eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
[حاج محمد] عاشق غریبی و مظلومیت امام حسن(ع) بود. 💔 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رهبر معظم انقلاب: تعهد و دین‌داری، گوهر ارزنده‌ی محمود فرشچیان را در خدمت معارف و دلبستگیهای مذهبی به کار گرفت و آثار جاودانه‌ئی به یادگار گذاشت. ۱۴۰۴/۵/۲۹ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_هفتم ▪️از حرارت احساسش دلم گرم شد و به گمانم صحبتم طولانی شده ب
📕رمان 🔻 ▪️گمان نمی‌کردم حرف را به اینجا بکشاند که از واکنش حامد ضربان قلبم تندتر شده بود و پشیمان از همراهی‌اش، فقط می‌خواستم از حضورش فرار کنم. ▫️حرفی برای گفتن نداشتم اما او انگار یک دریا درددل داشت که چندبار پلک زد تا اشکش را مهار کند و بغض گلویش به خوبی شنیدنی بود: «دیگه بعد از اون روز هیچ وقت نتونستم بیام اینجا تا امروز...» ▪️حرارتی که از دانشگاه تا اینجا گرمش کرده بود، انگار از تنش پرید که نگاهی به چترش انداخت اما باز هم حوصله‌ نداشت چتر را باز کند، خودش را روی نیمکت رها کرد و من دلم‌ را به دریا زدم: «چرا منو اوردید اینجا؟» ▫️مثل همیشه خندید ولی به تلخی و با لحنی تلخ‌تر جای جراحت جانش را نشانم داد: «چون اون زن باعث شد افسردگی شدید بگیرم و تا مرز خودکشی پیش برم.» ▪️نمی‌دانستم مسیر این درددل‌ها به کجا خواهد رسید و او محو منظره رودخانه در هوای ابری شهر و شبیه همین باران بهاری، حرف‌های دلش را نَم‌نَم می‌زد: «اونم مثل تو یه دانشجوی ایرانی بود که با هم تو همین دانشگاه هم‌کلاس بودیم و ازدواج کردیم اما درست روزی که زودتر رفتم خونه تا با خبر استخدام شدنم برای تدریس تو دانشگاه غافلگیرش کنم، متوجه خیانتش شدم...» ▫️از آنچه شنیدم تنم یخ کرد و او انگار تیغ غیرت هنوز در گلویش مانده بود که نفس‌هایش بریده شد: «ما از هم جدا شدیم اما... من دیگه اون آدم قبل نشدم... من خیلی دوسش داشتم ولی... بعد از کاری که باهام کرد دیوونه شدم...» ▪️محو لحنش مانده بودم و نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را به من می‌گوید؛ شاید هم می‌فهمیدم و نمی‌خواستم باور کنم تا اشاره کرد کنارش بنشینم. ▫️با اکراه و با فاصله، گوشۀ نیمکت نشستم. موبایل کنار دستۀ چتر در دستم قرار داشت، تماس با حامد همچنان برقرار بود و از همین فاصله می‌فهمیدم این حرف‌ها چقدر عصبی‌اش می‌کند که پیامش روی صفحۀ موبایل به نمایش درآمد: «داره مزخرف میگه، می‌خواد حواست رو پرت کنه، سعی کن بفهمی دنبال چیه!» ▪️پس از چند روز کار فشرده برای آماده کردن اسلایدهای جلسۀ امروز و یکی دو ساعت ارائۀ مطالب برای اساتید، خسته‌تر از آنی بودم که این مسیر پیچ در پیچ را پابه‌پای معمای او پیش بروم، حرف‌هایش گیج‌ترم می‌کرد و می‌ترسیدم اینهمه مقدمه‌چینی به یک نمایش عاشقانه ختم شود که در برابر بارش بی‌وقفۀ احساسش، سخت‌تر از سنگ شدم: «چرا دارید این حرف‌ها رو به من می‌زنید؟» ▫️شاید باورش نمی‌شد اینقدر سرد و بی‌احساس برخورد کنم که به چشمانم خیره ماند و حرف آخر را زد: «واسه اینکه شش سال پیش به خودم قول دادم دیگه به هیچ زنی اعتماد نکنم اما درست از وقتی تو رو دیدم همه چی به هم ریخت... قبل از اینکه دانشجوی کلاسم باشی، هر روز تو کتابخونه می‌دیدمت، می‌فهمیدم تو با بقیه برام فرق داری اما باورم نمی‌شد دوباره عاشق بشم... چند ماه با خودم جنگیدم، هزار بار خاطرۀ خیانت همسرم رو مرور کردم تا از تو متنفر بشم اما نمی‌شد... وقتی اول ترم سر کلاس دیدمت، مطمئن بودم حریفت میشم... جوابت رو نمی‌دادم، نگات نمی‌کردم اما نشد... روزی که تو محوطه دیدم پلیس‌ها دارن میان سراغت، نتونستم صبر کنم...» ▪️سپس لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و مثل اینکه خودش هم باورش نشده باشد، قلب کلماتش به هیجان افتاد: «باورت میشه وقتی داشتن منو می‌بردن، خوشحال بودم تو فرار کردی... حتی وقتی حکم اخراجم از دانشگاه رو دادن، خیالم راحت بود تو اخراج نشدی!» ▫️واقعاً باورم نمی‌شد چه می‌گوید؛ مات و متحیر از عشق این مرد غریبه و دلواپس واکنش حامد، نفسم بند آمده و او غرق دنیای خودش، با صدای بلند خندید، سری تکان داد و تسلیم احساسش اعتراف کرد: «همونجا فهمیدم واسه مقاومت کردن خیلی دیر شده، من جلو تو همه چی رو باخته بودم... وقتی اطلاعیۀ جلسۀ دفاعت رو دیدم، ترسیدم بخوای برگردی ایران... خواستم باهات حرف بزنم تا بدونی من چه احساسی بهت دارم... خواستم بدونی من این مدت تلاش کردم بهت دل نبندم ولی نشد...» ▪️او از دلی می‌گفت که برای من لرزیده و دل من پیش حامد بود که صفحۀ موبایل را روشن کردم شاید باز هم پیامی داده باشد و همان لحظه دیدم تماس را قطع کرد. ▫️فهمیدم شنیدن همین جملات قلبش را قلع و قمع کرده و قلب من از این راه دور برایش از جا کنده شد. ▪️دیگر نمی‌شنیدم دکتر امیری چه می‌گوید و چه احساسی به من دارد که فقط می‌خواستم به داد دل حامد برسم. ▫️دیگر حتی برایم اهمیت نداشت به خاطر من، کرسی تدریس دانشگاه را از دست داده که مثل اسفند روی آتش از جا پریدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
شَرحِ‌دِلتَنگۍ‌ِمَن‌‌بۍ‌تُـو‌فَقَط‌‌یِڪ‌جُمله‌‌است . . تاجُنـون‌فاصِله‌اۍ‌نیست‌اَزاینجـا‌ڪِہ‌مَنَـم💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ارتباطش روز به روز با امام رضا (علیه السلام) عمیق تر می شد. یک بار از مشهد یه قاب عکس گنبد آقا رو براش خریدم و بهش دادم. زده بود به دیوار خونشون. هر وقت که خونه بود و به موبایلش زنگ می زدم و می گفتم: کجایی؟ می گفت: روبروی گنبد علی بن موسی الرضا (علیه السلام) یه سلام به آقا بده. هرکس که تو عشق امام رئوف غرق شد، شهید شد. نقطه اشتراک تمامی شهدا امام رضا (علیه السلام) بود، که حاجی با اون هوش و ذکاوت و زیرکی که داشت به این درجه رسید... (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_هشتم ▪️گمان نمی‌کردم حرف را به اینجا بکشاند که از واکنش حامد ضر
📕رمان 🔻 ▪️باران همچنان می‌بارید و حالا به جای او، من حوصلۀ چتر گرفتن نداشتم که با کلافگی چترم را بستم و بی‌توجه به نگاه پرسشگر و پریشانش، به راه افتادم. ▫️شنیدم صدایم می‌زند اما دیگر فهمیده بودم پشت اینهمه رفتار عجیب و غریب، جز یک احساس بی سر و پا، راز با ارزشی وجود ندارد که بی‌اعتنا به تقلّای کلماتش، با قدم‌هایی که از ناراحتی زمین را زخمی می‌کرد، به سرعت از نیمکت فاصله گرفتم. ▪️انگشتانم روی صفحۀ گوشی می‌لرزید و چشمم بین شماره‌ها می‌دوید تا سریع‌تر شمارۀ حامد را بگیرم و به جای بوق آزاد، پیام خاموش بودن تلفن همراهش، حالم را خراب‌تر کرد و همزمان قامتی مردانه، راهم را بست. ▫️سرم را بالا آوردم و دیدم درست روبرویم ایستاده است؛ از چشمانش دلخوری می‌بارید و با لحنی رنجیده زیر پایم را خالی کرد: «کجای حرفم بهت اهانت کردم که انقدر تلخ رفتار می‌کنی؟» ▪️خیال ناراحتی حامد طوری خاطرم را به هم ریخته بود که بی‌هیچ ملاحظه‌ای تیر خلاصم را زدم: «ببخشید استاد اما ما هیچ حرفی با همدیگه نداریم.» و هنوز حرفم تمام نشده، دیدم آیینه چشمانش را مِه گرفت و آنهمه حرارت احساس، روی صورتش یخ زد. ▫️چند لحظه فقط نگاهم کرد، لب‌هایش برای گفتن حرفی از هم گشوده شد و شاید دیگر حکایت دلش گفتنی نبود که دستش را پیش آورد و من تازه دیدم کیف لپ‌تاپ را به سمتم گرفته است. ▪️به قدری عصبی شده بودم که کیفم را روی نیمکت جا گذاشته بودم و او همانطور که کیف را به دستم می‌داد با لب‌هایی که سفید شده بود، خواست حرفی بزند اما باز هم نتوانست و محو رفتنم فقط نگاهم می‌کرد. ▫️کیف را از دستش گرفتم و بی‌آنکه پاسخی بدهم، از معرکه عشقش گریختم. به سرعت به سمت دانشگاه برمی‌گشتم و پشت سر هم با حامد تماس می‌گرفتم بلکه تلفن همراهش را روشن کند. ▪️روسری‌ام خیس از باران به سرم چسبیده و در این خنکای ملایم بهاری، از شدت دلواپسی، لرز کرده بودم. ▫️آژیر ماشین‌های پلیس و صدای تیراندازی و انفجار، سمفونی ترسناکی در خیابان به راه انداخته و پیدا بود دوباره به دانشگاه لشگرکشی کرده‌اند. ▪️با همۀ خرابی حالم، قدم تند کردم تا به محوطه رسیدم و دیدم دانشگاه قیامت شده است؛ تعداد زیادی از اساتید دور بچه‌ها حلقه زده بودند تا مانع بازداشت شاگردان‌شان شوند. پلیس با نارنجک صوتی و شوکر به جان معترضین افتاده و دانشجوها خطاب به نیروها با شجاعت فریاد می‌زدند: «ما نمی‌ترسیم، از دانشگاه ما برید بیرون!» ▫️اینهمه خونی که از پیکر مظلوم و مقتدر غزه جاری شده بود، انگار دنیا را تکان داده و هیچکس و هیچ چیز نمی‌توانست مقابل سیل اعتراضات را بگیرد. ▪️دانشجوی مسلمانی اذان می‌گفت، بچه‌ها در همین هیاهو به سرعت صف‌های نماز جماعت را تشکیل می‌دادند؛ دانشجویان مسیحی هم به نشانۀ همراهی، شانه به شانۀ دوستان مسلمان‌شان ایستاده و دیگر چه کسی می‌خواست این انقلاب جهانی را متوقف کند؟ ▫️ذهنم هنوز به هم ریخته و دلم پریشان حامد بود و با این حال، نمی‌شد محو اینهمه صحنه تماشایی نشوم. ▪️اغراق نیست اگر بگویم تمام ذهن و فکرم طوری به تسخیر تب و تاب دانشگاه درآمده بود که برای چند ساعت خیال حامد کمی از خاطرم رفت تا بعد از ظهر که خسته از دانشگاه به خانه برگشتم و باورم نمی‌شد همچنان تلفنش خاموش باشد. ▫️حق می‌دادم حرف‌هایی که شنیده بود، غیرتش را زخمی کرده باشد اما انتظار نداشتم چند ساعت تلفنش را به روی من خاموش کند؛ امروز نتیجۀ زحمات تمام سال‌های تحصیلم را گرفته بودم و دلم می‌خواست شریک شادی‌ام باشد نه اینکه اینطور تنبیهم کند. ▪️با مشورت خودش همراه دکتر امیری رفته بودم؛ حتی پخش صدا هم پیشنهاد او بود و دیگر از این قهر طولانی‌اش دلخور شده بودم که دلم می‌خواست اگر زنگ زد، پاسخش را ندهم. ▫️پدر و مادرم از ایران تماس گرفتند و بابت فارغ‌التحصیلی‌ام تبریک ‌گفتند اما بهترین روز تحصیلی‌ام طوری خراب شده بود که با بی‌حوصلگی جواب‌شان را دادم و کلافه از رفتار حامد، روی تخت دراز کشیدم. ▪️گوشی هنوز میان انگشتانم مانده بود؛ باید خودم را مشغول خبری جز خیال حامد می‌کردم و بی‌هدف میان اخبار می‌چرخیدم که یک خبر خانه‌خرابم کرد. ▪️چندبار متن کوتاه خبر را از اول تا آخر خواندم بلکه معنی دیگری بدهد اما هرچه بیشتر می‌خواندم، امیدم کمتر می‌شد؛ ▫️حملۀ پهپادی اسرائیل به خودرویی در جنوب لبنان و گمانه‌زنی‌هایی که حکایت از حضور چند مستندساز ایرانی در این خودرو و شهادت آن‌ها می‌کرد. ▫️می‌دانستم حامد و برادرم محمد این روزها در جنوب لبنان هستند و نمی‌خواستم باور کنم شهدای حملۀ امروز، آن‌ها باشند که گوشی را روی میز رها کردم و مثل کودکی وحشتزده در خودم فرو رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حسین ستودهenc_17077472383241339838541.mp3
زمان: حجم: 5.46M
. خب کسی ندارما امام رضا گره خورده کارما امام رضا ☀️السلام علیک یا امام الرئوف السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) (علیه‌السلام) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊