شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هشتم ▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپشهای قلبم به شماره افتاده
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_نهم
▪سپس لبخندی نجس نشانم داد و با لحن نحسش حالم را بدتر به هم زد: «انقدر پول گرفتم که تا آخر عمر با هم خوش باشیم، من دیگه فقط میخوام با تو باشم!»
▫میدانستم راه فراری برایم نمانده است؛ دیگر به مرگ خودم راضی شده بودم و همان لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد.
▪نگاه من و حامد، همزمان به سمت موبایل کشیده شد؛ شمارۀ مادر بود. نمیدانستم چه جوابی باید بدهم و پیش از آنکه تماس را وصل کنم، گوشی را از میان انگشتانم چنگ زد و بلافاصله خاموش کرد تا امیدم از همه جا ناامید شود.
▫یک لحظه نگاهش روی صفحۀ سیاه موبایل ثابت ماند و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود که سیمکارت را از گوشی بیرون آورد، جایی میان اتوبان پرت کرد و با خاطری جمع خبر داد: «ممکن بود از روی همین سیمکارت پیدامون کنن.»
▪انگار نه انگار در باتلاقی وحشتناک گرفتار شدیم که نقش خنده روی صورتش پُررنگتر شد و با کاخ رؤیایی که در ذهنش ساخته بود، به دل وحشتزدهام وعده داد: «الان میریم یه جا استراحت میکنی حالت بهتر میشه!»
▫اما من نمیخواستم حتی یک قدم دیگر با او بردارم و از ترس تهدید وحشیانهاش، با صورتی غرق اشک التماس کردم: «بذار من برگردم خونه...»
▪هنوز خواهشم به آخر نرسیده، نیشخندی تحویلم داد و اینهمه خوشخیالیام را به تمسخر گرفت: «فکر میکنی امشب خونهتون چهخبره؟ مطمئن باش الان همه جا رو زیر نظر دارن. پات برسه خونه، بازداشت میشی!»
▫سپس مثل اینکه بار دیگر صحنۀ درگیری در جنگل لویزان به خاطرش آمده باشد، چین به پیشانی کشید و ناباورانه پرسید: «ندیدی چجوری تو جنگل ردّمون رو زدن و سر بزنگاه رسیدن؟»
▪آخرین صحنهای که در خاطرم مانده بود، دو مردی بودند که به قصد کشتن مرصاد از تویوتای سفید پیاده شدند اما نیروهای امنیتی را به درستی ندیده بودم و فقط خط آتش گلولههایی که از لابلای درختان به سمتمان شلیک میشد، یادم مانده و آرزو کردم ایکاش همانجا کشته میشدم!
▫چه بد بازی خورده بودم و دیگر مردی مثل مرصاد در میان نبود تا برای بار سوم سپر بلای من شود که خودم جانش را به مسلخ کشیده و حالا اسیر حامد بودم.
▪لحظاتی مانده به اذان مغرب، آسمان بدتر از حال من، گرگ و میش بود و همین تاریکی و تنهایی با مردی که جنون از چشمانش میپاشید، هر لحظه جان به لبم میکرد تا سرانجام به مقصدی نامعلوم ماشین دربست گرفت.
▫تا همین چند ماه پیش، مَحرم تمام دردهایم حامد بود؛ حتی تا همین امروز، با همۀ دلگیری، باز تنها پناهم بود و حالا احساس میکردم مرا به سمت قبرم میبرد که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشود و نفسم تنگتر.
▪پشیمان از آنهمه دروغی که به مرصاد گفته بودم، از حسرت یک لحظه حضورش، تا مغز استخوانم آتش میگرفت که اگر با او رفته بودم، مظلومانه کشته نمیشد و من هم در این چاه بیانتها سقوط نمیکردم.
▫کنار حامد روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم، او مرتب پیام رد و بدل میکرد و من هنوز هم نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده تا زمانی که در ظلمات شب، ماشین از شهر خارج شد و دل من را از جا کَند.
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_نهم ▪سپس لبخندی نجس نشانم داد و با لحن نحسش حالم را بدتر به هم
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_پنجاهم
▪دست حامد روی زیپ ساکش انگار هر لحظه آمادۀ شلیک بود و همین که وحشت چشمانم را دید، با آرامشی مصنوعی خبر داد: «میبرمت یه جایی که امن باشه و کسی پیدامون نکنه تا بعدش ببینم جمال چی میگه.»
▫نفهمیدم از چه کسی صحبت میکند و با او برای من هیچ کجا امن نبود که از شدت وحشت، شیشۀ اشکم در هم شکست و در برابر نگاه بیرحمش دوباره به التماس افتادم: «به جون پدر و مادرت قَسمت میدم، بذار من برگردم!»
▪گویی از تمام قلب عاشقش، تنها یک تکّه سنگ در سینهاش جا مانده بود که به جای حتی یک لحظه دلسوزی، با عصبانیت تشر زد: «کدوم گوری میخوای برگردی؟ نمیفهمی ما دیگه راه برگشتی نداریم؟!»
▫راننده از آیینه نگاهی گذرا به صورت خیسم کرد و شاید حامد میترسید همین اشکها، دستش را رو کند که چشمانش مثل دو کاسۀ خون شد و زیر گوشم خرناس کشید: «فقط خفه شو!»
▪انگار در تمام این مدت به جای دریافت حقوق از اسرائیل، فقط خون خورده بود که از آن حامد مهربان و خوشخنده، افعیِ وحشتناکی باقی مانده و حتی رنگ نگاه و آهنگ کلامش، دلم را تا حدّ مرگ میترساند.
▫سرم به پنجرۀ ماشین مانده بود، طوری ترسیده بودم که حتی اشکهایم بیصدا روی شیشه میچکیدند مبادا حامد ببیند و در تاریکی مطلق جاده، شاید دنبال معجزهای میگشتم که ماشین مقابل ویلایی قدیمی متوقف شد.
▪راننده ترمز دستی را کشید و رو به حامد پرسید: «همینجاست؟» و ظاهراً این کوچۀ بنبست و این ویلا برای حامد خیلی آشنا بود که بیآنکه نگاهی کند، با تکان سر تأیید کرد و دستور داد پیاده شوم.
▫انگار تمام بدنم را با چند لایه زنجیر بسته بودند که به زحمت از ماشین پیاده شدم و همین که چشمم به در فلزی و کهنۀ خانه خورد، از اینکه بخواهم امشب با او در این ویلا تنها بمانم، قلبم از تپش افتاد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
در طلب معشـوق که باشے
درِ باغ شهادت بلاخره باز مےشود...
محب و محبوب #امام_رضا(ع)
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
18.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💻 مهمان ویژه حسینیه امام خمینی(ره) چه گفت؟
👈 فهیمهسادات هاشمیتبار، فرزند دانشمند شهید سید اصغر هاشمیتبار، دانشجوی دانشگاه شریف و جانباز دهه هشتادی دفاع مقدس ۱۲ روزه از خواسته پدر و مادر شهیدش میگوید.
۱۴۰۴/۰۹/۱۲
#دختر_ایران🇮🇷
#مرگ_بر_آمریکا
#مرگ_بر_اسرائیل
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊