eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_هفدهم ▪عشقم انگار مُرده بود؛ غرورم در هم شکسته و احساس سختی شبیه
📕رمان 🔻 ▪روزهای پایانی شهریور بود؛ باد نسبتاً خنکی در خم شاخه‌ها می‌پیچید و انگار پاگشای پاییز بود که چند برگ از درخت‌ها جدا شده و با ناز، نقش زمین می‌شدند. ▫برای آخرین بار در آیینۀ آفتاب‌گیر ماشین، نگاهی به صورت و روسری‌ام کردم تا مطمئن شوم همه چیز مرتب است. ▪️چادرم را کمی جلوتر کشیدم تا تنها یک لبۀ باریک از روسری یشمی‌ام پیدا باشد. برای چند لحظه به چشمانم دقیق شدم که انگار به اندازۀ چند سال در این چند ماه رنگ باخته و پلک‌هایم پژمرده شده بود. ▪️دلم نمی‌خواست روزی که برای مصاحبۀ کاری آمده بودم دوباره با خاطرات تلخ حامد خراب شود که آفتاب‌گیر را بستم، پنجره را بالا کشیدم و از ماشینم پیاده شدم. ▫️شرکت درست در انتهای یک کوچۀ پهن و بن‌بست در غرب تهران قرار داشت و من همانطور که در ماشین را می‌بستم، نمای سنگی ساختمان را بررسی می‌کردم که با قطعات شیشه‌ای و چوبی تزئین شده بود. ▪️قرار مصاحبه از پیش تعیین شده بود؛ با معرفی خودم از نگهبانی عبور کردم و بنا بود با مدیر بخش تحقیق و توسعۀ شرکت صحبت کنم که با آسانسور به طبقۀ چهارم رفتم. ▫با هماهنگی مسئول دفتر مدیریت، داخل اتاق شدم و دیدم هیچکس پشت میز نیست. اضطراب اولین مصاحبۀ کاری‌ام در ایران، اندکی آزارم می‌داد و چند دقیقه‌ای که باید منتظر می‌ماندم، دلشوره‌ام را بیشتر می‌کرد. ▪بهتر بود حین صحبت، موبایلم بی‌صدا باشد و تا خواستم درِ کیفم را باز کنم، کسی وارد اتاق شد و پیش از آنکه سر بچرخانم، سلام کرد. ▫با عجله از جا بلند شدم، به سمت در چرخیدم و پیش از آنکه پاسخ سلامش را بدهم، نگاه‌مان در هم گره خورد و در چشمان او طوفان به پا شد. ▪سلام کردم اما صدایم طوری در اعماق سینه گیر افتاده بود که به گمانم نشیند و مات چشمان حیرانم، حیران‌تر از من فقط نگاهم می‌کرد. ▫مختصات زمان و مکان از دستم رفته بود؛ نمی‌فهمیدم چرا پس از چند ماه باید دوباره او را ببینم و از نگاه به‌هم ریخته‌اش پیدا بود او بیش از من از این ملاقات دوباره، حالش زیر و رو شده است. ▪احساس کردم دلش می‌خواهد از همان دمِ در، پا پس بکشد و برگردد؛ همان حسی که در دل من بود و آرزو کردم ای کاش هرگز به این شرکت نیامده بودم. ▫با قدم‌هایی کوتاه رفت تا پشت میزش بنشیند، من هنوز ایستاده بودم و می‌دانستم نباید منتظر تعارفش برای نشستن بمانم که روی صندلی نشستم و اصلاً نمی‌دانستم باید چه کنم. ▪مثل اینکه جایش روی صندلی تنگ باشد، مدام جابجا میشد؛ انگار بین وسایل روی میز دنبال چیزی می‌گشت و به گمانم می‌خواست نگاهش را از من گم کند. ▫شاید هم مثل من کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود که پس از چند لحظه، با کسی تماس گرفت و با لحنی عصبی توبیخش کرد: «هنوز لیست اسامی رو واسه من نیاوردی؟» ▪به چند لحظه نرسید که مسئول دفترش در را باز کرد، چند ورق کاغذ برایش آورد و مجدداً از اتاق بیرون رفت تا من بمانم و مردی که چند ماه پیش، با بی‌رحمی پاسخ احساسش را داده بودم و امروز مطمئن بودم نتیجۀ مصاحبه هر چه باشد، من به این شرکت نخواهم آمد. ▫نمی‌توانستم بفهمم دکتر مرصاد امیری چطور از تهران و این شرکت سر در آورده و چرا من باید برای مصاحبه به همین شرکت معرفی می‌شدم اما می‌توانستم حدس بزنم او هم مرا در مصاحبه رد خواهد کرد تا انتقام آن روز ابری و بارانی را بگیرد. ▪با نگاهی آشفته به برگۀ اسامی خیره مانده بود، کاغذ به نرمی میان انگشتانش می‌لرزید، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد و سرانجام با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، لب از لب باز کرد: «من تا الان لیست کسایی رو که قرار بود برای مصاحبه بیان، ندیده بودم...» ▫انگار بیش از این نفسش یاری نکرد که کلماتش در گلو گم شد و پاسخ اینهمه اضطرابش را من با صدایی رسا و با صراحت دادم: «منم اطلاع نداشتم شما مدیر تحقیق و توسعۀ این شرکت هستید...» و هنوز حرفم تمام نشده، با یک سؤال، غافلگیرم کرد: «اگه می‌دونستی نمی‌اومدی، درسته؟» ▪باور نمی‌کردم اینطور بی‌محابا به میدان بزند؛ انگار نمی‌خواست نقش بازی کند و من هم نمی‌خواستم باز حرف را به هوای عاشقی بکشد که با لحنی محکم اتمام حجت کردم: «من برای سِمت کارشناسی تو واحد تحقیق و توسعۀ این شرکت دعوت به مصاحبه شدم.» ▫از سردی صدا و بی‌تفاوتی نگاهم، لبخند تلخی روی صورتش نشست؛ به صندلی تکیه زد و با آرامشی عجیب جواب داد: «با این حساب نیازی به مصاحبه نیست؛ شما دانشجوی من بودید و تقریباً از رزومۀ کاری و تحصیلی‌تون خبر دارم.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ای شهید از میله های این قفس نگاهم میرسد به تو تویی که رهاشده ای از همه تیر و ترکشهای گناه جداشده ای از این تن خاکی پرواز را یادم بده ای پرستوی عاشق... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
وَسَلام‌بَرمَحبُوب‌ماحُسیـن؏ . . ڪہ‌خُودغَریب‌بُوداَما؛ ماراصاحِب‌وَطَنی‌بِہ‌نامِ‌‌ڪَربلاڪَرد❤️' ✋🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
. مَحـال است بہ خنده اش نگاه ڪنی و حال دلت عوض نشود خندیـدنَش فرق دارد از عمق وجودش مےخندد از جایے ڪہ اسمش "حَــــرمُ الله " ست ... 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_هجدهم ▪روزهای پایانی شهریور بود؛ باد نسبتاً خنکی در خم شاخه‌ها می‌پ
📕رمان 🔻 ▪خودم را کمی روی صندلی جمع و جور کردم؛ ابتکار عمل را به دست گرفته بود و آماده بودم در همین ابتدای جلسه عذرم را بخواهد اما به جای رد کردنم، با متانت پاسخ داد: «من باید بیشتر بررسی کنم، اگه لازم بشه همکارم باهاتون تماس می‌گیره.» ▫از اینکه این دیدار ناخواسته را با چند جملۀ مختصر و رسمی فیصله داد، نفسم که در سینه حبس شده بود، بالا آمد و با تشکری کوتاه از جا بلند شدم. ▪نگاهش برای چند لحظه در چشمانم گم شد و انگار نمی‌خواست عمق احساسش پیدا شود که سرش به زیر افتاد و من به سمت در رفتم. ▫سنگینی نگاهش را حتی از پشت سرم احساس می‌کردم و فقط باید زودتر از این اتاق بیرون می‌رفتم؛ دستگیره را که پایین کشیدم مطمئن بودم دیگر این اتاق و این مرد را نخواهم دید و همین که در را گشودم، از تیزی نگاهش بند دلم پاره شد. ▪چند قدم دورتر از در ایستاده و طوری به صورتم خیره مانده بود که تمام تنم از ترس تکان خورد. ▫درست روبروی میز مسئول دفتر ایستاده بود و بی‌هیچ حرفی فقط نگاهم می‌کرد که صدای دکتر امیری را از پشت سر شنیدم: «شما هم برای مصاحبه اومدید؟» ▪مات و متحیر مانده بودم حامد اینجا چه می‌کند؟ ترسیدم تعقیبم کرده باشد تا مچم را بگیرد و حضور ناخواسته‌ام در دفتر دکتر امیری، انگار شاهد گناه نکرده‌ام شده بود که صورتم از ترس خیس عرق شده و دستانم می‌لرزید. ▫نگاه مشکوک حامد از چشمان وحشتزده‌ام تا صورت دکتر امیری کشیده شد و با خونسردی جواب داد: «نه، من دانشجوی دکترای دانشگاه امیرکبیر هستم، از طرف دانشگاه معرفی شدم به این شرکت برای تحقیق و تکمیل پایان‌نامه‌ام.» ▪حامد؟! دانشجوی دکترا؟! دانشگاه امیر کبیر؟! طوری با اعتماد به نفس حرف می‌زد که من ماتم برده بود و پیش از آنکه دکتر امیری پاسخی بدهد، مسئول دفتر نامه‌ای را نشانش داد: «از مدیر گروه دانشکده برق دانشگاه امیرکبیر نامه دارن.» ▫نمی‌دانستم این نامۀ رسمی با سربرگ و مُهر دانشگاه امیرکبیر را از کجا آورده است؛ هر لحظه‌ای که می‌گذشت و هر صحنه‌ای که می‌دیدم فقط گیج‌ترم می‌کرد و می‌دانستم حالا باید به حامد هم جواب پس بدهم که چرا اینجا بودم. ▪حامد منتظر پاسخی به دکتر امیری خیره مانده و می‌دیدم از نگاه به ظاهر ساده‌اش، خون می‌چکد. ▫طوری مقابل چهارچوب درِ دفتر ایستاده بود تا مسیر رفتنم را سد کند و باید می‌رفتم که با یک عذرخواهی کوتاه، ناچارش کردم کنار بکشد و همزمان شنیدم دکتر امیری جواب داد: «شماره‌تون رو پایین همین نامه بنویسید، هماهنگ می‌کنم.» ▪با قلبی که از شدت تپش در قفسۀ سینه‌ام جا نمی‌شد از کنار حامد عبور کردم و از این فضایی که از سنگینی نگاه دکتر امیری و ترس حامد برای قلبم به تنگی قبر شده بود، فرار کردم. ▫با عجله دکمۀ آسانسور را پشت سر هم می‌زدم تا زودتر باز شود، وارد آسانسور که شدم دعا می‌کردم بدون توقف این چهار طبقه را سریع‌تر طی کند و همین که درِ آسانسور در طبقۀ همکف باز شد، دیدم حامد به انتظارم ایستاده است. ▪پیشانی‌اش خیس عرق شده و از نفس‌نفس زدنش پیدا بود تمام طول راه‌پله را دویده است مبادا از چنگش فرار کنم. ▫از چند ماه پیش و از همان روز در امامزاده همدیگر را ندیده و به بلندای یک عمر دلتنگش شده بود؛ تمام این مدت هر روز منتظر تماس یا پیامش بودم، هر شب از داغ دلتنگی‌اش تا صبح پَرپَر می‌زدم و حالا در بدترین لحظۀ ممکن به دیدنم آمده بود. ▪خواستم باز هم از کنارش رد شوم که هر دو دستش را به کمر زد و با نفسی که هنوز جا نیامده بود، به طعنه سؤال کرد: «مصاحبه چطور بود؟» ▫از اینکه تعقیبم کرده بود، به‌شدت عصبی شدم و حرفی برای گفتن نداشتم که بی‌هیچ پاسخی از کنارش عبور کردم، به سرعت از در ساختمان بیرون رفتم و طول حیاط را تقریباً دویدم تا هرچه زودتر از این خراب‌شده خارج شوم. ▪به گمانم نمی‌خواست در محوطۀ شرکت جلب توجه شود که با لحنی خفه صدا می‌زد تا صبر کنم و همین که قدم به کوچه گذاشتم، چادرم را به شدت کشید و به تندی تشر زد: «مگه کَری؟!» ▫باور نمی‌کردم حامدی که عاشقم بود اینقدر تلخ توبیخم کند؛ به سمتش چرخیدم و از عشقی که در انتهای چشمانش ته‌نشین شده بود، احساس کردم هنوز دوستم دارد. ▪️انگار دل او هم در گرداب دلتنگی دست و پا می‌زد که چند لحظه فقط نگاهم کرد؛ نگاهش خالی از خشم و پر از پشیمانی بود، با دست به سمت ماشینش که چند قدم آن‌طرف‌تر پارک شده بود، اشاره کرد و می‌خواست احساسش را غلاف کند که قاطعانه دستور داد: «سوار شو...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
🔖 این تعطیلی هم جزء تعهدات محرمانه‌ برجام است یا توافق جدید قاهره؟! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🗯 تنها در کمتر از دو ماه بعد از روزهای جنگ، ایران هفت افتخار بین‌المللی به نام خود ثبت کرد! 🌍 از مرداد تا نیمه شهریور ۱۴۰۴، نمایندگان‌مون در میادین جهانی، پرچم جمهوری اسلامی ایران رو بالا بردند 🇮🇷✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_نوزدهم ▪خودم را کمی روی صندلی جمع و جور کردم؛ ابتکار عمل را به د
📕رمان 🔻 ▪حس غریبی داشتم؛ دلم برایش تنگ بود و برای هم‌صحبتی‌اش تنگ‌تر اما طوری قلبم را شکسته بود که نمی‌توانستم به همین راحتی باز همراهش شوم. ▫️به‌خصوص اینکه می‌دانستم حالا می‌خواهد از ماجرای ملاقاتم با دکتر امیری حساب بکشد و به جای بدهکاری، طلبکارم شده است که مستقیم نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «مگه حرفی مونده؟» ▪️از اینکه با اعتماد به نفس از قصۀ امروز و این شرکت عبور کرده و پای دردهای دیروز را وسط کشیده بودم، با صدای بلند خندید و خوش‌خیالی‌ام را به رخم کشید: «خیلی ساده‌ای که فکر کردی تو امروز اتفاقی اومدی اینجا و منم افتادم دنبالت!» ▫️برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید اما او به خوبی فهمید با همین یک جمله، کیش و ماتم کرده است و در برابر نگاه گیجم تیر خلاصش را زد :«ما خواستیم تو امروز اینجا باشی، پس بیا سوار شو.» ▪️سپس به سمت ماشین به راه افتاد و حالا من محتاج شنیدن بودم که بی‌اختیار دنبالش کشیده شدم. ▪️فضای ماشینی که بارها به شادی سوارش شده بودم، برایم شبیه زندانی دلگیر شده و از حرف‌های موهومی که زده بود، بیشتر وحشت کرده بودم. ▫️هر دو دستش را روی فرمان قرار داده و خیره به شیشۀ روبرو، بی‌صدا زمزمه کرد: «من نمی‌خواستم اینجوری بشه...» ▪️با هر کلمه، بیشتر می‌ترسیدم و انگار باز هوای عاشقی به سرش زده بود که بی‌هیچ مقدمه‌‌ای قصه را از فصل دلتنگی شروع کرد: «این وسط من بیشتر از همه دارم عذاب می‌کشم، مجبور شدم از کسی که از همۀ دنیا برام عزیزتره، بگذرم... اونم درست زمانی که قرار بود برای همیشه مال من بشه!» ▫️در برابر عصارۀ عشق و احساسی که از کلماتش می‌چکید، زبانم بند آمده و صبرم تمام شده بود. دلم می‌خواست زودتر حرفش را بزند و جرأت نمی‌کردم یک کلمه بپرسم که از همین چند جمله، دلم از ترس خالی و کاسۀ سرم از درد پُر شده بود. ▪️طوری کلافه شده بود که پیشانی‌اش را با دست فشار می‌داد، با دست دیگر روی فرمان رینگ گرفته و انگار دیگر حوصلۀ عشق و عاشقی هم نداشت که با صدایی خسته و آهسته، شروع کرد: «هیچکس نمی‌دونه من کجا کار می‌کنم، محمد هم خبر نداره اما الان مجبورم به تو بگم، چون تو خودت الان وسط این ماجرایی.» ▫️سپس کاملاً به سمتم چرخید و مثل گذشته چشمانش از عشق درخشید: «من نمی‌خواستم پای تو رو بکشم وسط، مطمئن باش من بیشتر از تو زجر کشیدم و از این به بعدم خیلی بیشتر از تو اذیت میشم اما راضی شدم قاطی این بازی بشم چون حرف دفاع از این کشوره... از روزی که اومدی ایران تا شب عقدمون و تا همین امروز، هر کاری کردم فقط برای تکلیفی بود که داشتم و نتونستم به تو چیزی بگم... اما حالا که قراره تو هم وارد این ماجرا بشی، همه چی رو بهت میگم...» ▪️کلماتش در ذهنم روی هم تلمبار شده بود و هر چه بیشتر می‌گفت، بیشتر می‌ترسیدم؛ نمی‌فهمیدم دکتر امیری کجای این ماجرا قرار دارد و باورم نمی‌شد ملاقات امروز یک نقشۀ از پیش تعیین شده آن‌هم از طرف حامد باشد که بلاخره یک جمله پرسیدم: «چرا منو کشوندی اینجا؟» ▫️خواست پاسخم را بدهد که صدای پیامک موبایلش درآمد و نگاهش طوری میخ صفحۀ گوشی شد که پس از چند ماه یاد آن غروب جمعه و آن تماس مرموز افتادم. ▪️چند ثانیه بیشتر نکشید تا پیام را بخواند و همین پیام کوتاه، طوری حالش را به هم ریخت که شبیه همان روز، رنگ از صورتش پرید و من بی‌هیچ پروایی پرسیدم: «این کیه حامد؟» ▫️انتظار نداشت چیزی بپرسم که بلافاصله موبایل را در جیبش جا زد و با اضطرابی که دیگر نمی‌توانست پنهانش کند، پاسخ پرسش قبلی‌ام را داد: «می‌دونستم اگه خودم بهت بگم هیچ‌وقت قبول نمی‌کنی، برای همین از یه رابط خواستیم تا این کار رو انجام بده؛ ثریا که چند روز پیش باهات تماس گرفت و این شرکت رو به تو معرفی کرد از رابطین ما تو دانشگاه کلمبیا هست و در واقع کسی بود که آمار امیری رو واسه ما می‌فرستاد.» ▪️نمی‌توانستم باور کنم کار رسانه و خبرنگاری فقط پوششی برای فعالیت‌هایش بوده و حامد یک نیروی امنیتی باشد که حتی دختری مثل ثریا هم با آن‌ها همکاری می‌کند. ▫️احساس می‌کردم از حجم اطلاعات درهمی که وارد ذهنم می‌شود، سرم ورم کرده و او با هر کلمه، یک ضربۀ دیگر به مغزم می‌زد: «بچه‌ها از یک سال پیش رو فعالیت دکتر امیری و ارتباطی که با افراد و شرکت‌های ایرانی داشت، مشکوک شده بودن و زیر ذره‌بین بود اما وقتی متوجه شدم داره به تو نزدیک میشه، خیلی ترسیدم. واسه همین حساس شدم و خواستم اگه چیزی هست، متوجه بشم.» ▪️چند لحظه سکوت کرد و انگار هنوز استخوانی لای زخم غیرتش مانده بود که لحنش بوی خون گرفت: «ما برآوردی نداشتیم که نزدیک شدن اون آدم به تو واقعاً از روی احساساته یا فقط برای نفوذه! هنوزم هیچ حدسی نمیشه زد.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1_20928611313.mp3
زمان: حجم: 4M
سبک بالان خراميدند و رفتند مرا بيچاره ناميدند و رفتند سواران لحظه اي تمکين نکردند ترحم بر من مسکين نکردند 💔تقدیم به شهیدان پاشاپور و پورهنگ💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊