eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. اگر نگاه حرام تیری است از جانب شیطان نگاه به ڪربلا تیر عشقی است ڪه انسان را از پای درمی‌آورد ... و مجنونی ... جزایش! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
وقتی حاجی به خواستگاری‌ام آمد تازه از کربلا برگشته بود، ابتدای صحبت‌های‌مان یک روایت برایم گفت: «نجات و رستگاری در راستگویی است» تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که داشتم برطرف شد. گفت من خواب دیده‌ام که خدا به من ۲ دختر دوقلو می‌بخشد و همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را می‌گذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب می‌کنم. ✨خواب‌های حاجی همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند. حاجی در همان جلسه اول خواستگاری هرچه در دل داشت را برایم گفت. حاجی شرایط مالی خوبی نداشت، طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهم‌تر از هر چیز دیگری بود. 🌱 🦋 رجانیوز📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_سوم ▪حامد منتظر خبری از دکتر امیری هر روز پیام می‌داد و پیام
📕رمان 🔻 ▪سراپای وجودم گوش شده بود تا اگر خبری هست، بشنوم و پردۀ گوشم از ترس می‌لرزید؛ می‌ترسیدم از اتاق قدم بیرون بگذارم، می‌شنیدم گریۀ مادرم هرلحظه بلندتر می‌شود و صدای پدرم که برای ادای هر کلمه هزار بار در هم می‌شکست: «الان کجاس؟... می‌تونه حرف بزنه؟... کدوم بیمارستانه؟...» ▫️باید باور می‌کردم محمد زخمی شده اما هنوز نفس می‌کشد و از همین خیال، نفسم بالا آمد و با عجله از اتاق بیرون دویدم. ▪️تماس پدر تمام شده بود، روی چشمانش را پرده‌ای از اشک پوشانده و صدایش به زحمت به گلو می‌رسید: «همکارش بود... گفت با محمد پیش بچه‌های حزب‌الله بودن که چندتا پیجر تو همون اتاق منفجر شده...» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد، انگار این پیجرها در قفسۀ سینۀ من منفجر شد که تکه‌های قلبم از هم پاشید و بی‌اختیار با هر دو دست در صورتم کوبیدم. ▪️مادرم پای دیوار روی زمین زانو زده و بی‌صدا گریه می‌کرد تا صدای درهم‌شکستۀ پدر را بهتر بشنود: «می‌گفت الان محمد تو اتاق عمل...» ▫️از بعد از ظهر تصاویر مجروحین زیادی را دیده و پیش از آنکه بخواهم جراحت برادرم را تصور کنم، گلوی پدرم از گریه پُر شد: «مثل اینکه صورتش...» و دیگر نتوانست ادامه دهد؛ با دست چشمانش را پوشاند و طوری گریه کرد که شاید تا آن لحظه ندیده بودم. ▪️بی‌خبری قاتل قلبم شده بود؛ از هر دو چشمم اشک فواره می‌زد و نمی‌دانستم چه بلایی سر همین دو چشم برادرم آمده است. ▫️شاید شبی به این سختی درخانۀ ما سپری نشده بود؛ پدرم مرتب با همکار محمد تماس می‌گرفت، مادرم سر سجاده به چلۀ گریه نشسته بود و من با هر چه ذکر و آیه به ذهنم می‌رسید، دعا می‌خواندم تا سرانجام نزدیک سحر که خبر دادند از اتاق عمل خارج شده و هنوز بیهوش است. ▪️دلم می‌خواست همین حالا در بیروت باشم و شرایط امنیتی منطقه اجازه نمی‌داد راهی لبنان شویم که دور از پارۀ تنم، نماز صبح را با گریه خواندم و خسته در رختخوابم خزیدم. ▫️خوابم نمی‌برد اما ای کاش می‌شد به بهانۀ خواب هم که شده، لحظاتی از اینهمه دغدغه و دلهره راحت می‌شدم. ▪️از دیروز عصر به قدری بی‌وقفه گریه کرده بودم که مژه‌هایم به هم گره خورده و چشمانم می‌سوخت. ▫️به گمانم بی‌اختیار خوابم برده و شاید فقط برای چند ثانیه پلک‌هایم سنگین شده بود که موبایل در دستم لرزید و من با وحشت از خواب پریدم. ▪️فکرم خمار این بدخوابی بود، نفهمیدم چطور تماس را وصل کردم و صدای حامد حالم را بدتر به هم ریخت: «سلام محیا...» ▫️ای کاش میشد شبیه گذشته برایش درددل کنم؛ ای کاش میشد مثل همیشه حالم را با کمی همدردی بهتر کند اما کاری کرده بود که دیگر حتی از سایۀ صدایش می‌ترسیدم. ▪️گوشی را از کنار صورتم پایین آوردم و خواستم تماس را قطع کنم که با دل‌نگرانی سؤال کرد: «از محمد خبر دارید؟» ▫️انگار اینبار نه در کمین دکتر امیری که بی‌تاب خبری از محمد بود؛ از شنیدن نام برادرم شیشۀ دلم تَرک خورد و صدای پای اشک در نفس‌هایم پیچید: «تازه از اتاق عمل اومده بیرون...» ▪️به گمانم او هم از طریق همکارانش از حال محمد کم‌وبیش باخبر بود که بی‌آنکه از حرفم جا بخورد، با مهربانی کم‌نظیری دلداری‌ام داد: «غصه نخور، شنیدم همین یکی دو روزه قراره مجروحین ایرانی رو انتقال بدن تهران... ان‌شاءالله محمد هم میاد...» ▫️خیال اینکه می‌توانم دوباره برادرم را ببینم، میان گریه لبخندی روی لبم نشاند و بی‌خیال تمام اتفاقاتی که این مدت بین‌مان افتاده بود، مثل گذشته درددل کردم: «میگن صورتش زخمی شده...» ▪️در برابر بارش اشک‌هایم چند لحظه ساکت ماند و بعد با دردی که در لحنش پیدا بود، از همین فرصت استفاده کرد: «نمی‌دونم چجوری تونستن این پیجرها رو دستکاری کنن اما باور کن این اتفاق می‌تونه تو ایران بیفته و خدا می‌دونه چند نفر لَت و پار میشن!» ▫️حدس می‌زدم چه می‌خواهد بگوید که خودم راهش را بستم: «حامد من نمی‌تونم...» و او کلافه‌تر از من، کلامم را قطع کرد: «نمی‌تونی چند روز نقش بازی کنی اما می‌تونی ببینی تو همین تهران کلّی آدم مثل محمد کور شدن؟!» ▪️جملۀ آخر به گمانم از دهانش پرید و انگار سرم را گوش تا گوش برید که حتی جریان خون در رگ‌هایم بند آمد و برای چند لحظه هیچ‌چیز نفهمیدم. ▫️از هجوم نفس‌های مصیبت‌زده‌ام فهمیده بود کار دلم را ساخته که با پشیمانی به پای حال خرابم افتاد و هر چه می‌کرد، نفسم برنمی‌گشت: «غلط کردم محیا! یه لحظه نفهمیدم چی میگم...» ▪️او خودش را به آب و آتش می‌زد تا آرامم کند و کار قلب بی‌قرارم از این حرف‌ها گذشته بود تا پنجشنبه که هواپیمای مجروحین ایرانی و لبنانی در فرودگاه به زمین نشست و چند ساعت بعد، برادرم را در بیمارستان دیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
یه روز که با حاج محمد آقا هم صحبت و همکلام شده بودیم و من هم مشکلی برام پیش اومده بود و درد دل میکردیم ایشان سرصحبت از حضرت عبدالعظیم(ع) را باز کرد و از کرامات ایشان صحبت شد و گفت هرموقع برایم مشکلی پیش آمد محضر این امامزاده و محدث بزرگ رسیدم و هرگز دست رد به سینه ام نزد و سفارش زیارت ایشان را کرد و گفتند محال است از سرسفره حضرت عبدالعظیم دست خالی برگردید... نشر مجدد به مناسبت (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🗯 ما شک نداریم وعده‌ی الهی حق است و ان‌شاءالله پیروزی نهایی و نه چندان دیر با مردم فلسطین و خواهد بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ساکنم ولی جانی دارم که مسافر است... اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللّهِ‌الْحُسَیْن(ع) أَلسَّلٰامُ‌عَلَیکَ‌یٰاعَلی‌اِبنِ‌موسَی‌أَلرّضٰآ(ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
صبر آقا مرتضی و شوخ‌طبعی‌اش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث می‌شد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیت‌هایی پیش می‌آمد که تعجب می‌کردم چطور عصبانی نمی‌شود و از کوره در نمی‌رود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی می‌گرفت و با خنده از کنار‌شان عبور می‌کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊