29.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 رهبر انقلاب: #معیشت مردم یکی از مهمترین مسائل کشور است. به این موضوع و همچنین انضباط بازار و قیمتها توجه جدی شود.
۱۴۰۴/۶/۱۶
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور:
دنیای با اصغر بودن به ما نیاموخت که بی او چه کنیم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شبهای هجر را
گذرانديم و زندہ ايم
ما را به سخت جانیِ خود
اين گمان نبود ...
#یاایهاالعزیز💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا هزار امید است و...❤️"
صلَّیاللهُعَلَیکَیَااَبَاعَبدِاللهِالحُسَین؏✋️
#امام_حسین
#شب_جمعه
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
3.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉 #میلاد_پیامبر_اکرم رحمت للعالمین حضرت محمد (ص) و #میلاد_امام_جعفر_صادق(ع) مبارکباد🎉
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_هفدهم ▪عشقم انگار مُرده بود؛ غرورم در هم شکسته و احساس سختی شبیه
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_هجدهم
▪روزهای پایانی شهریور بود؛ باد نسبتاً خنکی در خم شاخهها میپیچید و انگار پاگشای پاییز بود که چند برگ از درختها جدا شده و با ناز، نقش زمین میشدند.
▫برای آخرین بار در آیینۀ آفتابگیر ماشین، نگاهی به صورت و روسریام کردم تا مطمئن شوم همه چیز مرتب است.
▪️چادرم را کمی جلوتر کشیدم تا تنها یک لبۀ باریک از روسری یشمیام پیدا باشد. برای چند لحظه به چشمانم دقیق شدم که انگار به اندازۀ چند سال در این چند ماه رنگ باخته و پلکهایم پژمرده شده بود.
▪️دلم نمیخواست روزی که برای مصاحبۀ کاری آمده بودم دوباره با خاطرات تلخ حامد خراب شود که آفتابگیر را بستم، پنجره را بالا کشیدم و از ماشینم پیاده شدم.
▫️شرکت درست در انتهای یک کوچۀ پهن و بنبست در غرب تهران قرار داشت و من همانطور که در ماشین را میبستم، نمای سنگی ساختمان را بررسی میکردم که با قطعات شیشهای و چوبی تزئین شده بود.
▪️قرار مصاحبه از پیش تعیین شده بود؛ با معرفی خودم از نگهبانی عبور کردم و بنا بود با مدیر بخش تحقیق و توسعۀ شرکت صحبت کنم که با آسانسور به طبقۀ چهارم رفتم.
▫با هماهنگی مسئول دفتر مدیریت، داخل اتاق شدم و دیدم هیچکس پشت میز نیست. اضطراب اولین مصاحبۀ کاریام در ایران، اندکی آزارم میداد و چند دقیقهای که باید منتظر میماندم، دلشورهام را بیشتر میکرد.
▪بهتر بود حین صحبت، موبایلم بیصدا باشد و تا خواستم درِ کیفم را باز کنم، کسی وارد اتاق شد و پیش از آنکه سر بچرخانم، سلام کرد.
▫با عجله از جا بلند شدم، به سمت در چرخیدم و پیش از آنکه پاسخ سلامش را بدهم، نگاهمان در هم گره خورد و در چشمان او طوفان به پا شد.
▪سلام کردم اما صدایم طوری در اعماق سینه گیر افتاده بود که به گمانم نشیند و مات چشمان حیرانم، حیرانتر از من فقط نگاهم میکرد.
▫مختصات زمان و مکان از دستم رفته بود؛ نمیفهمیدم چرا پس از چند ماه باید دوباره او را ببینم و از نگاه بههم ریختهاش پیدا بود او بیش از من از این ملاقات دوباره، حالش زیر و رو شده است.
▪احساس کردم دلش میخواهد از همان دمِ در، پا پس بکشد و برگردد؛ همان حسی که در دل من بود و آرزو کردم ای کاش هرگز به این شرکت نیامده بودم.
▫با قدمهایی کوتاه رفت تا پشت میزش بنشیند، من هنوز ایستاده بودم و میدانستم نباید منتظر تعارفش برای نشستن بمانم که روی صندلی نشستم و اصلاً نمیدانستم باید چه کنم.
▪مثل اینکه جایش روی صندلی تنگ باشد، مدام جابجا میشد؛ انگار بین وسایل روی میز دنبال چیزی میگشت و به گمانم میخواست نگاهش را از من گم کند.
▫شاید هم مثل من کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود که پس از چند لحظه، با کسی تماس گرفت و با لحنی عصبی توبیخش کرد: «هنوز لیست اسامی رو واسه من نیاوردی؟»
▪به چند لحظه نرسید که مسئول دفترش در را باز کرد، چند ورق کاغذ برایش آورد و مجدداً از اتاق بیرون رفت تا من بمانم و مردی که چند ماه پیش، با بیرحمی پاسخ احساسش را داده بودم و امروز مطمئن بودم نتیجۀ مصاحبه هر چه باشد، من به این شرکت نخواهم آمد.
▫نمیتوانستم بفهمم دکتر مرصاد امیری چطور از تهران و این شرکت سر در آورده و چرا من باید برای مصاحبه به همین شرکت معرفی میشدم اما میتوانستم حدس بزنم او هم مرا در مصاحبه رد خواهد کرد تا انتقام آن روز ابری و بارانی را بگیرد.
▪با نگاهی آشفته به برگۀ اسامی خیره مانده بود، کاغذ به نرمی میان انگشتانش میلرزید، نبض نفسهایش به تندی میزد و سرانجام با صدایی که به سختی شنیده میشد، لب از لب باز کرد: «من تا الان لیست کسایی رو که قرار بود برای مصاحبه بیان، ندیده بودم...»
▫انگار بیش از این نفسش یاری نکرد که کلماتش در گلو گم شد و پاسخ اینهمه اضطرابش را من با صدایی رسا و با صراحت دادم: «منم اطلاع نداشتم شما مدیر تحقیق و توسعۀ این شرکت هستید...» و هنوز حرفم تمام نشده، با یک سؤال، غافلگیرم کرد: «اگه میدونستی نمیاومدی، درسته؟»
▪باور نمیکردم اینطور بیمحابا به میدان بزند؛ انگار نمیخواست نقش بازی کند و من هم نمیخواستم باز حرف را به هوای عاشقی بکشد که با لحنی محکم اتمام حجت کردم: «من برای سِمت کارشناسی تو واحد تحقیق و توسعۀ این شرکت دعوت به مصاحبه شدم.»
▫از سردی صدا و بیتفاوتی نگاهم، لبخند تلخی روی صورتش نشست؛ به صندلی تکیه زد و با آرامشی عجیب جواب داد: «با این حساب نیازی به مصاحبه نیست؛ شما دانشجوی من بودید و تقریباً از رزومۀ کاری و تحصیلیتون خبر دارم.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ای شهید
از میله های این قفس
نگاهم میرسد به تو
تویی که رهاشده ای
از همه تیر و ترکشهای گناه
جداشده ای از این تن خاکی
پرواز را یادم بده
ای پرستوی عاشق...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
وَسَلامبَرمَحبُوبماحُسیـن؏ . .
ڪہخُودغَریببُوداَما؛
ماراصاحِبوَطَنیبِہنامِڪَربلاڪَرد❤️'
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋🌹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊