eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکس‌ از راه‌ رسید از بدنت‌ چیزی‌ برد... السلام‌ ای‌ که‌ به‌ گودال، کرمخانه‌ زدی💔 ✋ حسین ستوده/اربعین 1404 نمیدم پیرهنتو مال منه.... یاحسین @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_ششم ▪️پس از آنهمه جدیتی که همیشه با من داشت، اینهمه صمیمیت بیش
📕رمان 🔻 ▪️از حرارت احساسش دلم گرم شد و به گمانم صحبتم طولانی شده بود که دکتر امیری نگاهی گذرا به صورتم کرد و من با یک جمله، خیال حامد را تخت کردم: «حتماً بهت زنگ می‌زنم، فعلاً!» ▫️مقابلش که رسیدم، دوباره لبخندی زد و تعارف کرد تا کنارش قدم بردارم. طول راهروی دانشکده را در سکوت، شانه به شانه هم طی می‌کردیم تا به محوطه رسیدیم. ▪️هوا بارانی بود و قطرات باران که به سرعت به صورتم می‌خورد، وادارم کرد چترم را باز کنم اما او انگار اصلاً خیسی باران را حس نمی‌کرد که چترش بسته در دستش مانده و با تیزی نگاه مستقیمش روبرو را می‌شکافت. ▫️با وجود حمله‌های گاه‌و‌بیگاه پلیس، همچنان چادرهای تحصن‌کنندگان در محوطه و روی چمن‌ها برپا بود و چند قدم آن‌طرف‌تر، فریادی نگاه‌مان را به سمت خودش کشید. ▪️دانشجویی روی سکویی ایستاده بود؛ دورش عده زیادی از بچه‌ها جمع شده بودند، او صورتش را با چفیه پوشانده و به انگلیسی فریاد می‌زد: «ایران تو باعث افتخار ما شدی! ما فلسطین را آزاد می‌کنیم!» ▫️این روزها و پس از عملیات وعده صادق، نام ایران زیاد شنیده می‌شد و انگار اسم رمز مقاومت شده بود؛ دانشجوها همه همین شعار را تکرار می‌کردند و من از اسم کشورم که در قلب نیویورک فریاد زده می‌شد، طوری به وجد آمدم که بی‌اختیار خندیدم. ▪️نگاهم به نیمرخ صورتش افتاد و دیدم بی‌توجه به حال و هوای بی‌سابقه دانشگاه، در حس خودش فرو رفته و حتی پلکی هم نمی‌زند. ▫️سر کلاس هم هیچگاه از موضوعات سیاسی صحبت نمی‌کرد و نمی‌دانستم چه موضعی دارد که مردد پرسیدم: «استاد! شما هم اونروز تو تحصن بودید؟» ▪️با سؤالم مثل اینکه از خواب پریده باشد با مکثی کوتاه به سمتم چرخید، نگاهش از چشمانم تا چادرهای برپا شده در محوطه کشیده شد و بی‌تفاوت جواب داد: «چه فایده‌ای داره جز اینکه تا همین حالا اینهمه استاد و دانشجو بازداشت و اخراج شدن؟» ▫️خودش استاد اخراجی همین دانشگاه بود و دلیل بازداشتش من بودم که دیگر خجالت کشیدم حرفی بزنم و او دوباره در پیله سکوتش فرو رفت. ▪️از در غربی دانشگاه خارج شدیم و بی‌هیچ حرفی در امتداد خیابان منتهی به پارک ریورساید آهسته قدم می‌زدیم. ▫️نمی‌دانستم کِی شروع به صحبت می‌کند؛ با همان دستی که به دستۀ چتر بود، با حامد تماس گرفتم تا گوشی در ارتفاع نزدیک صورت‌هایمان باشد و صدایش به خوبی در تماس پخش شود. ▪️دلم می‌خواست حرفی بزند و این انتظار طولانی روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید که خودم به حرف آمدم: «از اینکه باعث شدم براتون مشکل ایجاد بشه، خیلی ناراحتم. ای کاش اونروز جلو نمی‌اومدید.» ▫️حقیقتاً هنوز وجدانم ناراحت بود و همین وجدان‌درد، بهانه خوبی بود تا از راز دلش باخبر شوم که خندۀ کوتاهی لب‌هایش را از هم گشود و بی‌آنکه نگاهم کند، با آرامش جواب داد: «اگه من اونروز دخالت نکرده بودم امروز از این جلسۀ دفاع خبری نبود و تو به جای من از دانشگاه اخراج شده بودی.» ▪️سپس به سمتم چرخید، نگاهی به چشمان منتظرم کرد و انگار برای یک لحظه حرفش یادش رفته باشد به صورتم خیره ماند اما نمی‌خواست بیش از این دست دلش رو شود که نگاهش را در هوای بارانی خیابان گم کرد. ▫️بارش باران موهای مشکی‌اش را به هم ریخته و حالش به هم ریخته‌تر از این حرف‌ها بود که که با کلماتی درهم ادامه داد: «حساب تو با بقیه دانشجوها فرق می‌کرد. وقتی یه دانشجوی ایرانی بازداشت بشه خیلی فرق می‌کنه تا یه دانشجوی آمریکایی یا اروپایی یا حتی عرب. می‌دونستم یه ماه تا فارغ‌التحصیلی‌ات مونده، نمی‌خواستم مشکلی برات پیش بیاد... همین حالا هم خیلی از دانشجوها رو تعلیق کردن...» ▪️نمی‌دانستم حامد با شنیدن این حرف‌ها چه فکری می‌کند و حالا فقط می‌خواستم با هوشمندی و مهارت از این مرد بازجویی کنم که با احتیاط یک قدم دیگر پیش رفتم: «تو چادرها و بین بچه‌هایی که تحصن کرده بودن، دانشجوی ایرانی و ترم آخری کم نبود..» ▫️تیزی کلامم انگار خماری احساسش را از سرش پرانده باشد، در جا ایستاد؛ کاملاً به سمتم چرخید و با دردی که در لحنش پیدا بود، بی‌پرده پرسید: «پس فهمیدی و خودت رو می‌زنی به نفهمیدن؟» ▪️از صراحت احساسش نفسم در سینه حبس شد؛ او دوباره به راه افتاد و من دلم می‌خواست از همینجا برگردم. ▫️شاخه‌های درختان سبز و طراوت هوای بارانی و بهاری به حدی بود که فضا را مِه گرفته و سایه آسمان از تراکم ابرها هرلحظه سنگین‌ می‌شد و نفس من سنگین‌تر. ▪️مسیری که در پارک انتخاب کرده بود به حاشیه رودخانه می‌رسید و سکوت صبحگاهی پارک را فقط صدای پای ما بر هم می‌زد تا کنار نیمکتی مشرف به رودخانه ایستاد و به گمانم حرف دلش بی‌هوا از دهانش پرید: «همیشه با همسرم میومدیم اینجا. آخرین بار همینجا همدیگه رو دیدیم... روی همین نیمکت...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌ 🗯 با رمز یاحسین پیروز شدیم... 🫡 - همراهی دانشجویان حاضر در مراسم حسینیه امام خمینی رحمة‌الله‌علیه با پویش زوار اربعین و مردم عراق در تجلیل از قدرت موشکی جمهوری اسلامی ایران ۱۴۰۴/۰۵/۲۳ 🇮🇷✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
هَرڪِہ‌مَجنون‌ِحُسیـن‌اَست‌خُودَش‌مۍدانَد . . ڪِہ‌حُسینـۍ‌شُـدِه‌‌ۍ‌ِدَست‌ِاِمـام‌ِحَسَـن‌اَست" اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یا‌حَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌الْمُجْتَبی(ع)✋️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
[حاج محمد] عاشق غریبی و مظلومیت امام حسن(ع) بود. 💔 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رهبر معظم انقلاب: تعهد و دین‌داری، گوهر ارزنده‌ی محمود فرشچیان را در خدمت معارف و دلبستگیهای مذهبی به کار گرفت و آثار جاودانه‌ئی به یادگار گذاشت. ۱۴۰۴/۵/۲۹ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_هفتم ▪️از حرارت احساسش دلم گرم شد و به گمانم صحبتم طولانی شده ب
📕رمان 🔻 ▪️گمان نمی‌کردم حرف را به اینجا بکشاند که از واکنش حامد ضربان قلبم تندتر شده بود و پشیمان از همراهی‌اش، فقط می‌خواستم از حضورش فرار کنم. ▫️حرفی برای گفتن نداشتم اما او انگار یک دریا درددل داشت که چندبار پلک زد تا اشکش را مهار کند و بغض گلویش به خوبی شنیدنی بود: «دیگه بعد از اون روز هیچ وقت نتونستم بیام اینجا تا امروز...» ▪️حرارتی که از دانشگاه تا اینجا گرمش کرده بود، انگار از تنش پرید که نگاهی به چترش انداخت اما باز هم حوصله‌ نداشت چتر را باز کند، خودش را روی نیمکت رها کرد و من دلم‌ را به دریا زدم: «چرا منو اوردید اینجا؟» ▫️مثل همیشه خندید ولی به تلخی و با لحنی تلخ‌تر جای جراحت جانش را نشانم داد: «چون اون زن باعث شد افسردگی شدید بگیرم و تا مرز خودکشی پیش برم.» ▪️نمی‌دانستم مسیر این درددل‌ها به کجا خواهد رسید و او محو منظره رودخانه در هوای ابری شهر و شبیه همین باران بهاری، حرف‌های دلش را نَم‌نَم می‌زد: «اونم مثل تو یه دانشجوی ایرانی بود که با هم تو همین دانشگاه هم‌کلاس بودیم و ازدواج کردیم اما درست روزی که زودتر رفتم خونه تا با خبر استخدام شدنم برای تدریس تو دانشگاه غافلگیرش کنم، متوجه خیانتش شدم...» ▫️از آنچه شنیدم تنم یخ کرد و او انگار تیغ غیرت هنوز در گلویش مانده بود که نفس‌هایش بریده شد: «ما از هم جدا شدیم اما... من دیگه اون آدم قبل نشدم... من خیلی دوسش داشتم ولی... بعد از کاری که باهام کرد دیوونه شدم...» ▪️محو لحنش مانده بودم و نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را به من می‌گوید؛ شاید هم می‌فهمیدم و نمی‌خواستم باور کنم تا اشاره کرد کنارش بنشینم. ▫️با اکراه و با فاصله، گوشۀ نیمکت نشستم. موبایل کنار دستۀ چتر در دستم قرار داشت، تماس با حامد همچنان برقرار بود و از همین فاصله می‌فهمیدم این حرف‌ها چقدر عصبی‌اش می‌کند که پیامش روی صفحۀ موبایل به نمایش درآمد: «داره مزخرف میگه، می‌خواد حواست رو پرت کنه، سعی کن بفهمی دنبال چیه!» ▪️پس از چند روز کار فشرده برای آماده کردن اسلایدهای جلسۀ امروز و یکی دو ساعت ارائۀ مطالب برای اساتید، خسته‌تر از آنی بودم که این مسیر پیچ در پیچ را پابه‌پای معمای او پیش بروم، حرف‌هایش گیج‌ترم می‌کرد و می‌ترسیدم اینهمه مقدمه‌چینی به یک نمایش عاشقانه ختم شود که در برابر بارش بی‌وقفۀ احساسش، سخت‌تر از سنگ شدم: «چرا دارید این حرف‌ها رو به من می‌زنید؟» ▫️شاید باورش نمی‌شد اینقدر سرد و بی‌احساس برخورد کنم که به چشمانم خیره ماند و حرف آخر را زد: «واسه اینکه شش سال پیش به خودم قول دادم دیگه به هیچ زنی اعتماد نکنم اما درست از وقتی تو رو دیدم همه چی به هم ریخت... قبل از اینکه دانشجوی کلاسم باشی، هر روز تو کتابخونه می‌دیدمت، می‌فهمیدم تو با بقیه برام فرق داری اما باورم نمی‌شد دوباره عاشق بشم... چند ماه با خودم جنگیدم، هزار بار خاطرۀ خیانت همسرم رو مرور کردم تا از تو متنفر بشم اما نمی‌شد... وقتی اول ترم سر کلاس دیدمت، مطمئن بودم حریفت میشم... جوابت رو نمی‌دادم، نگات نمی‌کردم اما نشد... روزی که تو محوطه دیدم پلیس‌ها دارن میان سراغت، نتونستم صبر کنم...» ▪️سپس لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و مثل اینکه خودش هم باورش نشده باشد، قلب کلماتش به هیجان افتاد: «باورت میشه وقتی داشتن منو می‌بردن، خوشحال بودم تو فرار کردی... حتی وقتی حکم اخراجم از دانشگاه رو دادن، خیالم راحت بود تو اخراج نشدی!» ▫️واقعاً باورم نمی‌شد چه می‌گوید؛ مات و متحیر از عشق این مرد غریبه و دلواپس واکنش حامد، نفسم بند آمده و او غرق دنیای خودش، با صدای بلند خندید، سری تکان داد و تسلیم احساسش اعتراف کرد: «همونجا فهمیدم واسه مقاومت کردن خیلی دیر شده، من جلو تو همه چی رو باخته بودم... وقتی اطلاعیۀ جلسۀ دفاعت رو دیدم، ترسیدم بخوای برگردی ایران... خواستم باهات حرف بزنم تا بدونی من چه احساسی بهت دارم... خواستم بدونی من این مدت تلاش کردم بهت دل نبندم ولی نشد...» ▪️او از دلی می‌گفت که برای من لرزیده و دل من پیش حامد بود که صفحۀ موبایل را روشن کردم شاید باز هم پیامی داده باشد و همان لحظه دیدم تماس را قطع کرد. ▫️فهمیدم شنیدن همین جملات قلبش را قلع و قمع کرده و قلب من از این راه دور برایش از جا کنده شد. ▪️دیگر نمی‌شنیدم دکتر امیری چه می‌گوید و چه احساسی به من دارد که فقط می‌خواستم به داد دل حامد برسم. ▫️دیگر حتی برایم اهمیت نداشت به خاطر من، کرسی تدریس دانشگاه را از دست داده که مثل اسفند روی آتش از جا پریدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊