ارتباطش روز به روز با امام رضا (علیه السلام) عمیق تر می شد. یک بار از مشهد یه قاب عکس گنبد آقا رو براش خریدم و بهش دادم. زده بود به دیوار خونشون. هر وقت که خونه بود و به موبایلش زنگ می زدم و می گفتم: کجایی؟
می گفت: روبروی گنبد علی بن موسی الرضا (علیه السلام) یه سلام به آقا بده.
هرکس که تو عشق امام رئوف غرق شد، شهید شد. نقطه اشتراک تمامی شهدا امام رضا (علیه السلام) بود، که حاجی با اون هوش و ذکاوت و زیرکی که داشت به این درجه رسید...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
پ.ن: آخرم مثل امامش مسموم شد و شهید شد... عاشقا اینجوری اند. هرکس که عاشق حضرت هست از حضرت عشق نشانی حتما داره....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 نظر لطف و برادری #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور در حق دوستشان به #روایت_دوست_شهید، آقای شهبازی
📬 #ارسالی_اعضا
سلام و عرض ادب خدمت همه بزرگواران.
از اونجایی که قبلاً هم گفتم همه خاطرات منو اصغر جان البته از طرف من منشوری و از طرف اصغر جان وساطت و قلم عفو بوده...
خاطرات و از دورانی شروع میکنم که تو مساجد محله ها عرف بود که برای اذان و اقامه نماز ها برنامه داشتیم که مثلاً نماز ظهر رو یکی میگفت عصر رو دیگری مغرب رو یکی عشا رو دیگری انجام میدادن...
وقت نماز عشا شد و نوبت من بود تکبیر بگم.
شروع به تکبیر گفتن کردم.. .همون لحظه که گفتم تکبیر الاحرام گلاب به روتون احتیاج به دستشویی پیدا کردم. تحمل کردم تا رکعت سوم...
واقعاً دیگه نمیتونستم رکعت سوم تو رکوع هم گفتم السلام علیکم و رحمهالله و برکاته...
میکروفون رو گذاشتم رو منبرو دویدم بیرون. پشت سرمو که نگاه کردم دیدم همه دارن موج مکزیکی میزنن بندگان خدا ...
و داستان اینجا شروع شد که فردا که میخواستم وارد مسجد بشم عزیز آقا با عصای معروفشون یه چشم قره رفتن منو. من چند روزی جرات وارد شدن تو مسجدو نداشتم که اصغر رسیدو تو حیاط منو دید دارم قدم میزنم. گفت اینجا چیکار میکنی موقع نماز. داستانی تعریف کردم براش.
باهام تو حیاط ایستاد تا نماز تموم شدو دست منو گرفت برد تو مسجد وساطت منو پیش عزیز آقا کردو منو دوباره تو مسجد راه دادن.
البته این وساطت زیاد دوام نداشتو دوباره به داستان جدید شروع شد که ایشالا بعداً اگر قابل پخش بود تعریف میکنم.
-------------------------
پ.ن: عزیز آقا پدر شهید پاشاپور هستند.☺️
ممنونم از اشتراک گذاری خاطرات شهید.
ارتباط ناشناس با کانال شهیدان👇🌹
✉️ daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اصغر دلی کار میکرد و زیادم درباره اون کار حرف نمیزد و کار رو برای رضای خدا انجام میداد. بخاطر همین بود که بهترین برنامه هارو برای ائمه میگرفت.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید🌹🍃
🍃اوایل دهه هشتاد بود. حاج محمد مدتی بود به همراه دوستانش فروشگاه عرضه محصولات فرهنگی دایر کرده بودند. یکی از همین روزها قرار شد با برگزاری انتخابات بین مسئولین موسسات فرهنگی شخصی به عنوان نماینده انتخاب شود.
در مرحله نهایی انتخابات من و محمد به عنوان کاندیدا باقی مانده بودیم. همه اعضا درحال نوشتن نام فرد مورد نظر خود بودند. یک لحظه توجهم به محمد جلب شد. با یک روان نویس سبز رنگ رأی خودش را نوشت.
🍃بعد از پایان رأی گیری وشمارش آرا از روی حس کنجکاوی آرا ثبت شده را نگاه کردم. فقط یک رأی با رنگ سبز بود. خط حاج محمد را هم خوب می شناختم. او در انتخاباتی که خودش هم کاندیدا بود و شانس برنده شدن داشت، به من رأی داده بود.
🍃همان لحظه غبطه خوردم به روحیه جوانمردی و ایثار #شهید_حاج_محمد_پورهنگ...
#روایت_دوست_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
"اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با ا
سلام و ارادت.
متن اخیرکه از شهید والامقام روحانی مجاهد محمدپورهنگ گذاشتید حقا وانصافا همینطور بود. ایشون زودتر از بنده وارد حوزه شده بودوحقیرتوفیق داشتم باشهیدتویه حوزه درس میخوندیم. ازرفقا شنیده بودم سال 88 تو فتنه چه فعالیتهایی داشتن برای آرام کردن جو تهران و مقابله بااشوبگرها و واقعا گوش به فرمان رهبری بودن.رحمت ورضوان خدا به شهید عزیز.امیدوارم دعاگو باشن .
حاج محمد پیش ارباب مارو یاد کن
ممنون از شما
#ارسالی_اعضا✉️
#روایت_دوست_شهید
#هم_حوزه_ای
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
------------------------------
علیکم سلام و رحمت
شنیدم حتی حامیان فتنه ۸۸ میخواستند از بالای خانه ای گلدانی به سر شهید پرت کنند که برادر خانم شهید که احتمالا حاج اصغر بودند سریعا دستشون رو میکشند و مانع میشن و جانشون رو نجات میدهند.
زنده باشید لطف می کنید از شهید میفرستید ممنون میشم مقدور بود باز هم ارسال کنید.
شهید دعاگوتون باشند.🌹
ارتباط ناشناس باکانال🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌿
▪️یکی دو روز مانده بود به عاشورا. دمق بود. کمی با هم حرف زدیم. گفت: ظاهرا جواب خواستگاری منفی است. اِن شاءالله خیر است. از حضرت عباس (ع) خواستم که هرچه خیر است برایم رقم بزند.
🏴شب #تاسوعا بود. در حال حرکت به سمت حرم بودیم. رو به حرم دعا کرد و همه چیز رو سپرد به خود حضرت. تلفنش زنگ خورد. شروع کرد به خندیدن. خیلی خوشحال شد.
گفتم: چه خبر شده؟
گفت: جواب مثبت رو گرفتم. حضرت عباس (ع) کارم رو ردیف کرد.
شروع کرد به گریه کردن. رو به حرم کرد و گفت:
😭آقاجان، من خیلی گنهکارم ولی شما هوای منو دارید. ممنونم. بقیه کارها را هم خودتان ردیف کنید. اِن شاءالله خداوند همسر و فرزندان و بستگان ما را خدمتگذار به اهل بیت (علیهم السلام) قرار بدهد.
بعد گفت: از امام رضا (ع) هم خواسته ام به من فرزند دوقلو عطا کند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_دوست_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روز #عاشورا، دل توی دلش نبود.
برای رفتن به حرم آماده شدیم. گفت : بیا مسیر را تغییر بدهیم و با دسته طویریج (۱) همراه شویم.
رفتیم و با دسته طویریج همراه شدیم. هروله می کرد و گریه کنان یا علی (ع) و یا حسین (ع) می گفت.
رسیدیم نزدیک حرم. موقع نماز شد. توی آن جمعیت همدیگر را گم کردیم. نمازم را خواندم و برگشتم. بعد از مدتی آمد. گفت: جمعیت من را با خودش برد کنار ضریح. خیلی راحت نمازم را خواندم.
گفتم: ارباب تو را جور دیگری می خواهد. این هم دلیل...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
----------------------------------------
۱) طویریج نام روستایی است تقریبا در ۳۰ کیلومتری کربلا. اهالی روستا وقتی متوجه مددخواهی امام حسین (ع) می شوند، هروله کنان با ذکر لبیک یا حسین (ع) به سمت کربلا می روند اما زمانی می رسند که کار از کار گذشته است. هر ساله این کار به عنوان یک سنت اجرا می شود و بسیاری از علما حضرت ولی عصر (عج) را در این دسته مشغول هروله و عزاداری دیده اند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#سفر_کربلا
#عاشورا
🍃کمی استراحت کردیم.
گفت: دوباره برویم حرم.
راهی شدیم. به سر و صورت و شانه هایش گل مالیده بود. ناله می کرد. می گفت :
الان قلب امام زمان (عج) در فشار است. برای سلامتی اش دعا کنید و صدقه بدهید. بی کار نباشید. خیلی ها آرزو دارند چنین روزی در کربلا باشند، پس قدر بدانید که بعدا حسرت نخورید.
🍃روز بعد، صبح زود قرار بود برگردیم. همه ناراحت بودند. تصمیم گرفتیم وسایلمان را جمع کنیم و تا صبح در حرم بمانیم. شام غریبان بود. انگار تمام غم های عالم آمده بود سراغمان. گوشه ای در حرم نشسته بودیم.
گفت: این حرم با تمام جاهای دنیا فرق دارد. نه احساس غربتی هست و نه دلتنگی. از #امام_رضا (ع) عذرخواهی کردم و عرض کرده ام که حرم شما در برابر حرم ارباب قطره ای است در برابر دریا. البته این حرف خود امام رضا (ع) هم هست.
🍃زمان وداع فرا رسید. ایستاده بود روبروی ایوان طلای سیدالشهدا (ع) و گریه می کرد. منتظرش بودیم. چند قدم به سمت ما آمد و دوباره برگشت سمت حرم. شاید بیشتر از ده بار این کار تکرار شد. می آمد و بر می گشت و گریه می کرد. این گریه را تا به حال از او ندیده بودم. انگار دل کندن از ارباب برایش خیلی سخت بود...
😔حالا فکر می کنم، آن اشک ها و رابطه اش با ارباب، کارش را درست کرد و ارباب جور دیگری او را خواست...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اربعین به نیابتش رفتم زیارت. خیلی به یادش بودم. برای دخترهایش هم کادو خریدم. دوتا عروسک. از طریق همسر و دخترهایم عروسک ها را به دست دخترهایش رساندم. از اخلاقش باخبر بودم. کادوی هر کسی را قبول نمی کرد اما می دانستم این سوغاتی را از من که دوستش هستم می پذیرد.
همسرم برایم تعریف کرد که دخترها چقدر از عروسک ها خوششان آمده و حتی آن ها را به قاب عکس پدرشان هم نشان داده اند.
شب توی عالم خواب دیدمش. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. داشت به من می خندید. کلی تشکر کرد بخاطر خوشحالی بچه ها.
گفت: من هم برایت یک هدیه دارم که سر وقتش به تو می رسانم.
اهل تلافی بود. اگر کسی کاری برایش می کرد، به هر نحوی می توانست جبرانش می کرد.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#سفر_عشق
#قسمت_اول
اولین بار بود که مشرف می شد. بی تاب دیدن حرم بود. دوست داشت زودتر برسد. آن سال هوا خیلی سرد بود. تقریبا دوتا اتوبوس بودیم. به مرز مهران که رسیدیم، متوجه ازدحام جمعیت شدیم. مردم پشت مرز منتظر بودند و مرز بسته شده بود.
مجبور شدیم همانجا توقف کنیم. به دنبال جایی بودیم که شب را آنجا بگذرانیم. بچه ها خسته بودند و هرچه می گذشت، هوا هم سردتر می شد.
بالاخره جایی را پیدا کردیم. بزرگ نبود ولی بهتر از بی جایی بود. بعد از انجام کارها تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. وقتی وارد شدیم، تقریبا بیشتر بچه ها خوابیده بودند. جای زیادی باقی نمانده بود.
دیدم رفت بیرون. دنبالش رفتم و گفتم: الان جایی برایت پیدا می کنم که استراحت کنی.
گفت: نه. بگذار زائرها راحت استراحت کنند. امشب را یک جوری سر می کنیم.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_اول اولین بار بود که مشرف می شد. بی تاب دیدن حرم بود. دوست داشت زودتر برسد. آن سال ه
#سفر_عشق
#قسمت_دوم
جایی که اجاره کرده بودیم، یک انباری کوچک داشت که وسایلمان را داخلش گذاشته بودیم. تقریبا ده متر بود و حتی جایی برای نشستن نداشت. گفت : بیا همین جا استراحت کنیم.
بااینکه سخت بود اما وسایل را جابجا کردیم و آن شب را گذراندیم. مرز هنوز باز نشده بود و ما هم جایی برای رفتن نداشتیم. هوا هم سردتر و سردتر می شد.
شب دوم فرا رسید. در حال استراحت بودیم که صدایی شنیدیم. به دنبال صدا رفت بیرون.
یکی از زوار عراقی با بچه ۴ ساله اش توی سرما ایستاده بود و دنبال جایی برای استراحت بود. عربی بلد بود. کمی با هم حرف زدند.
تا دید آن بچه از سرما میلرزد، طاقت نیاورد. برگشت و رو به من گفت : این مرد و خانواده اش جایی برای موندن ندارن. تا صبح که مرز باز بشه باید منتظر بمونن. چون عراقی هستن راحت میتونن رد بشن، فقط مشکلشون امشبه. اگه موافقی امشب جامونو بدیم بهشون.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_دوم جایی که اجاره کرده بودیم، یک انباری کوچک داشت که وسایلمان را داخلش گذاشته بودیم.
#سفر_عشق
#قسمت_سوم
رفت و بچه را از بغل پدرش گرفت و بردش توی اتاق. دوتا پتو انداخت روی بچه تا گرم شوند. آمد بیرون و ایستاد دم در و به آن مرد عراقی گفت : برو زن و بچه هایت را بیاور اینجا. مافقط همینجا را داریم آن هم در اختیار شماست تا هر وقت که اینجا هستید.
مرد خوشحال شد و رفت و با خانواده اش برگشت. تا نماز صبح نشسته بودیم دم در و با هم حرف می زدیم. گفت: می دانستی خدمت به زوار امام حسین (علیه السلام) کمتر از زیارت حضرت نیست؟ اِن شاالله خدا و حضرت بواسطه این زوار نگاهی هم به ما بکنند و راه برایمان باز شود.
آن شب هم گذشت؛ شب بعد نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم. همه منتظر بازگشایی مرز بودند. هرکس چیزی می گفت.
یکی پرسید: اگر مرز را باز نکنند با چه رویی برگردیم؟ ما به همه گفته ایم که برای زیارت می آییم و روی برگشت نداریم.
کلی با هم گفتیم و خندیدیم.
یکی از بچه ها گفت: اگر مرز باز نشد، بریم روستای ما و چند روز آنجا بمانیم تا همه گمان کنند رفته ایم کربلا!😅
[محمد] گفت : از آقا امیرالمومنین (علیه السلام) بخواهید و ایشان را به حق خانم زینب (سلام الله علیها) و جناب مسلم قسم بدهید تا مرز باز شود. چون حضرت روی این دو بزرگوار حساسیت ویژه ای دارند. اِن شاالله مرز باز می شود. من شک ندارم که به کربلا می رسیم....
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊