من خیلی ورزشی نیستم اما ناخودآگاه تیم ایرانی وسط میاد، این خون ایرانی گری به جوشش میفته😅
خون وطنی میکِشه.☺️
📬 #ارسالی_اعضا
سلام وعرض تسلیت
دیدین وقتی پدری میخواد بره دیدن دخترش
دخترسعی میکنه خونه رو مرتب کنه. خودش مرتب باشه .ولی بمیرم برای رقیه خاتون که با چه زحمتی پدر و آورد پیش خودش ولی تو کجا تو خرابه .خودش هم با وضعیت اسیری .
این شعر زبان این حالات هست.
هرکی اشکش جاری شد التماس دعا.
تو وقتی اومدی گفتم، که تقصیر دل من بود
تو که دیدی بابات خوابه، چه وقت گریه کردن بود
حالا که اومدی پیشم، بازم آغوشتو وا کن
بغل کن بغضمو بازم، غریبی مو تماشا کن
حالا که اومدی پیشم، بزار خلوت کنم با تو
بزار تعریف کنم، بعدش، ببین من پیر شدم یا تو
ببخش حرفای تعریفی م، دیگه حرفای خوبی نیست
ببخش واسه پذیرایی، خرابه جای خوبی نیست
خرابه بسترش خاکه، خرابه بالشش خشته
تو خیلی خاکی ای اما، برای دخترت زشته
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج🏴💔
----------------------
علیکم سلام
تسلیت میگم شهادت نازدانه بی بی جان رو🥀
تشکر از روضه ای که امشب ما رو مهمان کردید. حاجت روا به دعای رقیه جان
ارتباط ناشناس با کانال🌹👇
daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✍ #شهید_مرتضی_مطهری در باب سکینه (رقیه (س)) این چنین فرمودند :
این طفل به قدری به اباعبدالله علاقهمند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقههای او در تاریخ به شدت منعکس شده است. برای اباعبدالله از نظر الهی یک امتحان بسیار بزرگی بود وقتی که احساس میکرد که باید از طفلی که اینقدر برای او عزیز است و اینقدر آن طفل او را دوست میدارد جدا بشود. در یکی از وداعها اباعبدالله آمدند و این طفل گریه میکرد، اشعاری به حضرت نسبت دادهاند :
سَیطولُ بَعْدی یا سَکینَةُ فَاعْلَمی
مِنْک الْبُکاءُ اذِ الْحَمامُ دَعانی
لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِک حَسْرَةً
مادامَ مِنِّی الرّوحُ فی جُثْمانی
فَاذا قُتِلْتُ فَانْتَ اوْلی بِالَّذی
تَأْتینَهُ یا خیرَةَ النِّسْوانِ [۱]
فرمود: دخترکم! فعلًا گریه نکن، تو بعدها گریههای طولانی داری، فرصتهای زیادی برای گریه داری. تا من زنده هستم تو گریه نکن، گریهات را بگذار برای بعد از رفتن من.
😭بعد فرمود: «لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِک حَسْرَةً» مگر نمیدانی که این دانههای اشک تو آتش به دل پدرت میزند. مادامی که روح در بدن من هست مرا با این اشکها آتش نزن، وقتی من کشته شدم آن وقت اختیار با توست، هرچه دلت میخواهد گریه کن.
📖استاد مطهری، آشنایی با قرآن، ج ۵، ص۳۳
۱) ینابیع المودّة، ج ۲/ ص ۱۷۲
#شهادت_حضرت_رقیه(س)
پنجم #صفر
سید مجید بنی فاطمهenc_16314114655820707402459.mp3
زمان:
حجم:
4.95M
درد و دل پدر دختری💔
کسی نمیشه باورش
که من فقط سه سالمه....
اَز هَمان روزی کهِ صَحناَت را نِشانَم دادهای
تار میبینَم جَهان را گَرچهِ چِشمَم سالِم اَست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا میبری؟»
میگفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.»
#روایت_پدر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حاج محمود کریمیenc_16924634751997435838354.mp3
زمان:
حجم:
4.92M
غصه نخور بابا
دردم فقط یه کم دلگیری بود
اگه نخوردم من چیزی
فقط دلیلش سیری بود....
#شهادت_حضرت_رقیه(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔹به رژیم صهیونیستی اسرائیل موشک نزنید اونا میخوان چند روز دیگه آتش بس کنن، صلح رو بهم نزنید!
⚠️رژیم صهیونیستی همون لحظه:
در بمباران صبح امروز شنبه رژیم صهیونیستی، در مدرسه ای که زن و بچه ی بی دفاع پناه گرفته بودن بیش از ۱۰۰ نفر شهید شدن...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #با_پدرم_حرف_بزن #قسمت_شصت_و_ششم پشت سر هم زنگ می زد، توان جواب دادن نداشتم. اونقدر
📖 #بدون_تو_هرگز
#چهل_و_شش_تماس_بی_پاسخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم، سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم.
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم دیدم تلفنم روی زمین افتاده، باورم نمی شد ۴۶ تماس بی پاسخ از دکتر دایسون!
با همون بی حس و حالی رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد. پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود...
در رو باز کردم باورم نمی شد، یان دایسون پشت در بود! در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد با حالت خاصی بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام.
- با پدرت حرف زدم گفت از صبح چیزی نخوردی مطمئن شو تا آخرش رو می خوری.
این رو گفت و بی معطلی رفت. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ، روش نوشته بود:
- از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم، دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری...
نشستم روی مبل ناخودآگاه خنده ام گرفت😉
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊