💠 کانال تلگرامی شبکه ۱۲ صهیونیستها توسط هکرهای ایرانی هک شد.
درخواست کمک خبرنگار اسرائیلی
خبرنگار شبکه ۱۲ رژیم صهیونیستی:
هکرهای ایرانی کانال تلگرام من و «یانیر کوزین» را هک کردند.
لحظات ناخوشایندی با تهدید در سطح ملی است.
درخواست کمک دارم از هرکسی که میتواند کمک کند.
وقت یه چای با آبنباته😉😁
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
یک فنجان آرامش
یک ثانیه عاشقی
یک جرعه مهربانی
در تک تک لحظه هاتون
عصرتون بخیر ☺️🫖☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_سوم نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که این ر
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت خیره به صورتش مانده بود و او با لحنی خفه زوزه کشید: «برای من هیچ کاری نداره همینجا جون هر دو تون رو بگیرم، پس فقط دهنت رو ببند و هرچی میگم گوش کن!»
احساس میکردم جریان خون در رگهایم بند آمده و نفس در سینهام حبس شده است؛ تا چشمم کار میکرد فقط بیابان بود و با دو نفر غریبۀ قاتل تنها مانده بودم که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و قلبم از تپش افتاد.
فشار اسلحه هنوز روی پهلویم بود و راننده با لحنی مطمئن توصیه کرد: «اگه با ما همکاری کنی، هیچ اتفاقی برای تو و این بچه نمیافته!»
دیگر از آن پیرمرد درمانده و مهربان با لهجۀ محلی عراقی خبری نبود؛ به زبان فصیح عربی و با حالتی محکم صحبت میکرد: «ما فقط میخوایم یکم باهم حرف بزنیم، حرفامون که تموم شد، میتونی برگردی خونه!»
اسلحه بین بدن من و زن و دور از چشم زینب قرار گرفته بود و با این حال همین فضای وهمانگیز تاکسی و وحشت من کافی بود تا زینب خودش را بیشتر به چادرم بچسباند و نفسهای تندش را به وضوح حس میکردم.
باورم نمیشد اینطور در مخمصه گرفتار شوم و از اینهمه سادگی و سهلانگاری، پشیمانی قاتل جانم شده بود. صورتم از ترس، خیس عرق شده بود و فقط خودم را لعنت میکردم چرا امروز فریب این تماس و لحن سادۀ راننده را خوردم، چرا به مهدی حرفی نزدم و نمیدانستم میتوانم دوباره او را ببینم و از همین حسرت، قلبم از غصه یخ زد.
همین چند لحظه پیش خبر مرگ عامر را شنیده بودم و حالا مطمئن بودم تمام پیامهایی که هفتۀ پیش به موبایلم ارسال میشد نه از طرف او که ظاهراً همینها میخواستند صیدم کنند.
نمیفهمیدم خط عامر چطور به دستشان افتاده و نمیدانستم از من چه میخواهند و خبر نداشتم باتلاقی که در آن گرفتار شدم، عمیقتر از مخمصه امروز است که لبهایم به سختی تکان خوردند و به هزار زحمت یک جمله پرسیدم: «از من چی میخواید؟»
زن در سکوتی خشن هر لحظه اسلحه را به بدنم میکوبید و مرد راننده اصلاً انگار صدای من را نمیشنید که فقط با سرعتی سرسام آور در جاده حرکت میکرد و کاملاً از بغداد فاصله گرفته بودیم.
ساعات کار مهدی چندان مشخص نبود؛ ممکن بود هر زمان از روز به خانه برگردد و نمیدانستم جای خالی من و زینب با دلش چه میکند که وحشتزده به التماس افتادم: «منو برگردونید بغداد... این بچه خیلی ترسیده... اگه الان همسرم برگرده خونه ببینه ما نیستیم...»
از شدت وحشت از چشمانم یک قطره اشک نمیچکید و لب و دهانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود که حتی نتوانستم حرفم را تمام کنم اما جواب التماسم در آستین بیرحمی زن جوان بود: «نترس! اون فعلاً برنمیگرده خونه! امروز یه جلسه طولانی دارن!»
متحیر نگاهش کردم و تازه به خاطرم آمد چه آمار دقیقی در پیامکها از رفت و آمدهای مهدی میدادند؛ خیال میکردم عامر در کمینم نشسته و حالا میدیدم یک باند از آدمرباها و قاتلها دور زندگی من و همسرم میچرخند که مات و متحیر پرسیدم: «شما کی هستید؟»
اسلحه را محکم در پهلویم زد، طوری که نفسم بند آمد و با فریادی وحشی فرمان داد: «خفه شو!»
ظاهراً راننده منطقیتر بود که از آینه نگاه تندی به زن کرد و شاید میخواست دل من را نرم کند که با لحنی ملایم پاسخ داد: «بهتره چیزی نپرسی، هر چیزی لازم باشه خودمون بهت میگیم.»
و همینکه حرفش به آخر رسید، ماشین در برابر خانهای ویلایی و دو طبقه با نمای سنگ سفید و پنجرههایی کوتاه در یک باغ شخصی توقف کرد.
میترسیدم از ماشین پیاده شوم، نمیخواستم قدم به این خانه بگذارم و راننده با آرامش توضیح داد: «یک ساعت اینجا هستیم، یکم صحبت میکنیم، بعد برمیگردیم.»
سپس پیاده شد، درِ عقب را باز کرد و همزمان، زن با فشار اسلحه دستور داد تا پیاده شویم. روی صندلی ماشین خشکم زده و میدیدم رنگ از صورت زینب پریده و چشمانش در حدقهای از وحشت میچرخد که جگرم برای اینهمه معصومیتش کباب شد؛ امیدی نداشتم رحمی به دل سنگشان باشد و باز با ناامیدی التماسشان کردم:
«خواهش میکنم بذارید ما برگردیم. این بچه وحشت کرده، حالش خوب نیس...»
اما اجازه نداد حرفم تمام شود که با قنداق اسلحه در پهلویم کوبید و با همان صدای زنانه فریاد کشید: «گمشو پایین!»
راننده مقابل در ایستاده و شاید از اینهمه خشونت همکارش کلافه شده بود که سرش را رو به ما خم کرد و با لحن تندی تشر زد: «چت شده رانا؟ بس کن!»
اما انگار او تشنه به خون من، برای کشتنم لَهلَه میزد که با حالتی عصبی اعتراض کرد: «هیچوقت به من دستور نده فائق! تو رئیس من نیستی. هر کاری لازم باشه انجام میدم، اگه صلاح بدونم هردوشون رو تو همین ماشین میکشم، پس فقط کار خودت رو انجام بده.»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
گاهی شبها ساعت سه و چهار بامداد به مزار شهدای گمنام و شهدای مدافع حرم سر می زد. بعضی اوقات دست خواهرزاده های کوچکش را می گرفت و به زیارت شهدا می برد. به آنها می گفت این شهدا گردن ما خیلی حق دارند. به خاطر ما رفته اند و شهید شده اند. برای بچه ها توضیح می داد که باید به شهدا احترام بگذاریم. زندگی اش وقف احترام به شهدا بود.
وقتی مادرش عزادار برادرجوانش بود و در خانه گریه می کرد به او می گفت چرا اینجا نشسته ای و در خانه اشک می ریزی؟ برو کنار مزار شهدای مدافع حرم گریه کن کنار شهدای گمنام که مادرانشان نمی دانند آنها کجا هستند به جای مادران آنها سر مزارشان اشک بریز که اشک هایت به هدر نرود.
جهان نیوز📲
#شهید_سید_روح_الله_عجمیان
سالروز شهادت: ۱۲ آبان ۱۴۰۱/ فتنه ۱۴۰۱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب:
دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام میدهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد.
۱۴۰۳/۸/۱۲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان (عج)/ تشرف خادم حرم عسکریین با توسل به نرجس خاتون و شفای سرطان #قسمت_دوم آخرش
💠 تشرف خدمت امام زمان (عج)/ تشرف خادم حرم عسکریین با توسل به نرجس خاتون و شفای سرطان
#قسمت_سوم(آخر)
"بعد، در خدمتشان رفتیم سرداب، سرداب عبادت، و مشغول عبادت شدند. جملههایی دیگر حضرت فرمودند. مطالبی حضرت فرمودند که مطالب فراوانی است."
سیدعدنان دو ساعت تقریبا خدمت حضرت بوده است. بعد حضرت به او میفرمایند برو کوت. وقتی به کوت رسیدی، من دومرتبه میآیم و خانومت شفا پیدا میکند.
بعد از آن دو ساعت، دو مرتبه میرود کوت، دو مرتبه حضرت تشریف میآورند و خانومش شفا پیدا میکند. خوش به حالت که زنت شفا پیدا کرده است. چون سخت است بر یک مرد که ببیند زن جوانش، مثل شمع، دارد آب میشود …
آنهایی که نوکری میکنید در دم و دستگاه امام حسین، دلتان را به این خوش کنید که این آقای سید عدنان به امام زمان عرض میکند که آقا من میترسم و نگرانم.
حضرت میفرمایند از چه؟
میگوید آقا تولیت عوض شده است و همینجور مدیران عوض میشوند. من میترسم این توفیق خدمت حرم سامرا را از من بگیرند. جزو این کسانی که هی عوض میکنند، مرا هم بیرون بیندازند.
حضرت میفرمایند: "کی جرائت دارد تو را بیرون کند تا من نخواستم؟ کی جرائت دارد تو را بیرون کند؟ تو متوجه نیستی. چندبار حجت خدا، که من مهدی باشم، آمدهام نشستهام با تو غذا خوردهام و تو متوجه نبودهای. دوستت دارم، کی میخواهد تو را بیرون کند؟"
انشاالله، امام حسین هم ما را بیرون نکنند. در تمام عمرمان، ازخیمه بیرون نکنند. از روضه بیرون نکنند.
پایان🌹
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
UNKNOWNUNKNOWN - SALAVATE KHASE - 320 - musicsweb.ir.mp3
زمان:
حجم:
951K
صلوات خاصه امام رضا (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ
و خدا همه نام ها [یِ موجودات] را به آدم آموخت؛ سپس [هویت و حقایق ذات موجودات را] به فرشتگان ارائه کرد و گفت: مرا از نام های ایشان خبر دهید، اگر [در ادعای سزاوار بودنتان به جانشینی] راستگویید.
آیه ۳۱/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
۱- معلّم واقعى خداست وقلم، بيان، استاد وكتاب، زمينههاى تعليم هستند. «عَلَّمَ»
۲- برترى انسان بر فرشتگان، به خاطر علم است. «وَ عَلَّمَ آدَمَ ...»
۳- انسان براى دريافت تمام علوم، استعداد و لياقت دارد. «كُلَّها»
۴- فرشتگان عبادت بيشترى داشتند و آدم، علم بيشترى داشت. رابطه مقام خلافت با علم، بيشتر از عبادت است. «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ ... عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ»
۵- براى روشن كردن ديگران، بهترين راه، برگزارى امتحان و به نمايش گذاشتن تفاوتها و لياقتهاست. «عَلَّمَ ... ثُمَّ عَرَضَهُمْ ... فَقالَ أَنْبِئُونِي»
۶- فرشتگان، خود را به مقام خليفةاللهى لايقتر مىدانستند. «إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ»
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊