از ما توقع داشتند. ما هم به سرکردگی حاج‌اصغر، همه تلاش‌مان این بود که نکند قدم اشتباهی برداریم. همه این خودمراقبتی‌ها باعث شد مسجد بشود تنها سرگرمی و پاتوق‌مان. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. نزدیک دریا بودی و آبت ندادند آبی به آن طفلان بی تابت ندادند یک قطره بر آن طفل بی خوابت ندادند بر ساقی و بر خیل اصحابت ندادند... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلوی‌مان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایده‌آل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم در آمد خوبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلی‌اش بیشتر وجود داشت. فکر می‌کنم آرامش زندگی‌مان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. دلمان نمی‌خواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم می‌گفت از اینکه عده‌ای بی‌گناه و مظلوم آرامش‌شان را از دست داده‌اند آرام و قرار ندارد. مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استان‌های خود ما حمله می‌کرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با از دست دادن کاری بود که بعد از مدت‌ها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. خبرگزاری دفاع مقدس📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
📿نمازی که در خواب به یکی از نزدیکانش از جانب امام علی (ع) برای رفع فتنه ۱۴۰۱ سفارش کرده بود به شرح زیر است: نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها در مفاتیح آمده که: هرگاه حاجتی داشتی، و سینه ات از آن تنگ شده باشد، دو رکعت نماز بخوان و وقتی سلامِ نماز را گفتی، تسبیح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را بخوان، بعد به سجده برو و صد مرتبه بگو: ‌یا مَولاتی یا فاطِمَةُ اَغیثینی.(یعنی ای مولای من، ای فاطمه، به فریادم برس)، بعد گونه ی راستت را روی زمین بگذار و صد مرتبه همین را بگو، بعد به سجده برو و صد مرتبه همین را بگو، بعد گونه ی چپت را روی زمین بگذار و صد مرتبه همین را بگو، بعد باز به سجده برو و صد و ده مرتبه همین را بگو، و حاجت خود را یاد کن  ان شاء الله خداوند حاجتت را برآورده میکند. منبع: مفاتیح، نماز استغاثه به حضرت زهرا ‌‌سلام الله علیها التماس دعا 🤲💐 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه قطره اشک از چشم شما بیفته... [پامنبرِ شیخ حامد کاشانی🎙] التماس دعا💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
حالا تمام حرف شب و روز زائـر است یادش بخیر، هفته پیش این موقع کربلا... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊