📣 پیام رهبر معظم انقلاب در پی قهرمانی مقتدرانه تیم ملی کشتی فرنگی ایران در جهان:
✏️کار شما و برادرانتان در کشتی آزاد، ملت را شادمان و کشور را آبرومند کرد/ به ورزشکار و مربّی و مدیر، آفرین میگویم
🔹️حضرت آیتالله خامنهای در پیامی با تبریک قهرمانی تیم ملّی کشتی فرنگی در جهان، از «ورزشکار، مربّی و مدیر» برای شادمان کردن ملّت و آبرومند کردن کشور تشکر کردند.
🖼متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است:
✏️بسم الله الرّحمن الرّحیم
- به جوانان قهرمان کشتی فرنگی تبریک میگویم.
عزم راسخ و کار دشوار شما و برادرانتان در کشتی آزاد، ملّت را شادمان و کشور را آبرومند کرد.
از خداوند سربلندی و پیروزی شما را مسئلت میکنم و به ورزشکار و مربّی و مدیر، آفرین میگویم.
سیّدعلی خامنهای
۳۰ شهریور ۱۴۰۴
🔹️تیم ملّی کشتی فرنگی جمهوری اسلامی ایران، پس از ۱۱ سال و برای دومین بار توانست مقتدرانه بر سکّوی قهرمانی جهان در مسابقات زاگرب ۲۰۲۵ بایستد.
🔹️این نخستینبار در تاریخ ورزش کشورمان است که تیم ملّی کشتی آزاد و فرنگی همزمان در یک دوره از مسابقات موفق به کسب عنوان قهرمانی جهان میشوند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیستم ▪حس غریبی داشتم؛ دلم برایش تنگ بود و برای همصحبتیاش تنگ
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_یکم
▪به گمانم از شدت اضطراب، فشار خونم بالا رفته بود که سرم داغ شده، دستانم از ترس یخ زده و او بیآنکه ببیند حرفهایش قاتل جانم شده است، همچنان میگفت: «برای همین برنامه چیدیم تا با هم روبرو بشید. اون الان تونسته تو این شرکت خصوصی که واسطه تأمین کننده قطعه برای صنایع دفاعی هست وارد بشه و طبعاً دیگه نیازی به تو برای نفوذ نداره.»
▫️در برابر چشمان وحشتزده و حیرانم، چند لحظه ساکت ماند و با صدایی شکسته پیشبینی کرد: «اگه فقط بابت نفوذ میخواسته با تو ارتباط بگیره، دیگه باهات تماس نمیگیره اما اگه بهت زنگ بزنه معنیاش اینه که قضیه چیز دیگهای بوده، البته خیلی بعیده کسی که در این سطح تو ایران نفوذ کرده بخواد کار خودش رو با احساسات خراب کنه اما اگه دوباره سراغ تو رو بگیره...»
▪️نتوانست جملهاش را تمام کند که نفس عمیقی کشید و حرف را به جایی دیگر برد: «مجبور شدم خودم رو دانشجو جا بزنم تا بتونم وارد شرکت بشم. یه نامه هم از طرف دانشگاه طراحی کردیم تا شک نکنن اما چون ماهیت فعالیت این شرکت به خاطر رابطهاش با صنایع دفاعی خیلی حساسه نمیتونن اجازه تحقیق به کسی بدن، برای همین منو سنگ قلاب کرد و گفت هماهنگ میکنم.»
▫️احساس میکردم با ترسناکترین و پیچیدهترین مسألۀ زندگیام روبرو شدم؛ پسرعمویی که خیال میکردم فقط یک هنرمند ساده و دوربین به دست باشد، نیروی امنیتی شده و استادی که ادعای عاشقی میکرد، جاسوس دشمن از آب در آمده بود تا تمام تن و بدنم از ترس بلرزد و هنوز هم نمیفهمیدم من وسط این معرکه چه میکنم!
▪️لبهایم از ترس به هم چسبیده بود، دهانم از استرس خشک شده و صدایم به وضوح میلرزید: «از من چی میخوای حامد؟»
▫️شاید هم پیش از آنکه این نمایشنامه را بخوانم، نقشم را فهمیده بودم که تمام تنم از وحشت لمس شده و از همین نقشه، دل او بدتر از من زیر و رو شده بود: «دادههای ما نشون میده این آدم وارد این شرکت شده واسه خرابکاری. شرکتی که با چند واسطه، قطعات صنایع دفاعی ایران رو تأمین میکنه و یه تغییر کوچیک تو طراحی حتی یه قطعه، میتونه یه سایت نظامی رو ببره رو هوا.»
▪️او میگفت و در برابر چشمان من فقط چهرۀ دکتر مرصاد امیری نقش میبست؛ صورت مهربان و نگاه آرام و لحن گرمی که برای نجاتم با پلیس آمریکا درگیر شد، کارش به اخراج از دانشگاه کشید، با دنیایی از احساس با من روبرو شد و باید باور میکردم تمام اینها تکههای بهظاهر بیربط پازل جاسوسیاش بوده است درحالیکه ساعتی پیش شبیه یک جنتلمن، در جایگاه مدیر تحقیق و توسعه این شرکت روبروی من نشسته بود.
▫️حامد در اتاق نبود و خبر نداشت اما خودم دیدم از آسمان چشمانش هنوز باران عشق چکّه میکند و من دیگر از این مرد عاشق میترسیدم که با تمام دلخوریهایم به حامد پناه بردم: «چرا منو دوباره باهاش روبرو کردی؟»
▪️از ترسی که در تکتک کلماتم پیدا بود، نگاهش به رحم آمده و انگار راهی برای نجاتم نداشت که با کلافگی سر به گلایه گذاشت: «فکر کردی من خواستم؟ اگه به من بود نمیخواستم تو هیچوقت باهاش روبرو بشی اما مجبورم!»
▫️درک کلماتی که میگفت برایم سنگین بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، پس از چند ماه سرانجام اعتراف کرد: «دو سه روز بعد از اینکه تو اومدی ایران ما فهمیدیم دکتر امیری داره برای استخدام تو این شرکت برنامهریزی میکنه، مشخص نبود کِی میاد ایران اما میدونستیم به زودی میاد. پیدا کردن آدمی که دکتر امیری بهش اعتماد داشته باشه و بتونه بهش نزدیک بشه، اصلاً کار سادهای نبود... فقط یه راه داشتیم؛ اونم پیدا کردن کسی که جدای از فضای کاری بهش توجه خاص داشته باشه...»
▪️دیگر نیازی نبود ادامه دهد؛ تا اعماق چاه تاریکی که برایم تدارک دیده بود، سقوط کردم و از دردی که در تمام استخوانهایم دوید، نفسم گرفت: «واسه همین تصمیم گرفتی عقد رو عقب بندازی تا وقتی دکتر امیری اومد ایران، من رو طعمه کنی؟»
▫️چشمانش از عصبانیت گُر گرفت، پیشانیاش پوشیده از قطرات عرق شد و آتش خشمش خاموش نمیشد که در فضای بستۀ ماشین سرم داد کشید: «هیچی نگو...» و دیگر نمیتوانستم صبور باشم که صدای من هم سنگین شد و فریادش را شکست: «تو از من میخوای...»
▪️اجازه نداد قضاوت کنم که با هر دو دستش روی داشبورد ماشین کوبید و با غیظ و غیرتی که گلویش را زخمی کرده بود، فریاد کشید: «من هیچی ازت نمیخوام! اگه دست من بود همینجا این بیشرف رو دارم میزدم!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دلم واسه لحظه به لحظه...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رفیق...
دلم نگاهی از تو می خواهد
تا باز بر این دل، فرماندهی کنی
و نگاهت، مرهمی باشد به زخم های روزگار
و چه زخمی از فراق عمیق تر؟!
حیف...
جامانده از آن قافله ی یار شدیم...
۳۱ شهریور🌷
#سالروز_ولادت
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#سالروز_شهادت
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
استوری فرزند #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به مناسبت سالروز ولادت پدرش❤️🍰
تولدت مبارک حاج اصغر🎁🎈
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
استوری فرزند #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به مناسبت سالروز شهادت حاج محمد
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_یکم ▪به گمانم از شدت اضطراب، فشار خونم بالا رفته بود که سرم
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_دوم
▪او داد و بیداد میکرد و من دیگر نمیخواستم حتی صدایش را بشنوم که دستم را به سمت دستگیره بردم و پیش از آنکه در را باز کنم، هر چهار در را با هم قفل کرد و در برابر وحشتم، با صدایی غرق غیظ و غضب، خط و نشان کشید: «تا من نگفتم هیچجا نمیری!»
▫از اینهمه بدرفتاریاش مغزم از کار افتاده بود، قلبم هر لحظه هزار بار میشکست و با بُغضی مظلومانه اعتراض کردم: «حامد تو چِت شده؟»
▪سرش را از پشت به صندلی تکیه داد، چشمانش را بست و از تپش تند نفسهایی که میکشید، صدایش لرزید: «معلوم نیس چِم شده واقعاً؟ باید کسی رو که عاشقش هستم بفرستم تو دهن شیر، فکر میکنی این کم دردیه؟! خیال میکنی واسه من راحته؟!»
▫از ضربان احساسش زبانم بند آمد و او انگار نایی برایش نمانده بود که به زحمت حرف میزد: «از چند روز پیش که قرار شد برای مصاحبه بیای اینجا و با این آدم حرف بزنی تا همین امروز هزار بار مردم و زنده شدم اما راه دیگهای برام نمونده...»
▫️سپس چشمانش را باز کرد، سرش را به سمتم چرخاند و انگار زیر آواری از درد دفن شده بود که با ناامیدی آرزو کرد: «منم دلم نمیخواد اما باید دعا کنیم بهت زنگ بزنه! تو هم اگه امنیت این کشور برات مهمه باید جوابش رو بدی، بعد تو اون شرکت مشغول به کار میشی. ما آدم دیگهای سراغ نداشتیم که مطمئن باشیم دکتر امیری حتماً قبولش میکنه اما امیدواریم تو رو استخدام کنه، همین!»
▪مطمئن بودم این کار را نخواهم کرد و با اینکه سکوت کرده بودم، نافرمانی نگاهم را میدید که خسته از این مجادلۀ طولانی، هر دو دستش را روی فرمان گره زد، سرش را روی دستانش قرار داد و اینبار به جای داد و بیداد، درددل کرد: «من این مدت اینهمه عذاب نکشیدم که تو انقدر راحت خرابش کنی! عقدمون رو عقب انداختم، با پدر و مادر خودم، با پدر و مادر تو، با محمد، با دلم، با همه جنگیدم! دل تو رو شکستم که آخرش بتونم یه کاری واسه کشورم انجام بدم، پس تو رو خدا خرابش نکن، بذار این قضیه تموم بشه و دوباره همه چی برگرده به قبل... من هر جوری شده از دل خودت، از دل پدر و مادرت در میارم، همه چی رو دوباره درست میکنم.»
▫اما من با حرفهایی که امروز شنیده بودم، مطمئن بودم دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد و انگار حامد حرفم را نگفته، شنید که قفل در را باز کرد و من بدون ادای حتی یک کلمه از ماشین پیاده شدم.
▪️همانطور که سرش روی فرمان بود، صورتش را به سمتم چرخاند و تا خواستم در را ببندم، بیصدا زمزمه کرد: «ما امروز همدیگه رو ندیدیم، هیچ حرفی هم با هم نزدیم... هیچکس نباید چیزی بدونه حتی محمد...»
▪به اندازۀ یک پلک زدن نگاهمان در هم گره خورد و برای گفتن حرف آخر، نفس کم آورد: «اگه بهت زنگ زد فوراً به من خبر بده!» و من در را بستم تا حتی یک کلمۀ دیگر نشنوم.
▫حضورم در ماشین حامد شاید یک ساعت هم نشد اما در همین یک ساعت، حرفهایی شنیده بودم که قلبم از وحشت کنج قفسۀ سینهام کِز کرده و انگار از تمام آدمهای زندگیام میترسیدم.
▪امنیتی بودن حامد و شغلی که تا امروز از من مخفی کرده بود، جاسوس بودن دکتر امیری و جنایتی که برای انجامش به ایران آمده بود، نقشهای که حامد برای نزدیک شدن به دکتر امیری کشیده و نقشی که در این نمایش برای من نوشته بود؛ سرم شبیه گردابی شده بود که این فکرها هزار بار در ذهنم میچرخید، در عمق ناباوریام فرو میرفت و هر لحظه حالم را بدتر میکرد.
▫به خیال استخدام در یک شرکت معتبر به این کوچه آمده بودم و حالا طوری دنیا پیش چشمانم تیرهوتار شده بود که حتی محل پارک ماشینم را در انتهای کوچه پیدا نمیکردم.
▪میدیدم حامد از پشت شیشۀ ماشینش خیره به رفتار سرگردانم مانده و به گمانم دلش برایم سوخت که بلافاصله پیاده شد و آهسته صدا رساند: «بیا سوار شو خودم میرسونمت، برمیگردم ماشین رو برات میارم.»
▫اما من دیگر حاضر نبودم حتی یک لحظۀ دیگر کنارش بنشینم که با دستانی لرزان درِ ماشین را باز کردم و بیمعطلی به راه افتادم.
▪️به خانه که رسیدم، مادر منتظر نتیجۀ مصاحبۀ کاریام بود و من با کولهباری از وحشت و حیرت از آن معرکهای که فقط اسمش مصاحبه بود، برگشته بودم.
▪تلاش میکردم عادی باشم و هر ثانیه یک سؤال تازه در ذهنم سر بلند میکرد که هر چه مادر میپرسید، من از بیراهه میرفتم مبادا بفهمد در چه جهنمی گرفتار شدهام.
▫حامد گفته بود به کسی حرفی نزنم اما طاقتم طوری طاق شده بود که دلم میخواست محمد زودتر از جنوب لبنان برگردد و مطمئن نبودم حتی جرأت کنم به برادرم یک کلمه بگویم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
49.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفت و گو با همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در ملازمان حرم
🎞 نشر به مناسبت سالروز شهادت آقامحمد/ ۳۱ شهریور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله منم در کربلا جز زیبایی، ندیدم...
اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊