🌷حاج محمد بعد از ۱۳ ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد. در توطئهای ناجوانمردانه توسط آب آلوده مسموم شد. وقتی به خانه آمد صورتش برافروخته بود. گفت امروز آبی را آوردند و تا خوردم حالم بد شد.
😔پزشک در ابتدای امر تشخیص مسمومیت داد، اما نوع سم مشخص نمیشد. تا اینکه روز به روز حالش رو به وخامت گذاشت. خونریزی معده و بعد هم اوضاع کبدشان وخیم شد و باعث شد که او را به تهران منتقل کردیم، اما طی یک هفته به شهادت رسید....
🔻دوره مسمومیتشان یک ماه طول کشید و بعد شهید شدند. در فرودگاه به دوستش گفته بود همه نگرانیام خانوادهام بودند که سلامت به ایران برگشتند و دیگر دغدغهای ندارم...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 همهی شهدا، پایین پای امام هستند!
🎙 به روایت #حاج_حسین_یکتا/شب های پر ستاره #هفته_دفاع_مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
603K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌱
رهبر انقلاب :
شهدا این هدیهی الهی را آسان و رایگان به دست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت به دست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد.
۱۳۸۴/۰۲/۱۲
📹 #شهید_بی_سر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور در معراج شهدای تهران - اسفند ۹۸
#ما_ملت_امام_حسینیم✌️💔
التماس دعا دارم🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋
#امام_حسین (ع) فرمودند :
أَعجَزالنّاسٍ مَن عَجَزَ عَنِ الدُّعاء
عاجزترین مردم کسی است که نتواند دعا کند
📖بحارالانوار، ج ۹۳، ص ۲۹۴
🍎🌿
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🍃
من دیدم واقعاً ظرفیت محمدحسین بالاتر از فعالیت یک پایگاه بسیج است. فرمانده حوزه بودم و برای همین محمدحسین را با خود بردم تا فعالیتهایش را در چند پایگاه ادامه دهد. پرجنب و جوش بود.
یک نوع آتش به اختیار. آمر به معروف و ناهی از منکر. حافظ ناموس مردم بود. حواسش به رفتار همه بود. حتی جوانهای داخل پارک که نکند مزاحمتی برای مردم ایجاد کنند.
گاهی نگران میشدم. این دل و جرأتش کمی نگرانم میکرد. چیزی نگذشت که محمدحسین به جمع بچههای هیئت رزمندگان ملحق شد. ۱۸ سالی میشد که هیئت دایر شده بود و حلقه اولیه هیئت هم ۱۰ نفر بودند، اما رفته رفته حلقه بزرگ و بزرگتر شد و امروز به لطف خدا هیئت ۸۰ نفر خادم دارد.
محمدحسین شش سال پیش به هیئت رزمندگان آمد. زمان برگزاری مراسم، محمدحسین کنار در اصلی میایستاد و مردم را به داخل هدایت میکرد. حتی در پارک کردن خودروی عزاداران کمک میکرد.
هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. نگاه نمیکرد نوع کار چیست، خالصانه و متواضعانه بدون هیچ توقعی خادمی میکرد. احترام، اخلاق و ادب یکی از اصلیترین شاخصههای محمدحسین در خادمی بود.
#شهید_امنیت
#شهید_محمدحسین_حدادیان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم : «نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت : «منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم : «اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد : «مجبور شدم بیارمت اینجا.»
صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد : «نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد : «اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد : «تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم : «تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد : «هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم : «این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم : «کجا میری سعد؟»
کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت : «میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید : «برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿
حاج اصغر
زِ حد بگذشت؛
مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
بہ وصل خود دوایی کن
دل دیوانهٔ ما را . . .
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور💓
#آقای_اصغر_حاج_قاسم🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹مستند غیر رسمی| دیدار رهبر معظم انقلاب با پیشکسوتان، جانبازان و راویان #دفاع_مقدس
پخش به مناسبت #هفته_دفاع_مقدس
1⃣قسمت اول
پ.ن : دیدار مربوط به پاییز سال ۱۳۹۸ است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃در زمان بودنش با هم کتاب «زنان امت من» را نوشتیم که تحقیقی بود درباره #حجاب در ادیان مختلف.
📖از من خواست کتابی درباره زندگیاش بنویسم. این کار را انجام دادم و آن را تحویل مؤسسه روایت فتح دادهام.
👌چون علاقه داشت ادامه تحصیل بدهم در نظر دارم تحصیلات کارشناسی ارشد را به پایان برسانم.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر معزز
✍حریم حرم
پ.ن : کتاب مورد نظر اشاره شده، کتاب "بی تو پریشانم" است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊